آسمان آبی
ابرها ی سفید
ابرهای سفید مثل برف سفیدند
علف ها مثل گربه
درخت های سیب مثل درخت های کاج
اسفند 1385
می خواهم خاک باشم مانند یک ثروت ملی
می خواهم خورشید باشم تا به مردم بتابم
می خواهم باد باشم و به آرامی صدا کنم نسیم را
می خواهم مادر باشم در کنار بچه ها زندگی کنم
می خواهم پدر باشم که با اخلاق خوب با بچّه ها رفتار کنم
می خواهم باشم عروسک تا کودکان با من بازی کنند
می خواهم آزاد باشم تا به همه جا بروم
فروردین 1389
پدرم در جنگ
عمویم در قطار
مادرم در زلزله
خواهرم در دهان سیل
اما برادرم !
تو ایستادی
تا کوه فوران کند و
دل بزنی به دیوارهای آهن و آتش
و مرا شفاعت کنی
در جهنم پلاسکو
محمد غلامی . دشتستان . یکم بهمن 1395
عروسک
از خم کوچه ها که گذشت ، دخترک دوان دوان آمد . موهایش افشان بود . دامنش در باد تکان می خورد . ساعت ها سر کوچه انتظار کشیده بود . نزدیک تر رسید .
ـ بابا بابا !
مرد نشست . دست هایش را گشود و دخترک را در آغوش کشید . دست های کوچک دخترک دور گردنش حلقه بسته بود .
ـ بابا آوردی ؟
ـ عزیز دلم ! برایت می خرم .
دست های زینت شل شد . به آرامی از آغوش پدر بیرون خزید . نشست روی خاک های کوچه . پدر خم شد و صورتش را بوسید و او را بغل کرد . دخترک گفت همه ی پدرها برای دخترشان همه چیز می خرند . مرد جلوی در اتاق که رسید ، کفش های ربنی اش را گوشه ای انداخت و وارد اتاق شد . علاء الدین در گوشه ای روی موکت گذاشته بود و شعله ی زرد رنگش می سوخت و صدا می کرد . صدایی مثل صدای موتور سیکلت دوره گرد هایی که گاهی به روستا می آمدند . عصمت در گوشه ای مشق هایش را می نوشت . زن چای ریخت و جلوی مرد سراند . عصمت نوشت : من انار ندارم . کلاس اول بود . هر روز پاهای خشک و لاغرش را در دمپایی می چپاند ، مقنعه ی رنگ و رو رفته اش را سر می کرد ، کتاب هایش را زیر بغل می زد و به تنها مدرسه ی روستا می رفت . علی باز ، چهار فرزند دیگرهم داشت . او با این که از نخل به پایین افتاده بود و کمرش عیب داشت ، اما باز بیکار نمی نشست . نمی توانست بنشیند . بیلش همیشه دستش بود . دختر بزرگش هم تویزه و ناندان می بافت و می فروخت . استکان را پیش کشید و گفت : شام چه داریم ؟ سفره که پهن شد ، زن گفت : محمد دمپایی می خواهد . علی باز همین چند هفته پیش به شهر رفته بود و به قول خودش پنج هزار تومان تر شده بود . دهانش از تعجب باز ماند .
ـ چرا زودتر نگفتی ؟
ـ چه فایده ؟ می خواستم پولی دستت بیاید .
علیباز پک محکم به قلیان زد . هر وقت پولی به دستش می آمد ، به شهر می رفت و کارسازی می کرد . سفره که جمع شد ، به محمد گفت یک قلم و کاغذی بیار . بنویس دمپایی . بنویس ... زن گفت : زینت این سفر هم عروسک نمی خواهد . واجب نیست ..
ـ نه . به او قول داده ام .
ـ بنویس چادر
ـ این دفعه هم چادر نمی خوام . باید سعی کنیم هر طور که شده بدهکاری هایمان را کم کنیم . چادر برای دفعه ی بعد . فعلا از چادر مهم تر داریم . اگر می توانی برای ماه رمضان برنج بخر .
ـ قیمت برنج تَشِ سرخ است .
ـ چطور است چند کیلویی خرده برنج بخریم ؟ در کنارش للک هم داریم .
سکوت حاکم شد . لحظات به کندی می گذشت . مرد گفت :
ـ بسیار خوب . پس چادر را قلم بگیر . بنویس برنج . راستی اگر بخواهیم بدهکاری هایمان را بپردازیم ؟ زن گفت حالا که اینطوره ، یک عروسک ساده بخر . خودم لباس براش می دوزم و زینت را راضی می کنم . ....
