چیت به ماسه های حاشیه ی رودخانه می گفتیم. تابستان که آفتاب ،زمین وآسمان رامی سوخت، رنگ چیت هاهم سرخ می شدومثل آهن درکوره می گداخت. مابچه های آن روزها، وقتی ظهرها باپای برهنه ازرودبرمی گشتیم، اگرچه پوست کف پایمان براثربرهنگی کلفت شده بوداما بازهم درچیت ها می سوخت وما روی این پاوآن پاخودرابه جایی می رساندیم. به زمین تفتیده یاخاک های گرمی که اثرشان کمترازچیت نبودپناه می بردیم. حاشیه ی راه ، خارشترهم بود باتیغ های سوزنی وتیزکه باید مراقبت می کردیم تابه کف پاهامان فرونرود. بعدمی دویدیم وروی بوته های «تک تکوtaktaku »می ایستادیم ولحظه ای استراحت می کردیم وتابوته ی بعدی خیزبرمی داشتیم . تک تکو بوته ای بودبابرگ های پهن ونرم که درزمین های اطراف رودخانه می روییدتاما رایاری کندوخودرابه خانه برسانیم ونهارهمیشگی وتکراری رابخوریم. تلیت وکاکـُل.
محمدغلامی
به مناسبت ایام مبارک دهه ی فجرسالگردپیروزی انقلاب اسلامی ایران وسالروز آغازامامت حضرت مهدی(عج)، مراسم جشنی یک شنبه شب24/11/1389ساعت 30/19درحسینیه ی اعظم روستای بنار آب شیرین باهمکاری پایگاه مقاومت بسیج شهدا، شورای اسلامی ودهیاری روستای بنار برگزارگردید. این مراسم باتلاوت آیاتی ازکلام الله مجیدتوسط برادربسیجی خدامرادزمانی آغازشد. بعدازآن سرودمقدس جمهوری اسلامی ایران طنین اندازگردید. بعدازآن مجری برنامه آقای امان الله ابراهیمی به خواندن اشعاری دروصف بسیج وانقلاب پرداخت. بخش بعدی مراسم ، اجرای سخنرانی بودکه حضرت حجة الاسلام والمسلمین حاج آقارضایی امام جمعه ی شهرآبپخش به تشریح انقلاب ونظام جمهوری اسلامی پرداخت. درادامه ، آقای آخوندابراهیم زمانی به قرائت اشعاری درباره ی شهدای انقلاب پرداخت. دربخش دیگری ازمراسم، ازآقایان آخوندابراهیم زمانی، به دلیل سال هازحمت درعرصه ی فرهنگی، مذهبی وبرپایی مراسم تعزیه خوانی -محمدحسین شجاعی طنزپردازوکمدین محبوب روستا- آقایان حسن باقری، امیررضایی ونوشادباقری به دلیل همکاری فراوان باپایگاه مقاومت بسیج شهدا، بااهدای جوایزی تقدیربه عمل آمد. پس ازآن نوجوانان بسیجی روستا،(علی عسکری، مسعودرضایی، رضاجعفری، حسین پرتابیان ورضانعمتی) به اجرای تئاترپرداختندکه ضمن به وجدآوردن کلیه ی مدعوین، به اذعان اکثریت بینندگان سطح کارآن ازسطح شهرستان فراتربود. دربخش دیگری ازمراسم، آقای نوشادباقری به اجرای شعبده بازی طنزپرداخت. اجرای سرودنیزبخش دیگری بودکه توسط گروه سرودپایگاه مقاومت بسیج شهدابرگزارگردید.پذیرایی ازمهمانان باشیرینی وهدایای فرهنگی به همراه پخش موسیقی، قسمت دیگری ازمراسم بود. بعدازآن آقای امان ا...ابراهیمی شاعرمحلی سرای روستا، به قرائت جدیدترین سروده ی خودباگویش محلی پرداخت. درپایان مراسم آقای ابراهیم زمانی یکی ازاعضای محترم شورای اسلامی روستا، به ذکرخاطراتی پرداخت.
