تصویری نوشتاری از شاعر محلی سرا ونامی روستای بنارآبشیرین ، امان اله ابراهیمی
رسیدمژده که نوروزِ کامیاب رسید
جهان زعیسیِ بادِ صبا به تاب رسید
« وان یکاد » به لب های مرغِ باغ نشست
سهی قدانِ چمن را ، گهِ شباب رسید
هزار رازِ نهانی شکفت برلبِ خاک
چو در وجودِ زمین ، روح سبزِ آب رسید
دمید بادِ صبا نغمه ای به صورِ بهار
هزار قافله ی گل به پیچ وتاب رسید
امیرِ قله نشینِ سپید جامه ی برف
خزان گریخت ، که سردارِ آفتاب رسید
میانِ آینه ی آب ، عکسِ گل جاری ست
نوازشِ دلِ مشتاق را ، گلاب رسید
بنار – بهمن 1370
جمعه شب97/09/29سومین شب شاعرباحضورشاعران نامی استان درمنزل شاعربزرگ همشهری،حسین دارند،برگزارگردید.دراین برنامه دوتن ازشاعران بزرگ وشهیرهم استانی،اساتیدغلامی وابراهیمی،که باافتخاراز دیارنخل و رود(بنارآبشیرین)هستندهم حضورداشتند.دراین برنامه استادغلامی دررابطه باشخصیت وبعدهای اخلاقی وانسانی استاد دارندسخنانی ایراد کردند.درادامه برنامه ها هم ایشان به شعرخوانی پرداختند.درخاتمه بخش شعرخوانی شاعران حاضردرجلسه،استادابراهیمی،طنزسروده ای گویشی قرایت کردندودرادامه باآواز زیبایشان یکی ازغزل های استاددارندرابصورت موسیقی سنتی اجراکردندکه تشویق یکریزحضاررادرپی داشت.
پ ن :اضافه می گردد که برنامه شب شاعرهرازچندگاهی باحضورشاعران هم استانی درمنزل یکی ازاین شاعران برگزارمی گردد.
پ ن : باتشکراز استادغلامرضاابراهیمی که این خبررا از گزارش زیبای ایشان برش زده ایم.
چو آفتاب ، فلک مستِ نورِ رویت باد
چو مُشک ، باغِ جهان غرقِ رنگ و بویت باد
دلم که بسته به مهرِ تو در زمانه امید
همیشه همسفرِ عشق و خاکِ کویَت باد
چنان که در نظرِ مردمی ، نمی خواهم
دلم چنان که تو هستی ، به جستجویت باد
اگر چه تشنه لب اندر کنارِ شط خفتی
فراتِ سینه ی ما تشنه ی سبویت باد
تویی نشانه ی آزادگیّ و آزادی
طراوت گل صد برگ از گلویت باد
محمد غلامی . دی ماه 1393
می تراود مثل باران از در و دیوار زخم
می شود بر کوله بار خستگی سربار زخم
دوره گردی عاشقم پیچانه ای سنگین به دوش
می خرم از کوچه هاتان تا سر بازار زخم
زندگان را نیست امید از حرامی چون که مرگ
بی محابا می زند بر پیکر مردار زخم
چار بستم در حصار چار میخ زندگی
می خورد فرش تنم پیوسته در تندار زخم
پار زخم و پارتر از پار زخم و ای دریغ
می رسد امسال بیش از پار و از پیرار زخم
سینه زخمستان دلم خونین لبانم زهر خند
می خورم هر روز و شب پیوسته در هر کار زخم
مرکز دردم میان نقش های زندگی
بیشتر پیداست جای مرکز پرگار زخم
خنده های ساقه ها سبزاند اما باغبان
می زند تلخ از خلال خشکی پندار زخم
مثل نخلم شهد می بارم جواب سنگ ها
مثل گل هر روز دارم از جفای خار زخم
من که آزاری به موری هم نمی دارم روا
می رسد هر لحظه ام بر جان بی آزار زخم
شکوه از بیگانگان هرگز ندارد سینه ام
زخم می ماند به دل تا می رسد از یار زخم
برکه چوپان . 24 تیر 1396
ماه بانوی منی شرقی چشمانت خوش
جلوه ی نور ز صحرای گریبانت خوش
چشمه ی نوش لبت کندوی شیرین عسل
پرتوی خنده ی خورشید ز دندانت خوش
عکس اندام تو در آب چه خوش می رقصد
نخل زیبای منی فصل زمستانت خوش
چتر بگشای به خورشید و رطب ریزی کن
بگذران بر لب آن سایه به مهمانت خوش
بازیارم من و در مزرعه ی سبز تنت
می شوم با سر زلفان پریشانت خوش
دانه ی بوسه به لب گرد لبت مور دلم
خرمنی می طلبد بر لب سامانت خوش
داس مصراع به کف وقت درو می رقصم
خوش خوشک در بغل دامن رقصانت خوش
مهلتی تا دل مجنون پریشانگردم
بنشیند به لب سایه ی مژگانت خوش
به امید زه آبی که ز دستان ترت ....