گونی های برنج تا نزدیک های سقف دکان وَر زده بود . چند گونی هم جلوی در گذاشته و لبه ی آن ها را برگردانده بودند . مرد یک راست به سوی برنج های ریز رفت . با دست راست مشتی از آن را برداشت و با انگشت دست دیگرش ، آن را در کف دست پهن کرد .
ـ آغا ببخشین کیلویی چنده ؟
نگاهش به ساعت دیواری بلندی افتاد . عقربک در دایره سرگردان بود و به نظر می رسید که می خواهد خود را نجات بدهد . تقلا می کرد ولی راه به جایی نمی برد . به صدای عبور ثانیه ها گوش سپرد . مثل صدای چک چک آب بود پس از باران از سقف تَرَک خورده . مشت را در گونی خالی کرد و با اکراه دست به جیب برد .
به خانه که باز گشت ، در باز بود . وارد شد . زنش رخت می شست . گفت قیمت برنج هم خدا تومن شده ! . زن در پی مرد به اتاق آمد . کنار پلاستیک ها نشست و محتویات آن ها را با وسواس بیرون آورد . بعد مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد ، تند تند بسته ها را جستجو کرد . زینت پشت کمر مادرش سرید و نشست . گلویش خشک شده بود . گوشه های لبش می لرزید . علی باز پک های پیوسته ای به قلیان می زد . بوی للک در فضا پیچیده بود .
این داستان در هفته نامه ی اتحاد جنوب شماره ی بیست و سوم . دوشنبه 8 شهریور 1378 چاپ شده است .
کسی نیست که آوازه ی خاندان کمالی را نشنیده باشد و از آن خانواده ی بزرگ ، چهره های درخشان تاریخی و ادبی را نشناسد . سکینه کمالی نژاد (سارا ) از این خاندان و از چهره های درخشان دشتستان است که در خانواده ای اهل ادب و فرهنگ به دنیا آمد و عمر پر بار خویش را کنار پدری اهل فضل و دانش ، خواهر و برادری شاعر و نزدیکانی ادیب و دانشمند ، صرف مطالعه ی آثار بزرگان ادبی ایران کرد و به عنوان دبیر ادبیات مدارس دشتستان ، نسل های امروز و آینده را با ادبیات پویا آشنا نمود . کمالی نژاد ، شعر نو و کلاسیک نیز به زیبایی می سراید و بیش از آن که در بند ظواهری مانند وزن و قافیه باشد ، عشق به دشتستان در رگ رگ آثارش موج می زند . بنارانه افتخار دارد تا امروز به بهانه ی ذکر نام بنار در این شعر ، شما را با یکی از آثار گویشی این شاعر آشنا کند :
« دشتسون » راسش سیت می خوام بگوم که وت می نازم
چه کنوم کجا برم بی تو چه سازوم
یه هلت « دالکی » ه پوی مخل سوز و بلندش
یه هلت « زیارت » ه پوی زنل گیسو کمندش
یه طرف « بنار» که سی مردمش لنگه نداره
اوطرف تر که بری او روخونه ی « کلل » دیاره
« سعدواد » ته بگم یا « نظرآغا » ت که قشنگن
زن و مردشون زرنگ انو پلنگن
موروکل وا که تو« آبپخش » پوی مغرو جیلت میارن
خومونیما مردمش زحمت کش و پاک اهل کارن
« شبانکاره » خو مهد غیرته ای سرزمینه
خدا که ای « دشتسون » داغ خراویشه نوینه
« پاریو » ته سی کنوم یا « بوشکون » یا « کمه زرد » ه
دس و پی پیچسمه شب بو ولت پاکی مینده
« سر کره » و« بنداروز » تا برسه ور « ننیزک » پاکی چهاوه
ای یه روزی ندیوم باغلته خد وکیل حالوم خراوه
« کلمه » و « تنگ رم » تا برسه « رو پاریو » خیلی قشنگه
برنووه مردملش ری کولشون پره فشنگه
اینه ی مو گفتمه سی پاک رفیقل
ایسو د پوی خوتونه بری کموهل
« قعله سفید » بگیر برو تا ور « رهدار »
هر جا که دیدی خاشتره هموجو نگه دار
سرما د تموم ویمو و اول بهاره
گل کلون و گل چیش دردو همش تو« باغسار» ه
میگن کـُه یل « برازگون » پره الوک و کناره
سی عده ی کمی هم گمون کنوم ره سی فراره !