گزارش از: داراب جعفری
مقدمه : دی ماه، یادآورهجوم بی رحمانه ی سیل به روستای بنارآب شیرین است. یادآورشبی ظلمانی ووحشتناک که می رفت تافاجعه ای تلخ به وقوع بپیوندداما به لطف خدابازهم شامل حالمان شد. یکی ازافرادی که درآن شب فراموش نشدنی جانش رادردست گرفت ومردانه به یاری بنارآمد، دوست نازنینم آقای اسفندیارفتحی بود. حالا پس ازسال ها آرامش وبی بارانی، به درخواست بنارانه ، آقای فتحی ازآن شب یادمی کند. باسپاس ازایشان گوشه ای ازخاطراتش راباهم می خوانیم : تقدیم به همه ی اهالی باصفای روستای بنارآبشیرین وراننده ی شجاعی که آن شب مردم رابه سلامت ازآب بیرون آورد. بیستم دی ماه 1380 ساعت هشت شب است وباران یک ریزمی بارد. آشپزخانه ودوخانه ی دیگرراتخلیه کرده ایم /ازآنها دست شسته ایم. آخرآنها کاملاًدرمحاصره ی آب هستند/هیچ اعتمادی به آنهانیست. چنین بارانی سابقه نداشته است ومن فکرمی کنم باران ازسال 65هم بیشترباریده است. حدود90درصدمردم زیارت بامشکل آب گرفتگی مواجه شده اند.یک لحظه به یاددیروز درمنزل آقای غلامی می افتم که بابچه های ارشادجلسه ای داشتیم. راستی آقای غلامی چه می کند؟ اگرخدای ناکرده سیل بندخراب شودوآب واردبنارآبشیرین شود؟سیل سال 65رابه یادمی آورموآن زمان که 9سال داشتم... هنوزبرق نیامده وچراغ موشی ای که درست کرده ام داردکـُپ کـُپ می کند. مادرم بی تاب است وگاهی هم گریه می کند. پدرم صبور، امامضطرب وکسی که بیش ازهمه شوخی می کندمن هستم که نهایت سعی ام رامی کنم شایدمادرآرام بگیرد. ساعت 9شب است وهنوزبرق نیامده. برادرم ستارخبرداردکه بنارآبشیرین راآب فراگرفته وسروصدایی که می آیدازآنجاست. پندلحظه بعدسیدمحمدرضاموسوی پیکان بارراروشن کرده وبه طرف بناررفتیم. به روستاکه نمی شدنزدیک شدوروستاکاملاًدرآب محاصره شده بود. بباران ازبالابه پایین می باریدوسیل ازپایین به بالامی آمد. خبردادندکه راه برگشت راهم داردآب می گیردومادرمحاصره قرارگرفته ایم.خیلی هاسریع آنجاراترک کرده وبه زیارت برگشتند. فردی که تلفن همراه داشت بابخشداری، فرمانداری، استانداری وهلال احمرتماس می گرفت وباکلماتی رساازآنهاپذیرایی می کرد.برای کمک یک ماشین سنگین (اسکانیا)ویک تراکتورآمدولی مرز راه مشخص نبود وکسی رامی خواستندکه راه رانشان دهد...باخونسردی لباس هایم رادرآورده وبه آقای اکبرقادری دادم. به اوگفتم اگردیرشد، به خانه برووبه کسی هم چیزی نگو. آب سرعت بسیارزیادی داشت ولی عمق آن چندان نبود. من ازسمت راست جاده حرکت می کردم(جاده ای شنی که بین نخلستان واردبنارمی شود)وپشت سرمن تراکتوربارانندگی امرالله نعمتی وبعدازآن «اسکانیا»بارانندگی مردی که اهل خوزستان بود(هرجا هست سلامت باشد)دردومرحله سیم های خاردارکه ازنخلستان جداشده بود، راه راسدکرده بودندومجبورشدم برگشته، ازتراکتورانبردستی گرفته وآنهارابچینم. هنگام چیدن سیم خارداراحساس نرمی ای زیردستم کردم وچیزی نبودجز«مار».والبته سرماباعث شده بودکه توان حرکت کردن رانداشته باشد.سخت ترین قسمت راه ورودی روستابودکه هم عمیق تروهم سرعت آن زیادبودولی به سختی که بودواردروستاشدیم. اکثرمردم درخانه ی آقای حاج مصطفی زمانی که آب هنوزآن رانگرفته بودجمع شده بودند.