این شعر با اشتباهات فاحش وزنی درکتاب ذکرشده به چاپ رسیده که بنارانه درحد توان ، اصلاحات لازم را انجام داده است.
الحمد خدا را که خصومت ز میان رفت
ازصلح ِ خوانین، غم ِ پیر و جوان رفت
جزنادم ِ بیچاره و افسرده و محزون
درملکِ برازجان عقبِ خر به فغان رفت
درجیمه ، جرافی و بنار و صفی آباد
گفتند خرت آمد و یک چشم زنان رفت
آن گزبلندی است که منزلگه سادات
در باغحصار آمد و آنجا طیران رفت
اندر قراول خانه و رهدار و خره گه
دربرگهی و بـنــّه ، چو ن تیر ِ کمان رفت
در لرده و فاریاب و ننیزک که برفتم
ازبس که جراحات به پایم سیلان رفت
رفتم به کلل مرد ِ سپهدار بدیدم
کردیم ملاقات و کلامی به میان رفت
صد داد ز آخان و هم آقای غضنفر
زامضای دو سرخان، خرم زارکنان رفت
در مدرسه ی خان، برفتم به تفحــّص
«مزدک»1 چو یکی.... زن مسئله دان رفت
دزد ِ خر ِ من حاجی وثوق است بگیرید
درخانه ی او مزدک من بی کتـمان رفت
قاید علی ای ضیغم ِ آجام ِ بویری
آوازه ی مردی ِ تو تا کاهکشان رفت2
_________
1- مزدک نام الاغ نادم
2- گزیده ی اشعارنادم به کوشش محمد باقر نگهبان/ انتشارات کوشامهر – چاپ اول 1382 / صفحه های 89 و 90
خش بی دلـُم اولاکه زمین سوز وبهاره
صد من علف و غلـّه وگـُل دور ِ« بنار»ه
سال ِ گتی و بختر ِ پریاره و پاره
حالم خشه و کیفم ودل جا وقراره
اور اومه دیاری و بُنا کِه و گـُرُمبه
برق می زه ومیدا توهوا صاقه بـُلـُمبه
تِرکـُند کـَپِ نوگ، مثِ لول ِ ترُمبه
رو جُمبـِس و راساوید وداهـُفکِه وغـُمبه
مغرو که رسی کـّله شه بالا وکمر کِه
سیلاو اووَل درره و اوضاعه بتـَر کِه
شو خونه ودیوار ِ ولات اومه و سَر کِه
نیم سات نگذشتِی خِشـَم ِ زیر وزوَر کِه
اورگـُو: بُسو، بیل تا ای خِشـَم پاک نتـُماوو
بارون گـُو: بگی، تا تِر ِ مَحکاوو، گـُماوو
سیلاو گـُو: می رُم تا جِی خیارَل کـُلـُماوو
او رو گـُو: میام تا کیچیـَل مال ِ خـُماوو
بارون مثِ مَشک و یـِهـِنا برق و بـِلیک بی
او خوش مثِ صاوخونه، دسش پشت کـُلیک بی
نه خونه دسِش و ِل، ونه دیوار و نه سیک بی
«زینو» سر ِشـُوم تا شـُو بُتِش او، گیر ِ لیک بی
او« میشسن» ِ بی رَه که، که وَرچَرد سر ِ دیوار
تا صو می دروشی ری نکِ خونه گرفتار
پـَل می خه تو خونـَش حَرَس و خیمه پُر ِش مار
زندیش ودسِش می ره و، ویـِمی ول و بیغار
«سردارو» که شو رو، وکـُم ِ گـُشنه ودو بی
داریش دو تا مال و سه تا کیسه ی جو بی
خونـَش ره و تو کیچه تو او گیر ِ شنو بی
خوش درمی ره دس خالی، پتوش تو دس ِ او بی
«میش باقر ِاحمد» تو ولات مسئول ِگاز بی
خونـَش گیر ِ سجده دیوارش گیر ِ نماز بی
کپسوللشه او بُه، فدَش وازک واز بی
جـِی تاکسی و ماشین، تو فدَش پوز ِ جهاز بی
تش زه خونه ی مردم و کِرد جیگرله خین
وزون خو نمی فهمی، ای کافر ِ بی دین
بسّی رهـَله پاک، که نیا آدم و ماشین
رد می که گـُی ِ «خِشت» ِ و«کـُروند» و« گواوین»
بنزی اومه تا کیچه ی کاواد، نهامو
رختیم زن ومردی که نبی هیچ د جامو
او عین ِ سگِ هار، میَرچـَرد هوامو
پُی هُی کمک و لیک، می زدیم بُنگِ بُوامو
رختیم تو« زیارت» سر ِ شـُوم پُی تن ِ لاجون
دیدِن وُدس ِ سیل، بـُنیوار رفته فدَه مون