نخل می مانم و در غرب برازجانت خوش
برکه چوپان . 24 خرداد 95
شاملو می گوید : « هنرمندان را سلسله جبالی بدانید که بعضی قله های آن از ابرها بیرونند ، بالاترند ، اما همواره باید یادمان باشد که هنرمندان وجودی معصومانه و کودکانه دارند . اگر همه این ها بود و بیش از این ها آنگاه ممکن است او را بشناسیم .... »
تامل برانگیز باید زندگی کرد آنقدر که آمدنت چیزی به این دنیا بیفزاید و رفتنت چیزی از آن کم ...
حضورت باید وزنی در این دنیا داشته باشد . باید جای پایت بماند . باید حرف هایت ، یک دنیا حرف باشد و شعرهایت یک دنیا صدا تا بشکند سکوت خسته از سکوت را .
امشب گرد هم آمده ایم تا تقسیم کنیم بودنمان را با کسی که موهای سپیدش حکایت ها دارد از عشق به خاک وطن ، آزادی ، بودن ، به هستی ، زندگی ، مهربانی و ....
گرد هم آمده ایم تا ببینیم شکوه انسانیت را در چهره ی آزاد مردی که به استاد آواز ایران راز می گوید « صدای سبز تو رازی است . جهان هرز می روید و سکوت سلام ناتمامم را وجین می کند . لب بگشا ! ما موج می رویم و در گلوی تو دریا »
گرد هم آمده ایم تا ببینیم توفان چگونه شولای خاکستر را می آشوبد در چهره ی مردی که از آتشی می گوید .
آمده ایم تا ببینیم تبلور بزرگی را در شعر او که غضنفر السلطنه را مردی میان دشت پر آشوب می داند و جام خیال دونان را زهر .
ببینیم چه با صفا از مادر این اسطوره ی زندگی می سراید :
« بوی شهر می دهی / بوی عشق و کودکی / بوی مهر و سادگی / صفا / بوی سبزه می دهی / .... بوی آسمان / خدا / دست های سبز تو / بوی مَرمَرشک می دهد / بوی تاره /گَرده ی کُنار / بوی روستا »
آمده ایم تا بشنویم صدای آزادی و آزادگی را از گلوی سبز مردی که از کمالی و شمسی زاده می گوید .
آمده ایم تا ببینیم حضور او را که چهار نخل چهار گوشه می کارد و کپری پر از ستاره و خورشید ودلی پاشلی چشم به راهی .
آمده ایم تا ببینیم زلال باران را در نگاه بزرگ شاعری از تبار دشتستان بزرگ تا خاطره ی این شب را در صفحه ی ذهنمان به یادگار تا همیشه بنگاریم .
و در آخر برای اینکه هنرمند شوید باید حس درونی خود را بیدار کنید تا بتوانید در مقابل عادت ها و رفتارهایی که شما را از انجام کارهای مخالف خواسته هایتان باز می دارد بایستید .
هنر یعنی پذیرفتن واقعیات ...
هنر ثبت واقعیت های ذهنی است ...
هنر یعنی زندگی کردن و دوست داشتن ...
هنر اصطکاک روح است با فضای اطراف
چون غریبان کنج شهری ناتوان افتاده ام
همچو برگی در کف باد خزان افتاده ام
بلبلی بودم رها در بین بستان بنار
زار و پر بسته به حصری جان ستان افتاده ام
یاد باد از دوستان و مردم اهل وطن
از فراق هم نشینان در فغان افتاده ام
آهوی وحشی کجا در شهر می گیرد قرار
دست صیاد فلک در این مکان افتاده ام
همچو آدم از بهشت با صفا گشتم برون
بر زمینی بی ثمر از آسمان افتاده ام
نیست بانگ آن خروسان وطن وقت سحر
صبحگاهان چون خماری سرگران افتاده ام
محفل انس رفیقان جانفزا می بود و حیف
با دلی خسته جدا از کاروان افتاده ام
چون الف بودم به بزم و مجلس ملک دیار
لیک اکنون دالم و همچون کمان افتاده ام
یوسف آسا سوی مصرم برد آن دست قضا
بی گنه در کنج زندان نیمه جان افتاده ام
گر بدین سان روزگار من به محنت سر شود
در جوانی همچو پیران بی گمان افتاده ام
خاک دامن گیر ده تا یاد می آید مرا
در میان سیل اشکی بی کران افتاده ام
گر به صحرایی ببینی بوته ای خار ای رفیق
یاد من کن چون چو وی بی همزبان افتاده ام
صیفیا بر کربلایی خود بخوان احوال ما
گو به وی در دست غم ها من چسان افتاده ام
_________
صیفی : تخلص شعری آقای حسن بی باک ، شاعر روستای بنار آب شیرین
کربلایی : منظور کربلایی احمد نعمتی
امروز دو شنبه ساعت 12 ظهر
از رادیو فرهنگ
در باره ی شعر های محلی محمد غلامی