سلام گرمی کردیم وآقای غلامی مرابه کنارآتشی بردکه باسوزاندن تایرلاستیکی درست کرده بودندومن خودم راگرم کردم.ماشین ازمردم فاصله داشت وآنهابایدچندحیاط رامی گذشتندولی الحمدلله درراهشان آب زیادی نبود. ماشین هنوزپرنشده بودکه گفتندبایدحرکت کندولی من اصرارکردم که تعدادبیشتری ازمردم بایددرماشین سوارشوندوآنهاموافقت کردند.هرچه توانستیم اززن ومرد، پیروجوان، کوچک وبزرگ سوارماشین کردیم...صحنه هایی دلخراش بود...آب همچنان بالامی آمدوهواسردوسردترمی شد.تراکتوربه داخل روستارفته بودوکسی خبری ازآن نداشت.ازطرفی مردم هم درسرمابودندوماشین منتظر. ازراننده خواستم که بازخودم جلومی افتم وشماآرام آرام سمت راست من بیایید.(برای برگشتن بایدسمت چپ جاده که آب می آمد، حرکت می کردم)راننده اول گفت که بایدتراکتورجلوی ماباشدولی وقتی خبری نشد، اوهم بامن همراه شدوحرکت کردیم...آب بسیاربالاآمده وسرعت آن نیزبیشترشده بود. این بارسخت ترین قسمت راه، اول راه بود( بعدهاآقای غلامی گفتنددرآن جانگرانی ام برایت به بی نهایت رسیده بود)جزبه زیرآب رفتن راهی برایم نمانده بود. ازطرفی پاهایم به زمین نمی رسیدواگرشنامی کردم، باسرعتی که آب داشت، منحرف می شدم وبایدبه عمق می رفتم. شایدچندثانیه ای بیش، زیرآبی نرفتم ولی مثل سالی برمن گذشت چراکه صدای فریادمردم راشنیدم. بماندکه چه فکرهایی به سرم زدوچگونه به یادسال 65 درروستای هفت جوش افتادم ولی ازآب که سربرآوردم، دیدم که ناراحتی مردم به خاطرمن بوده وبسیارخوشحال شدم وباشادی دست تکان دادم وراه راادامه دادم. آب چون دشتی سیاه وبی نهایت درجلوی ماخودرافرش کرده بودودیگریافتن راه بسیارسخت بودکه آقای غلامی هم ازماشین پیاده شدندوطرف دیگرجاده رانشان دادندوماشین بین ماوپشت سر ِ مامی آمد.وقتی به آسفالت رسیدیم، من وآقای غلامی همدیگررادرآغوش کشیدیم وگریه...مردم می آمدندوتشکرمی کردندومن شرمنده ی این همه محبت آنها...ماشین به زیارت رفت. ازلباس های من هم خبری نبود. سردی هوااستخوان سوزبود.دوماشین دیگرآمدندکه به روستاواردشوند. این بارحیدرنعمتی هم بامن بودولی هردوماشین نتوانستند . ازراه منحرف شده نتوانستند ادامه دهند. در زیر تصویر یکی از ماشین ها را می بینیم که از جاده ی شنی ورودی بنار منحرف شده است. ساعت 2 شب بودکه قایقی رسید. اول گفتندسوخت ندارد. بعدکه سوخت پیداشد، پروانه ی قلیق خراب شده بودودیگردرست هم نشدوکاش نمی آمد.دیگرازماکاری ساخته نبود. بایدبه زیارت برمی گشتیم ولی هیچ ماشینی نبودومن مجبورشدم لخت، سواربریک موتورسیکلت به زیا رت برگردم( راننده ی موتورسیکلت کسی نبودجزمرحوم فخرالدین شریفی که خدایش بیمرزد. یادش به خیرآن شب به جانم رسید.) صبح زودبه طرف مدرسه ای رفتم که دیشب مردم بناررادرآن اسکان داده بودند. یکی اززیباترین صحنه هاراآن روزدیدم وآن این بودکه چندنفرازمردم زیارت به طرف مدرسه می رفتند که اگرکسی به کمک وجا نیازداشته باشد، به اوکمک کنند.(بارش باران بنا به گزارش هواشناسی 228میلی لیتربوده واین یعنی به اندازه ی کل بارش یک سال استان)
راه ورودی بنار _ یک روز پس از سیل