رَد که قیمتِ مِلکِ « زیارت» وُ «برازگون»
صو خونه ی پونصد تمنی واوی سه ملیون
ختماوی جَر ِ اور وزمین بی گپ و مِنجی
خـُرما سی« دُبی »رفته و سی «سودیه» کـُنجی
ر ِخت باز تـُو ولات پیرزن ِ تـُوری کِر ِنجی
«حیدر» تو ولات اومه و رَه پشتِ کـُلِنجی
کی یادشه او رُو کـُنه ای گـَرده دلیری
«عودی» کـُجیه خونه که توش جا تو بگیری
«مومد» چه بـِلی اومه هوامو سر ِ پیری
«اسمیل» بـِخِه نون خشکه ی مُفتی که نمیری
هیچ گِی نبیده او ای بُسِر مِی اوه هشتاد
«جعفر»ونود سال نداره ای چیه یاد
پیچـُنده ولاته چپ و راس، قوله و کاواد
رخته گِل «شیراز» ِ تو کیچه ی «صفی آواد»
هسّی ِ «بنار» یه شووه دیم بادِ فنا رَه
او، تا نِکِ دیوارل ِ «میش سین» و« رضا» رَه
رُمبـِس کل ِ دیواری که مونده ی سرجا، رَه
ای داد، که آثار ِ فِدَه «عودِرضا» رَه
«اوریم» خوته بُجمَن، تـُو دل ِ کیچه نه جاته
نیسی سر ِ جا، خونه ودیوار ِ ولاته
گـُت گـُت میریزن سیت جـِمَز ِ مال ِ نـُهاته
چـِنگ وپـِخِلی خوت کـُه، کِه ای پیر بی مُراته
کوپاویده ری هم، بـِر ِه وپازن وتیشتـَر
کـُه ساختنه پاش، تا نِکِ سیل بند، براور
یه گوخر ِ کامل، سر ِنـَو رخته ا ُوَل تر
سگ، رون ِ نمی خوا، می خره دمُبه وجیگر
بی میش، «اسدِ حاجلی» ا ُمرُو تو چه حالی
ای دهفه، هزارپله بتربی و او سالی
«هاشم» نـِر ِه تـُو چَم، تو دپیری، نه جهالی
باوه دیه تـُرتِ فدیه ی لاله بُکالی
اوغارتمون کرده وپیچـُنده ولاته
هرکیچه بری، خونه ی رُمبیده نهاته
پُی عمریه، هر ساله همی بند وبساطه
جـِی شیگرشه ناده، که نـِبَهلنده کـُکاته
رختن تـُو ولات، آدم ِ پاکیزه وکـُوتی
دادن همه چی پُی گـَپ، بی شرط و شروطی
«مَحمَد» ر وُ دَو جـِل کـُل ِ پُر شِل مثِ لوطی
«گـُرگـُو» اومه، پُی غـَپ غـَپِ او تـُو کفِ پوتی
«زینو» گو: دیوار ِ مُو، تـُو خـَس واویده واری
رفتن شُو شِلل، کـَهریـَل و میشل ِ پاری
«قندو» گو: که حیفی ودسُم رَه خر وگاری
رفتِن دیم ِ او، هرچی که بی خـُلفه و باری
«مَحلی» گو: فدَم لـُخته و دیوار نداره
«ناصر»گو: جناب! تاپو مو شُو شِل ندیاره
«اسکندرو» گو: پُی مو خو ری پوس ِخیاره
«حاجی» گو: فده مو پـَره، تـُو حلق ِ گــُداره
«شورا» گو: ولات واویده کـُــّلاً چَه وا َمبار
کاری بکنین اینه ولات پاک میکنن بار
دور ِ فده یل نیسی پـِنـَه پـَرجـِن و دیوار
همساده ی پُی «مَحمَدِ حاجی»،« غلو مختار»
گفتن: که سیل بندِ میاریم ور ِ جاده
پیل می دیمتون، تا که نبو آدم ِ ساده
ماشین می خریم، تا نِلِکین بهضی پیاده
دولت می دتون خونه ی مخصوص ِ ا ُماده
ما اینجو نمی لیم کسی بی خونه بمونه
دیرازگوشتون، ری دلتون دونه بمونه
گرم بو تووه و نون ِ شما چونه بمونه
پاتاله می ریزیم، که نخوا بونه بمونه
دیم وم گـُو: خونه ی جمله ی ا ُمّاده چه ذاته؟
حُکماً پله داره ونه تو طهوه بـُواته
گفتم: بگونه، بهضی د شهره، نه دهاته
تا مشترینی داره، بفورشن خر وگاته
موضو بُووی یَم ،وا که د ا ُفتاده و پیره
شامسش اومده سیلی، خدا خواس که نمیره
وش پیل ِنخواس می دن و، بهضی نفقیره
کم کم دس ِ دهنش کـُه، بـُتـِش داشتو نگیره