ای خواسی بهارتم ندی یه وختی از دس
زمبیلته وردار و بدو برو تو « سر بس »
هر چی که دلت می خوا بچین سی خوت پهک و تاره
یادت بو زیادیشم به درد نمی خواره
خرموی نرسیده یم سی خوش خواصی داره
ای خیلی تو وش بخواری دل پیچه میاره
« گنوم ریز » ته بگوم تا « دره چیتو » که قشنگن
تو فصل بهار نی مو دوتاشون ور میتنگن
« دشتسون » ای تعریفل نه مال اوساله و پاره
واکم تر بارون تو پیشونیت ندیاره
و قوای درازتم خو پشت و ری هیچی نداره
کمالی می کنه هوی کمک دو واره
نه دلم میله که ول کنوم تونه نه پات می سازوم
« دشتسون » هر چی که بی ، بازم می گوم که وت می نازم
چو آفتاب ، فلک مست نور رویت باد
چو مشک ، باغ جهان غرق رنگ و بویت باد
دلم که بسته به مهر تو در زمانه امید
همیشه همسفر عشق و خاک کویت باد
چنان که در نظر مردمی ، نمی خواهم
دلم چنان که تو هستی ، به جستجویت باد
به نام توست ولی غافل از تواند این قوم
نه گفته های تظاهر ، که دل به سویت باد
اگر چه تشنه لب اندر کنار شط مردی
فرات سینه ی ما تشنه ی سبویت باد
تویی نشانه ی آزادگی و آزادی
طراوت گل صد برگ از گلویت باد
________________
محمد غلامی . دشتستان - دیماه 1393
27 شهریور ماه 1395
برنامه ی شو نشینی شبکه ی استانی بوشهر
نقالی از : آیناز فکروند
اجرای بخش هایی از مثنوی حماسه ی لرده
اثر محمد غلامی
______________
حماسه ی لرده
به نام ِ خداوندِ بی عیب و پــاک
نگهدار ِ بیدار ِ این آب و خــاک
خدایی که در سینه شور آفریـــد
کــُهِ « گیسکان » را چوطورآفریــــد
اگرطور شد نور ِ ذاتِ عــــــلیم
که زد آتش ِ عاشقـــی برکــــلیم
ولی « گیسکان » را چنان برفروخت
که از خشم بیگانگان را بسوخت
شنیدم ز گفتار ِ فرزانگان
ز کلکِ گهر بار ِ پـُرمایگان
که جنگِ چغادک چوپایان گرفت
زنوآتش ِ فـتـنه ها جان گرفت
غضنفر همه خشم و اندوه شد
زبستِ چغا دک سوی کوه شد
گــُزین مردِ جنگی کیومرث وار
چو ببرآشیان کرد بر کوهسار
واز آن سوی ، نا پاک اهریمنان
شبانگاه رفتند تا« گیسکان »
که بندند دستِ غضنفر به بند
فرود آورند ش ز کوهِ بلند
بگیرند آن فار ِس ِ عشق و جنگ
مگر فارس آسان تر آید به چنگ
به چندین ستون رَه گرفتند پیش
به همراهی ِ رهنمایان خویش
سر ِ فتنه ها انگلیس ِ پلید
به نیرنگ در کوه لشکر کشید
به پوتین فشردند بس خاک را
نجس کرده این صفحه ی پاک را
زده پوزه بر بستر ِ تنگِ کوه
چو روبَه شبانگه گروها گروه
خزیدند چون دیو در سایه سار
ببین تا " چه بازی کند روزگار "
چو خورشید بر« لرده » برزد علـَم
به شنگرف زد قله ها را قلم
گروهی ز مردان ِ « لرده » نشین
به تعداد ، اندک به جرأت گــُزین
همه تن چو خارا همه مُشت ، سنگ
همه پنجه و دست یار ِ تفنگ
قضا را قرین با غم و درد و آه
نشسته پر اندوه بر جایگاه
به یکبارگی تیر باران شدند
نشان ازدم ِنابکاران شدند
چو شد آتش ِ میجری ها بلند
بر آتش جهیدند همچون سپند
به سینه فشردند قنداق ها
نشاندند بر سینه ها داغ ها
سر ِ رَه گرفتند بر ناکسان
فکندند آتش به جمع ِ خَسان
زهر لول آتش زبانه گرفت
دل ِ اجنبی را نشانه گرفت
چنان بانگ و فریاد انبوه شد
کزآن لرزه بر پیکر ِ کوه شد
چنان خیمه زد بر هوا خاک و دود
که رنگ از رخ ِ روشنایی ربود
ز گــُلشعله ی سرخ بر لول ِ داغ
دل ِ روز شد « گیسکان » چلچراغ
شبانگاه انجم چو لشکر کشید
به جولان مهِ تازه خنجر کشید
چو بهرام ِ خون ریز رخشنده شد
تن ِ شب پر از سُربِ سوزنده شده