حتماً شماهم تاکنون درکتاب جغرافی، شکل آدمک هایی رادیده ایدکه نمادِجمعیتِ یک کشورهستند. یک دایره ی کوچک، برای سر. یک خط عمود، برای قامت. دوخط کوتاه ومورّب ، برای دست. دوخط کوتاه برای پا وبه رنگ سیاهِ سیاه. حالا اگرروزی به طوراتفاقی ببینید که این آدمک سیاهِ یک سانتیمتری، جان دارد، چه می کنید؟ اگرببینیدکه سواربراسب شده چه می کنید؟ آیااگربرای کسی تعریف کنید، کسی حرفتان راباورمی کند؟ تااینجاشایداین حرف هاراجدی نگرفته اید.امامن چنین چیزی راباچشم خودم دیده ام.حالا می خواهی بگویی غلامی هم درآخرعمری «کلو»شده . اشکالی ندارد. بگو. ولی کمی حوصله کن تابرایت تعریف کنم. سال سوم دبستان بودم که به منزل جدیدی درشمال بنارکوچ کردیم. یک بعدازظهر ِ ابری وغمناک. خانه ی جدیدبرای من هیچ معنایی نداشت.درخانه ی قبلی که حالا منزل محمدمحبی است، دوستانی داشتم ازجمله حسینقلی(ماندنی) زمانی که باهم بازی می کردیم. باهم دعوامی کردیم. ازهم قاب می دزدیدیم و...خانه ی ماکه تغییرکرد، دوستی من وحیسنقلی تغییرنکردوگاه گاهی به هم سر می زدیم. بعدازظهر ِ یک روز، درسایه ی دیوار ِ ضلع غربی حیاط جدیدمان با حسینقلی مشغول بازی بودیم که آمد. سواربراسبِ شیطان*. ازکجاآمده بود؟ ماحواسمان نبود. به کجارفتنش رانیزتوجه نکردیم. فقط دیدیم که آمدواسبش کوتاه کوتاه می پرید. هربارحدودِ5-6سانتیمتر.وآن آدمک سیاه ویک سانتیمتری هم برآن سواربود.مثل قیرسیاه. ماکنجکاونبودیم که آن رابگیریم یاتعقیبش کنیم. فقط بادقت به اونگاه می کردیم. وقتی ازمیدان کوچک بازی ماگذشت، مادنبال بازی خودمان راگرفتیم.این جریان درذهنم ماندتابعدهاکه بزرگ شدم، بارهاوبارهابه آن فکرکردم.برای هرکسی هم تعریف کردم، مراخیالاتی دانست تااینکه نزدیک بودخودم هم به شک بیفتم که فکری به ذهنم رسید.آیاحسینقلی زمانی هم آن موجودرا دیده بود؟ روزی اززمانی جریان راپرسیدم. جالب این بودکه اوهم دیده بود. حالابرای ادعای خودم، شاهدی هم دارم. باورنمی کنی؟ حق داری امادروغ نیست.
یه روز با بچه ها رفته بودیم ماهیگیری. یه طناب نایلونی بزرگ زرد رنگ که دو نفر دو سر طناب را گرفته ودر عرض رودخانه می کشیدند وپس از طی مسافتی کم کم یکی از نفرات از آب گذشته و در طول رودخانه مستقر شده وبقیه هم آب را گل آلود کرده تا ماهی ها به طرف اون دو نفری که دو سر طناب را گرفته بودند والان نشسته بودند بروند. دو نفر هم مرتب ماهی هارا گرفته وبه بیرون پرتاب می کردند. چند سگ هم همراه بچه هایی که ماهی ها را جمع می کردندبود.وقتی کار ماهیگیری تمام شد ومی خواستیم ماهی ها را جمع آوری کنیم، متوجه شدیم ماهی ها کمتر از اون چیزیه که ما از آب گرفته ایم. در همین حین بود که دیدیم یکی از سگها ماهی در دهان دارد ومی خورد. چون کنار رودخانه گل آلود بود اکثر سگها هم گل آلود شده بودند. یکی از بچه ها به طرف اون سگ گل آلود رفته و تا می تونست سگ بی زبون را زدتااینکه سگ از دستش فرار کرد و به آب زد . وقتی سگه ازآب بیرون آمد اون دوستمون بهت زده سگ را نگاه کرد. دید سگ خودش است که این همه کتک خورده. جالب اینجا بود که موقع تنبیه سگ سر همه غرولند می کرد که این چه سگی است که شما دارید!