صبح در مقابل آیینه ایستادم که خود را برای رفتن به محل کار آماده نمایم ،چشمم که به آیینه افتاد گذر زمان در چهره ام به وضوح نمایان بود با خود گفتم چند سال گذشته وچند سال مانده؟ به یاد حکایتی افتادم که مدتی پیش از جایی خوانده بودم .خالی از لطف نیست که حکایت را نقل کنم . روزی سپاهیان اسکندر در مسیر کشور گشایی خود به شهری رسیدند .از آنجایی که به هر شهری می رسیدند مردمان آن یا از ترس می مردند ویا فرار می کردند چون به شهر یاد شده رسیدند دیدند که دروازه های شهر باز است ومردم به کارهای روزمره خود مشغول می باشند. اسکندر در مسیر حرکت خود شخصی را دید .اسب را نگه داشت وبه وی گفت من اسکندرم . او گفت من هم خسرو هستم .اسکندر گفت از من نمی ترسی؟ آن شخص گفت نه . پس اسکندر پرسید رهبر شما کیست ؟ مرد در حالی که نقطه ای را نشان می داد به انتهای شهر اشاره نمود. اسکندر برای دیدن رهبر شهر راه افتاد. در مسیر می دید جلو هر خانه ای گودالی به شکل قبر کنده اند. با تعجب نگاه می کرد ومی رفت تا به قبرستان رسید. دید بر سنگ هر قبر نوشته اند« فلانی در فلان تاریخ دنیا آمد ویک روزیا دو روز یا دو ماه زندگی کرد ومرد .» برتعجب اسکندر افزوده می شد. با خود می گفت اینها دیگر چگونه مردمی هستند؟! تا اینکه در انتهای شهر به تپه ای رسید. بر بالای آن پیرمردی رادید که عده ای به دور او جمع بودند .روبه پیرمرد کرد وگفت: تو رئیس این مردمی ؟ پیرمرد گفت :نه. من فقط خدمتگزار مردم هستم .اسکندر گفت می خواهم تورا بکشم .پیرمرد گفت :حتما خدا خواسته که به دست تو کشته شوم . اسکندر گفت پس تورا نمی کشم.
پیرمرد جواب داد حتما خدا نخواسته که کشته شوم .اسکندر که درمانده شده بود گفت: دو سؤال دارم که اگر جواب آنها را بدهی از کشتنت صرف نظر می کنم .پیرمرد گفت بپرس .اسکندر پرسید چرا جلو هر خانه گودالی کنده اند .پیرمرد گفت :برای اینکه وقتی هر صبح که از خانه بیرون می آیند بدانند که سرانجام در چنین گودالی جای می گیرند، به عهد خود وفا کنند ،درستکاری را پاس دارند و صداقت را پیشه سازند .اسکندر پرسید راز اینکه بر سنگ هر قبر نوشته اند فلانی دو روز یا دوساعت یا دو ماه زندگی کرد ومرد چیست ؟ پیرمرد گفت هر انسان در زمان احتضار خود راست ترین حرف ها را می گوید .بنابر این هر کس که می خواهد بمیرد بر بالین او رفته و ازاو می پرسیم در طول مدت زنده بودن چه مدت را به تفکر در حل مشکلات مردم گذرانده و چه مدت را به تحصیل علم ودانش سپری نموده و چه قدر از عمر خود را به آموختن هنر اختصاص داده است؟ سپس زمان های گفته شده را جمع زده وبه عنوان روزهای زندگی کردن وی لحاظ می کنیم .اسکندر در حالی که به تفکر فرو رفته بود دستور داد که سپاهیان مردم آن شهر را به حال خود گذاشته وشهر را رهانمایند .با یاد آوری این حکایت به خود گفتم به راستی چند ساعت ویاچند روز زندگی کرده ای و چند روز دیگر زندگی خواهی کرد؟ به راستی آیا تا کنون از خودمان پرسیده ایم آنچه از زمان تولدمان تابه حال گذشته فقط گذران عمر بوده یا زندگی کردن؟ آیا تصمیم گرفته ایم که ساعت های زندگی را به روز و روزها را به هفته، وهفته ها را به سال وسال ها تبدیل کنیم؟ اگر چنین تصمیمی گرفته ایم پس زنده باد زندگی !
