تیرکمان

یادکودکی های خودمی افتم(یابهتربگویم دوران نوجوانی وقسمتی ازکودکی) می بینم که روزهای زیادی رابا « تیرکمان »گذرانده ام. به همین خاطرخودکاری برمی دارم تاخیلی ازسرگذشت هارابه رشته ی تحریردرآورم.قبل ازهرچیزازاجزاء ونحوه ی ساخت آن خواهم نوشت. این وسیله ی شکاری وبازی ازیک چوب دوشاخه به شکل 7که به آن «غچّه »1 می گفتیم ویک تکه چرم به شکل مستطیل که وسط دوعرض آن سوراخ شده بودودوعدد« رَوَن»2 (ربن)که حالت ارتجاعی داشتند وبیشترازجنس« تیوپِ » دوچرخه وموتورسیکلت وگاهی هم ازتیوپ داخل فوتبال (بلیدر)3و«دستکش» پاره ی« بنـّا»هااستفاده می شد.درسال های آخرکه ماتیرکمان درست می کردیم ازبناربه برازجان می رفتیم وآنجادرسطل های زباله ی بیمارستان، نوعی لوله ی سُرُم پیدامی کردیم که ازهمه ی رَوَن های فوق الذکرازهرلحاظ بهتربود. محاسن این نوع اخیرقدرت ارتجاع فوق العاده واستحکام زیادآن بودکه به آسانی پاره نمی شد. دربین تیوپ هایی که نقل شد، تیوپ دوچرخه ی 28 ازبقیه بهتربودمخصوصاً یک نوع ازآن که رنگ قرمزی داشت وبسیارکمیاب بود. رَوَنی مناسب بود، که بیشترکِش می آمدوپاره نمی شد. گاهی که مابعدازدردسروجستجوی زیاد، تیوپی پیدامی کردیم، درخانه می نشستیم وآن روز می گفتیم می خواهیم رَوَن جفت کنیم. همیشه پدرومادرمانع مامی شدندکه قیچی خانه رابرای بریدن رَوَن به کارببریم ومی گفتند قیچی «لال» می شودیعنی تیزی آن گرفته می شودمامجبوربودیم باتیغ صورت تراشی یادندان این کارراانجام دهیم وهمیشه دوردهان ماسیاه بودچون سیاهی تیوپ آن راسیاه می کرد. رون هارابه بلندی حدود30سانتی متروبه عرض 1 تا5/1سانتی مترمی بریدیم. «غچّه» که دربالابه آن اشاره شدازچوب «کـُنار»وچوب «گز»درست می کردیم که کـُناری ِ آن به مراتب محکم تروبادوام ترازگزی ِآن بود. سر ِ رَوَن هارابه دوسرشاخه که همان غچه بودمی بستیم ویک سردیگرراازسوراخ چرم (که بوشهری هابه آن« شپ»4     می گویند)، عبورمی دادیم وبعدازدولاکردن، می بستیم. ( درمجموع این چهارمحل راهمگی بارون نازکی بنام« رون بند»5می بستیم. اگرتیرکمانی رابزرگترهابرای مامی ساختند، کیفیت بهتری داشت. بعضی وقت تیوپی که گیرمی آوردیم درآفتاب زیادگذاشته شده بودوبه اصطلاح ما« گرو»6 شده بودومقداری که آن رامی کشیدیم پاره می شد. بعضی وقت هاکه تیرکمان پاره می شد(درحال کشیدن) به سروصورت مابرخورد می کردوخیلی دردایجادمی نمود. چون برای شکارباتیرکمان بایدسنگ داخل آن می گذاشتیم وآن هم سنگی که حالت کروی داشته باشد به ناچاربه کِنارجاده ی ورودی روستامی رفتیم که سنگی بود.درهیچ جای دیگرروستاسنگ یافت نمی شد(همه جاخاکی بود)اندازه ی سنگی که جدامی کردیم تقریباً اندازه ی یک تیله (تیرمایه)بود. بزرگ ترهابرای ماتعریف می کردندکه با گِل(شل)سنگ کروی برای تیرکمان درست می کرده اندکه به آن « مُرمُروک»7 می گفته اندوموقعی که تـَربوده، درآفتاب می گذاشتندتاخشک شودوبعدبه جای سنگ استفاده می کردند. یاددارم که جیب هایمان راپرازسنگ می کردیم واگرجیب نداشتیم پایین پیراهنمان رابالا می آوردیم (بال جومه)8وسنگ هارادرآن می ریختیم. اکنون که آماده شده بودیم به راه می افتادیم وبه سمت کـُنارهاوگزهاونخل هایی که پرندگان درآن هانشسته بودندمی رفتیم. آسان ترین چیزی که شکارمی کردیم، بچه گنجشک بودچون حتی اگرچندتیربه