قاسم شجاعی
امرالله ماندنی زاده ازدبیران باسابقه ی علوم اجتماعی درمدارس راهنمای شهرستان دشتستان ، اکنون بازنشسته است وبه کارهای آزادمشغول می باشدوی درسال های 1359- 60به مدت دوسال خبرنگارصداوسیمای مرکزفارس(شیراز)وبوشهربودوگه گاهی هم فعالیت مطبوعاتی دارد. وی برادرحسنعلی ماندنی زاده اولین معلم بناراست که درایام کودکی بارها نزدبرادرش به بنارآمده وخاطرات زیبایی ازآن روزهادارد.ایشان لطف فرموده وبخشی ازخاطرات آن روزهارابرای بنارانه قلمی کرده که ضمن دعوت شمابه خواندن آن ازایشان سپاسگزاری می کنیم.شورای نویسندگان بنارانه
درسال1344درسن 10سالگی جهت دیداربرادرم همراه خانواده به بناررفتیم وایشان که سپاه دانش واولین معلم روستابودبی نهایت مورداحترام وپذیرش اهالی بودودرمنزل شخصی به نام حاج حیدرنعمتی که اتاقی بدون کرایه دراختیارایشان قرارداده بااعضای خانواده آنان درآن منزل مستقربود، ماراپذیراشدند. من درسن ده سالگی هنوزبه تکلیف شرعی نرسیده بودم بادیدن چهره ی متبسم وجذاب ولباس محلی عباوچهارقدوشال وکلاه وگیوه که حاج آقانعمتی پوشیده بودتوجه ام جلب شدودوست داشتم درکنارایشان وهم صحبت لحظه های شیرین خاطرات جوانی ایشان باشم . ایشان درموقع عبادت وبه وقت نمازخواندن واذان چنان باخدای خودرازونیاز می کردودعاهای بعدازنمازراباصدای بلندقرائت می نمودکه من شیفته ی اخلاق وعبادت وصحبت اوشده ودربرگشت ازبنار، چون خانواده ی خودمان هم بسیارمذهبی بودندومراسم عزاداری اباعبدالله رابرگزارمی کردند، من هم مسجدی شدم وسعی می کردم درمسجداعتصامی الان به نمازجماعت حاج شیخ عبدالحسین اعتصامی نمازبخوانم ورازونیازباخداوعبادت ودعاچون حاج آقانعمتی برگزارکنم وایشان هم گاهی که به برازجان می آمدندبه منزل ماتشریف می آوردندوسحرباندای اذان صبح بیداروتاطلوع آفتاب به نمازوعبادت مشغول بود. همیشه به غذای مختصروساده وبدون تجملات آن روزاکتفامی کرد. ازخاطرات دیگربنارمراسم تعزیه خوانی (شبیه خوانی) بودکه درمنطقه دشتستان موردتوجه همه بودوازاطراف جهت دیدن تعزیه به بنارمی آمدندومن هم تازمانی که برادرم درآنجاخدمت می کردسعی می کردم به هرنحودرروزتاسوعاوعاشورادرآنجاباشم . شب هابه خصوص اول شب پشه زیادبودوبسیارآزاردهنده که هرمهمانی بدون پشه بندخواب برایش مشکل بودوشب روستاراترک می کرد. ازدیگرخاطرات موقع جمع آوری خرمن گندم باچهارپاوکوبیدن خرمن باچهارپا واوسه وبرّابودکه من سواربرّا می شدم برای من بسیارجالب بودکه مردم باچه کمبودامکانات کشاورزی امرارمعاش می کردندوشکرخداوند. وروزی خودراازطریق کشاورزی ونخل کاری به دست می آوردندبه خصوص کاشت هندوانه وفصل برداشت هندوانه ی محلی که بسیارخیروبرکت داشته هم ازنظرطعم ووزن وبزرگی که درچم بنارکاشته می شدزبان زدبود، برایم بسیارجالب بودبامردمانی که من رابه عنوان برادر ِمدیراحترام می گذاشتندازخاطرات جالب وخوب بامردم بناربود. آبان 1389
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود پیرزنی نشسته بود. در روزگاران قدیم (یادش بخیر)نه ماشینی بود که به وقش گوشت راکر کند ونه دوربینی بود که فلاشش چشمت راکور کند ونه ارگی بود که صدایش تادور دستها کودکی رااز خواب خوش بیدار کند .نی انبانی بود وتمبکی .(وچه باصدای دلنشینی)وقتی پسری دختری را برای خود انتخاب می کرد(نه به گردش می رفتند ونه تنها می شدندونه آنطور که باید وشاید همدیگر رامی دیدندنه حرفی از ساختمان وماشین ووسایل آنچنانی بود.. ای یادش به خیر) خلاصه پدر ومادرها وقوم خویشان جمع می شدند وصحبتی وذکر رواتی بریدن شیربها وپایان کار. قرار عروسی که فرامی رسیدتمام اهل ولات دعوت می شدند.