صدا گل، حال گل، سیمایتان گل
زپاتاسر، سراندرپایتان گل
تمام ِ روزوماه وسالتان شاد
همه وقت و، شبِ یلدایتان گل
آذرماه 1365 ، سیل دشتستان را درنوردید.همان زمان حسین علیپور شعری سرودو گوشه هایی از وضعیت سیل و مردم را منعکس کرد. پس از 25 سال بعد از آن واقعه ،به دو دلیل شعر را منعکس می کنیم : نخست آن که نام بنار درآن آمده ودوم آن که مناسبت آن آذرماه است . با احترام . بنارانه
به نام ایزد حیّ توانا
پدیدآرنده ی نـُه طاق مینا
نویسم در«برازجان» من مقالی
بیان سازم دراینجا شرح حالی
که چون طوفان وسیل آمد دراینجا
خروشان سیل همچون موج دریا
بلوک «تنگ زرد» زین سیل وباران
خسارت دیده اند جانا فراوان
فکی طهماسبی بانسل حاتم
همه بی خانمان گشتند با هم
زکردی و زباباخان وحیدر
تمامی خانه شان تاراج یکسر
دوخانه در«کلمه» برده سیلاب
یکی از نادرو دیگر زسهراب
ازاین ویرانی وخیل خسارت
که جبران شد به همکاری ملت
هلی کوپتر زنیروی هوایی
به سوی« تنگ زرد» گردید راهی
فراوان برده از هر نوع اجناس
که بنمایند از نو خانه احداث
ولیکن دزد قلدربود بسیار
کمین بنموده بود ازبهر این کار
همه اجناس را کردند سرقت
ولی سرّی و خیلی بامهارت
زبهر رند ها بود سوددرکار
اگرجمعی شدند ازغم گرفتار
خداوندا تویی دانا به هرراز
بکن تو مشت رندان را خودت باز
به« تنگ فاریاب» از باغ و بستان
خسارت های مالی بد فراوان
سپاس ایزد که خود هستید سرحال
چو جان باشد مهم نبود غم مال
ولیکن شوروغوغا« دشتسون» بود
چو یک دریاچه سیلابی روون بود
زبس آن سیل بوده با شرارت
ز«انگالی» گرفته تا« زیارت»
قیامت بر سر پل «کلل» بود
که یک متری به زیرآب و گل بود
زتخریب« صفی آباد» و«هفت جوش»
نشاید کرد آنها را فراموش
اگر بینی که چشمی اشکبار است
اول« انگالی» و آخر« بنار» است
بیامد در«گناوه »گرد بادی
که چندین تیر برق درجا فتادی
که چندین خانه را هم کرد تخریب
فکند آن باد مردم را به تعذیب
عشایر را زهر گوشه مکان بود
زاموال وزجان اندر زیان بود
ز«دشتی» گر نویسم شرح حالی
خسارت بوده از جانی و مالی
بگفتند «رود مُند» کرده است طغیان
نموده چند ده را جمله ویران
تمام ساکنین را کرده در زیر
همه برده به خود از کودک وپیر
یکی راننده اندر آن مکان بود
که درفکر نجات مردمان بود
نهاده چند تن درطاق ماشین
که شاید جان برند زین سیل سنگین
ولی افسوس از جور زمانه
بلا نازل شود نا آگهانه
زمین و دشت وصحرا بود پر آب
که ماشین چپ شده گردید غرقاب
تمام ساکنینش جان سپردند
ندیده خشکی و درآب مردند
چنین سیلی کسی خود ناورد یاد
فراوان خانه را دادست بر باد
زهرجانب خرابی ها زیاد است
عجب ماتم دراین خانه فتاداست
ز«شیراز»و«صفاهان» وز«کرمان»
فزون از شهرما بوده است باران
زبس که مکر گردیده است افزون
غضب نازل کند خلاق بی چون
چو بیند ظاهر ظاهرنما را
به باطن این همه رنگ وریا را
دهد فرمان به باد وابرو باران
که آید اینچنین سیلی خروشان