تجاوز گران سر فرو برده زیر
نه راه گریز و نه راه گزیر
پس ِ پشتِ هر سنگ و هر جان پناه
همه بادِ سرد و همه دودِ آه
چو خفاش ، پیچان در آن تیرگی
خجل مانده از وعده ی چیرگی
پشیمان سراسر ز کردار ِ خویش
پریشان همه مانده در کار ِ خویش
وزاین سوی هشیار ، شیران ِ نر
مبادا برد روبهی جان به در
چو خورشید زد نیزه بر کوهسار
زنو درّه وکوه شد نوبهار
زنو آتش ِ رزم بالا گرفت
زنو رودِ خون راهِ دریا گرفت
سه شیر اوژن ِ جنگی و مردِ کوه
سر ِ رَه گرفتند بر آن گروه
زچخماق ، باروت شد شعله ور
زحاجی و فرهاد بر شد شرر
چو بر خاست خشم از گلوی تفنگ
به جوش آمد از کوه ، دریای جنگ
زن ِ « لرده » مردانه قامت کشید
بر آن صفحه نقش ِ قیامت کشید
تو گویی که بر اسب ، گــُردافرید
به پیش ِ سپاه اندر آمد پدید
همه کِل زنان همچو شیران ِ نر
چپر پیچ چوقه به دور ِ کمر
رده بسته دور ِ کمرها فشنگ
فشرده به کف قبضه های تفنگ
به لب ها فرو برده دندان ِ خشم
گره کرده ابرو به بالای چشم
سراپای یکباره آتش شدند
بر آن خیل ِ انبوه سرکش شدند
پس ِ پشت ِ هر صخره شیران ِ جنگ
ربودند از روی خورشید رنگ
ز پژواکِ فریاد و غوغای تیر
گسسته زهم زهره ی ببر و شیر
کـِل و شیون و نال نال ِ فلیس
زده لرزه بر گــُرده ی انگلیس
چنان از جسد ها زمین رنگ شد
که ره بر زمین و زمان تنگ شد
چنان گشت بر دشمنان روزگار
که شد روز در چشمشان شام ِ تار
چنان لشکر ِ اهرمن شد تباه
که شد کوه چون روی هندو سیاه
ز اجسادِ گندیده ی دشمنان
کـُهِ « لرده » شد گور ِ اهریمنان
شجاعت فزون تر ز اندازه شد
زنو نام ِ ایران پـُر آوازه شد
بیا تا دگر بار پیمان کنیم
سر و جان به قربان ِ ایران کنیم
بر این دشت و این خاک ، پا گرنهیم
ببوسیم و بر دیده و سر نهیم
که ایران زمین پاک و جاوید باد
درخشان چو تابنده خورشید باد
صبحدم پر زدند از لانه
بلبلان قشنگ خوش احوال
لحظه ای بعد و حمله ی صیاد
همه پر پر شدند و خونین بال
جفت بلبل ز درد غلتیدند
چشم بسته ؛ هلاک افتادند
جوجه ها بال و پر زنان از درد
غرق در خون به خاک افتادند
بلبل کوچکی که بی پر بود
زیر گرمای بال مادر بود
مثل برگ شقایقی خونین
در کف باد مرگ پرپر بود
خبر آمد که لانه ای ویران
از کف شاخه ی درخت افتاد
خون ز چشمان باغ جاری شد
آه شد ناله ناله شد فریاد
رفته بودند بلبلان با هم
بال در بال در هوای سحر
سرد و بی روح روی شانه ی شهر
باز گشتند غرق خون ز سفر
مرد و زن آه و ناله سر دادند
اشک در چشم مردمان خون شد
دل سنگین سنگ هم زین درد
زخم برداشت تا دگرگون شد
چشم ها خون شدند و دل ها خون
سینه ها بی قرار و بی آرام
داغ برداشت جان دشتستان
از غم خانواده ی شهرام
دلی به جای تپیدن خدا خدا می زد
دلی که از همه ی بندها رها می زد
دلی که از همه دنیا بریده بود انگار
ز بار درد فقط چاه را صدا می زد
ز آب چشمه ی خورشید می گرفت وضو
پیاله از خُمِ سرشار والضحی می زد
چه جای دوست ، که در روزگار جهل سیاه
برای دشمن خود دست بر دعا می زد
همیشه کیسه ی نانی به شانه هایش بود
کسی که دوش درِ خانه های ما می زد
به ربّ کعبه قسم رستگار شد آن مرد
به خون خویش در آن دم که دست و پا می زد
محمد غلامی – تیر 95
1- سهراب باقری
کهزاده ی ستیز
برای دوست ، برای منوچهر آتشی
هم کاسه با گرگ ها
هم پیایه با پلنگ
گفتند پیرترها
کز بستر صخره و خون رویید
کهزاده ی ستیز
عموی پیر ما
چون شعله های پاک و سکش آتش زردشت
از آتشکده ی زاگرس
هان !