مراسم بانی انبان شروع می گردید سپس خانواده عروس برای آوردن عروس به خانه عروس رفته وبا پوشانیدن لباس های رنگی وچادر سفید وگذاشتن گل انداز روی سر عروس، اورا سوار براسب نموده وبه خانه داماد آورده مهمانان با ذکر صلوات به عروس خیر مقدم گفته وپس از پایکوبی وچوب بازی شامی خورده وآنوقت داماد راروی دست بلند کرده وروی چوبی که به منزله ی صندلی بود گذاشته وآن وقت سلمونی روستا با وسایل خود شروع به سروریش تراشیدن دوماد می نمود. مهمانان هم هرکس به توان خود مبلغی پول در لنگی که به همین منظور به دور داماد پیچیده بود ویک طرفش راسلمانی گرفته بود می ریختند .بعضا نیز درهمین راستا به رقابت می پرداختند که مقرون صرفه سلمونی بود.بعداز اتمام عروسی هرکس به خانه خودرفته وفردای آن روز جهت دیدن داماد وخوردن حلواکه با آرد وشکر وروغن توسط مادر عروس ودواد تهیه شده بود از مهمانان پذیرائی می کردند. اما حالا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
باسلام می خوام داستانی قدیمی واقعی ولی طنز رابرایتان تعریف کنم
کرم جعفری تعریف می کرددرزمان قبل، یک روز با چند نفر ازبنار با خر می خواستیم برویم آبپخش . نزدیکی های پل کلل ، علی باز بوستانی خرش چون از کاروان عقب مانده بود با چوب توی سر خرش زد یکی از درجه داران پاسگاه به جرم اینکه علی باز خرش رازده، اوراگرفت وگفت باید تمام محوطه پاسگاه را جارو بزنی وما جلوتر رفتیم علی باز پس از جاروی پاسگاه خودرا به ما رسانددرحالی که دست به سر خر می کشید ومی گفت نمی دانستم که چقدر طایفه داری ای خر. و ما کلی خندیدیم.
مسلم جعفری
محمدغلامی
سال 1356به مدرسه ی بوعلی زیارت می رفتم. بعضی ازروزهای سال، مراسم صبحگاهی درسایه ی پشت کلاس هابرگزارمی شدوما، درردیفی طولانی ازشرق تاغرب کنار پنجره هاصف می کشیدیم . روزشنبه بود .آقای حسینی داشت وضعیت بهداشت بچه ها رابررسی می کرد. ما دستهایمان رابه صورت کشیده جلوآورده بودیم تاناخن هایمان دیده شود. هرکس کوچکترین موردی هم داشت مجازات می شدوچوبی به پشت دستانش فرودمی آمد. من درصف بیش ازهمه نگران بودم. روزقبل که جمعه بودتاغروب شاخک نهاده بودم تابلبل بگیرم وبا ده ناخن بلندکه زیرشان سیاه شده بود، منتظرآقای حسینی بودم وازترس دردل دعامی خوانم . بالاخره آقای حسینی رسید.وقتی وضعیت وحشتناک دستان مرادیدمتعجب وعصبانی، قبل ازهرگونه تنبیهی فریادزد: توباچی تلیت می خوری؟ اومی دانست که مابادست تلیت(ترید) می خوریم ومنتظرجواب بودامامن که متوجه ی منظوراونبودم ؛ گفتم : باپیاز . آقای حسینی باشنیدن جواب من خنده ی بلندی کردوازمن گذشت .
مسلم جعفری
انسان ها اگر درهرموقعیتی قراربگیرند وگذشته خودرا فراموش نکنندیک قهرمانند آفرین برشما اقای احمد روزبه خداوند روزبه روز برموفقیت
شما بیفز اید. پدرم تعریف می کرد سال قحط سفید با مهمد بوستانی برای کاربه آبادان وازآنجا به بندر شیوه عراق رفتیم . روزی دوتومان
(بیست ریال)حقوق می گرفتیم یک چادردونفره به ماداده بودند وهرشب یک چانه خمیر ویک پیش(شاخه) ی خشک نخل به ما می دادند. خمیر راروی حلبی می پختیم ومی خوردیم همین خوراکمان بود تا فرداشب ویک چانه خمیر دیگر. برای برگشتن ازآبادان تا بنار(18کیلومتری برازجان دراستان بوشهر) پیاده آمدیم نزدیکی های صبح بود گفتیم گشنه هستیم . نفری شش عدد خرما داشتیم دریک روستا دربین راه خرما ها را می خوردیم ، هسته آن را که پرت می کردیم، زنان حامله ی روستا می دویدند وهسته خرما را برمی داشتند و می مکیدند واقعا مردم گشنه بودند وپدران ما چقدر زحمت کشیدند خدایشان رحمتشان کند.