اگر این سیل برما هست رحمت
ولی افتاده ایم خیلی به زحمت
چنان از رحمتش اندر فشاریم
تحمل ما ازاین رحمت نداریم
ولیکن لطف حق باشد فراوان
رسد دوران غم آخر به پایان
به پشت شام غم آید یکی روز
بهار آید بهاری بس دل افروز
گهی باران وگه سیل فراوان
که بنماید هزاران خانه ویران
گهی« دشتی» و« دشتستان» و بندر
بود قحط و نیاید قطره باران
گهی شهد وگهی شکـّر به کام است
گهی هم زندگی برما حرام است
بلی جمله اسیر باد و خاکیم
اگر فرمان دهد یزدان، هلاکیم
به بیهوده اسیر حرص و آزیم
به میدان ریا ما یکه تازیم
نمی دانیم حسابی هست درکار
تو به دانی خدای فرد و دادار
دوازده برج نه، سال شصت و پنج
که سیل افزود برما غصه و رنج
علیپور خود زوضع هم جواران
بریزد اشک همچون سیل باران
محمدحسین علیپور- انارستان دشتستان-آذر 1365
سهراب باقری :
به کوفه که می رسم
یک هزاره دلم دجله می گرید
و زخم ها
دو باره جاری می شوند
آه
آه
آه
امروز را...
به هر سمت که می نگرم
ابن ملجم است که می وزد
________
دو شعر از مهندس احمد زمانی :
1-
شب در نگاه تو
موج می زند
و آنگاه که در پس
آن سیاهی
سفیدی فلق
در سرخی افق چشم هایت
نمودار می شود
تو را فریاد می زنم
2-
بس هوا سنگین است
و تنفس مشکل
ذهن ها وهم آلود
آسمان پر از دود
مهر وماه خواب آلود
"جای مردان سیاسی
بنشانید درخت
تا هوا تازه شود "
_________
غزاله غلامی :
با چشمانم عکس تو را گرفتم
آرام و بی صدا
آن را میان دلم گذاشتم
تنجه زدی
________
غزل غلامی :
باران آمد نم نم
آدم ها خیس شدند
خوشحال باران
آیا بهار می آید؟
آیا باران قطع می شود؟
من هم در انتظار تو
یعنی بارانم
وخودم باران هستم
تا که بهار آید.
آن سینه ی پرحوصله ی پاک افسوس
آن چهره ی نازکِ طربناک افسوس
خورشیدِ تو را نبود هنگام ِ غروب
چشمان ِ زلال وناز درخاک افسوس
وقتی که «امین» زدوستان تنها ماند
چون لاله هزار داغ بر دل ها ماند
با ناله و درد و آه وحسرت پدرش
برگشت ولی دلش درآنجا، جا ماند
گلچین ِ زمانه بهترین را می خواست
خوشبوی ترین گل ِ زمین را می خواست
جز صبر برای هیچ کس چاره نبود
وقتی که بهشت هم «امین» را می خواست
1- سهراب باقری
صدای سمضربه های اسبانی را می شنوم
که چون باد
ازبادیه می آیند
با سوارانی ستوار
که برق شمشیرهاشان
لبخند خداست
خورشیدی درمیا نشان می سوزد
که ناگهان ظهورش
بهارسرمی رسد
و پرندگان آوازهای گم شده شا ن را
پیدا می کنند
ومریم دوستی
برآستانه ی خاک
طلوع می کند
وکوچه ها سرشاراز
موسیقی سلام می شوند
_________________
2-امان الله ابراهیمی :
خشه دور ِ قدت پروند بسّن
ونرمی ازقد وبالات جسّن
توماوین هزارون خار ِ زلفت
سی بوعشقی ری پازردت نشسّن
***
ری گنتار ِ قدت خالی رطو بی
دل ِ جاگشته سیش تو تاووتو بی
نوخون تاکشکِ سرمی سخت ازعشق
گپت ششد نگ حمال الحطو بی
_______________
3- محمد غلامی
شرابِ یادِ توبرهستی ام شرارانگیخت