مشعل فروزان نام بلندش را ببین !
چگونه دشتستان را
با اقلیم آفتاب و شعر
پیوندی جاودانه
بخشیده است .
2- امان الله ابراهیمی
اسیر خود
عنکبوتی در میان بوستان
بد نهان از دشمنان و دوستان
دام مرگی سهمگین گسترده بود
حیله ها در تار و پودش کرده بود
در لطافت دلربا همچون حریر
صید ها در بند وی گشتی اسیر
آلت قتّاله اش روز و شبان
می گرفتی از جماعت جسم و جان
رفت اینسان تا که شامی ناگهان
شد بلایی نازلش از آسمان
دست و پایش از پی تعمیر دام
در طناب افتاد و سر شد در لجام
هرچه کوشش کرد خود سودی نداشت
درد بی درمان بهبودی نداشت
چون نمی شد آن گره ها باز کرد
مادرش را با فغان آواز کرد
تا که مادر آمد و آن صحنه دید
پور خود درمانده در آن پهنه دید
گفت بر آن صید مضطر برملا
من چسان آیم در این دام بلا
خوف دارم خود گرفتارش شوم
مضمحل در پود و در تارش شوم
********
دام گستردن در این دنیا خطاست
خون مردم سرکشیدن نارواست
هان مکن کاری که گر کردی تو گیر
کس نبتواند تو را شد دستگیر
دام برچین و به جایش گل نشان
زانکه جز خوبی نمی ماند نشان
3- محمد غلامی
شرابِ یادِ توبرهستی ام شرارانگیخت
به نام ِسبز ِتو درسینه ام بهارانگیخت
دوچشم ِلیلی ِمستِ پری وش ات ای دوست
مراچوفایز ِمجنون ِ بی قرارانگیخت
کدام دستِ عجب نقش ِقامتِ توکشید
که اززلال ِوجودت دوآبشارانگیخت
بنازم آن که به پیرانه سرمرا ناگاه
چشاندعشقی ورسوای روزگارانگیخت
نشسته برگـُسل ِعشق بودم و، نامت
به بندبندِ دلم موج ِانفجارانگیخت
چه بودآنکه به باروتِ جانم افکندی
چه شعله بودکزآن فتنه ی خمارانگیخت
مذابِ لعل ِلبانت دل ِخرابِ مرا
به جرعه نوشی ِآن جام ِخوشگوارانگیخت
مراکه آتش ِرویت مدام می سوزد
هوای موی سیاهت به سایه سارانگیخت
به موی ِدوست نبردیم چنگ وغیرتِ عشق
هزارزخمه شرارم به پودوتارانگیخت
زعشق ِروی تو فایزز« کردوان »برخاست
مراهوای توازدامن ِ« بُنار» انگیخت
دشتستان- 10/12/1389
شب گذشت از لحظه ی دیدار و من چشم انتظارم
تلخ می پیچم که توفان دیده ابری بی قرارم
آسمان بر خانه ام افتاده بی مهتاب و ، باران
می رسد شاید بشوید اشک های انتظارم
شور زار ساحلم در موج های قحط سالی
تک درختی در بیابان های سرد بی بهارم
زیر نخلِ سر بلندت « بادچینی » می کند دل
خرّم از شیرینیِ خرمای نامت روزگارم
آفتاب و سایه ات را دوست می دارم کجایی ؟
ای جمالت آفتاب و چترمویت سایه سارم
خاطرات کودکی را برده سیلاب حوادث
باز هم درخواب ها یم خواب می بینم « بُنار » م
برازجان - خرداد 86