به نام ِسبز ِتو درسینه ام بهارانگیخت
دوچشم ِلیلی ِمستِ پری وش ات ای دوست
مراچوفایز ِمجنون ِ بی قرارانگیخت
کدام دستِ عجب نقش ِقامتِ توکشید
که اززلال ِوجودت دوآبشارانگیخت
بنازم آن که به پیرانه سرمراناگاه
چشاندعشقی ورسوای روزگارانگیخت
نشسته برگـُسل ِعشق بودم و، نامت
به بندبندِ دلم موج ِانفجارانگیخت
چه بودآنکه به باروتِ جانم افکندی
چه شعله بودکزآن فتنه ی خمارانگیخت
مذابِ لعل ِلبانت دل ِخرابِ مرا
به جرعه نوشی ِآن جام ِخوشگوارانگیخت
مراکه آتش ِرویت مدام می سوزد
هوای موی سیاهت به سایه سارانگیخت
به موی ِدوست نبردیم چنگ وغیرتِ عشق
هزارزخمه شرارم به پودوتارانگیخت
زعشق ِروی تو فایزز« کردوان »برخاست
مراهوای توازدامن ِ« بنار»انگیخت
تقدیم به جاتعزیه ی قدیم
دهی ای خاک بوی نینوارا
مجسم می کنی شورونوارا
گذرچون برتوافتدمی روددل
غبارت می کندحکم دوارا
________________________________________
تقدیم به چاه باغ کل غلوم
توشیرین بوده ای ای چه زمانی
زتوسیراب گشته مردمانی
اگرچه شورگشتی دارمت دوست
بمیرم گرکه روزی خشک مانی
____________________
تقدیم به بلندترین نخل بنار
به بام قله واوج بناری
زمین گوی وتوچوگان نام داری
درفش کاویانی اندراین ملک
ز ادوارگذشته یادگاری
____________________
تقدیم به رود بنار
زلال وسبزی وآرامی ای رود
چومی زیبا درون جامی ای رود
چوچشم عاشقان گاهی سرآیی
شوی برمابسان دامی ای رود
____________________
غم عشق
امشواَم پاک دولادل سریاری نیسی
جزغم عشق وُهرشومونه کاری نیسی
غصه ایناگل میگی زده توقحط دلم
کوپری هم که دِجاحّدغواری نیسی
جیل اورده هل دل غصه پیاپی امشو
هار ِکه گرگ بیابون وای هاری نیسی
عشق اینادفک وعاشق زمباسه دراج
سرکلوندکه افتا دِ فراری نیسی
اسوگردون می زده عاشق عمراًوُزمین
هم نه تیناسی مو مرگشته سواری نیسی
تاگرفتی مونه پی زلف توازکوخت عشق
دل مث چرخ توچل تنگ شکاری نیسی
بسکه غل خه دل خینم ری تش چاله ی هجر
خشک قوری نفسم ای که بخاری نیسی
لاله بون دلمه خش توزدی خوکردی
گـَل توره ز ِتوای لاله خیاری نیسی
عهداشکندن تو غصه نسی سی دل مو
ازازل دلبرل قول وقراری نیسی
چیشل سهت می کشه آدمه می سم سهو
شو ِیلدی مث قیلم وُ ای تاری نیسی
لولت می بقمه سرخ ری چالی پرتش
گل روغن دزواَم هَم وُ ای ناری نیسی
وختی پی نازمی شینی وسط ترت گلل
غیرتوهرچی گل آه دیاری نیسی
راسی وخواسن مانه بزه معلوم بکو
تانبوسنگ محک حّدعیاری نیسی
یارای بواووَل روکه قددریی بو
سی رسیدن وُ اوتافکرگداری نیسی
گت می گیری خوته ماوین رفیقل مث که
تارسیدی ورمعشوق وقاری نیسی
پارگفتی که بهاروسرنوروز میی
مینه سوزآویده صحراوُدِخاری نیسی
دل گتی عام دِ بسه یاروُدیریت مُردُم
ای نجنبی وُموجزسنگ مزاری نیسی
ای بیاری سرخاکم یه هرازگی دلبر
هیچ غم ازلحدوموری وماری نیسی
ای بنارتابن رودحله یه سرسوزی بو
تانبو یارورم سی موبهاری نیسی
بنارآبشیرین - امان الله ابراهیمی