سوی آن پرتاب می کردیم وبه آن نمی گرفت، بازهم پروازنمی کردوآن قدریک جامی نشست تا بالاخره مورداصابت قرارمی گرفت. اگرپرستو رانشانه می گرفتیم تابزنیم، دوستان می گفتندپرستوسیّداست . هرکس بزند، بلایی سرش می آیدوبه هرصورتی که بود، مانع می شدند. بعضی موقع که مردم خواب بودندبه سروقتِ کبوترهای خانگی می رفتیم وپس اززدن آن هادرمکان خلوتی کباب می کردیم. شب هاهم درکـُنارهای« چم »9 باچراغ قوه وتیرکمان شکارمی کردیم. بعضی موقع مسابقه می گذاشتیم که سنگ تیرکمان چه کسی بُردِ بیشتری دارد؟ اولین پرنده ای راکه معمولاً می زدیم، خون آن رابه دوشاخه ی تیرکمان (غچّه) می مالیدیم ومعتقدبودیم که آن روزبیشتروبهترشکارخواهیم کرد.موقعی که ازتیرکمان نمی خواستیم استفاده کنیم ودرحال پیاده روی به سمت شکاربودیم، تیرکمان رادورگردن خودمی انداختیم به طوری که چرم پشت گردنمان غچّه روی سینه مان قرارمی گرفت10 . یک جفت رون« زاپاس»11 هم همیشه به پایین غچه می بستیم که اگردربیابان رون های روی تیرکمان پاره شدند، درمانده نشویم وآن هارابه موقع تعویض کنیم. درفصل مدرسه هم بعضی بچه هاگزارش بعضی که تیرکمان داشتندرابه مدیرومعلم می دادند. مدیرتیرکمان راازدانش آموزمی خواست وعلت نمرات پایین رادست گرفتن ومشغول شدن باتیرکمان می دانست.که دراین صورت دانش آموزبایدتیرکمان راتحویل مدرسه می داد.عده ای شب هاکه می خوابیدندتیرکمان رازیرسروکنارخودمی گذاشتند(ازفرط علاقه) ناگفته نماند بچه هایی که رون شناس خوبی بودند رون هاراکه می کشیدند، می فهمیدندکه چه رون مرغوب، وکدام نامرغوب است. رونی راکه خوب کش نمی آمد، دراصطلاح خودشان می گفتندحَدمی زند. غروب هابه خفاش هاهم تیرمی انداختندودرحال پروازودرحرکت خیلی مشکل بودکه آنهاراشکارکرد.( خیلی به ندرت کسی می زد.)تیرکمان بایک چوب ویک رون هم ساخته می شدکه خیلی ضعیف بودوبرای بچه های خردسال جهت رفع بهانه می ساختندیعنی این نوع تیرکمان غچه (دوشاخه) نداشت ویک رشته رون به چوب مستقیم بسته می شد. سنگ تیرکمان راکه محکم به زمین شلیک می کردیم صدای به قول خودمان « و ِنگِه »12ی قشنگی می دادکه مالذت می بردیم. بعضی هاشیطنت هایی باتیرکمان انجام می دادندمثلاً لامپ های برق رانشانه می گرفتندومی شکستند. دراینجالازم به ذکراست که بگویم این اسباب بازی ووسیله ی شکاروسرگرمی بدون هیچ گونه هزینه ای تهیه می شدکه این خودنشانگرفقروتنگدستی ما، درروستابودتاجایی که ماچرم راازروی« تلنگون »13های روستا(ازکفش های پاره) تهیه می کردیم ولی درهرحال خیلی آن رادوست می داشتیم وهنوزازخاطرات آن صحبت می کنیم . یادش به خیر.

امان الله ابراهیمی

_______________

1- ghachcheh     

   2- raven

3- beleyder              

    4- shap

  5- raven band

6- garu   = رونی که براثرآفتاب زدگی، کیفیت خودراازدیت داده باشدوبه راحتی پاره شود.

  7- mormoruk                8- baal jumeh         

 9- cham = جلگه ی حاصلخیز حاشیه ی رودخانه راگویند.

10- احمدشاملو شاعرمعاصربرای این حالت،ترکیب مدال تیرکمان رابه کاربرده است.

11- zaapaas 

12- vengeh = صفیر سنگ

13-  telangun= محل زباله های روستاییان

 





تاریخ : یکشنبه 90/1/28 | 5:15 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

آن موقع واقعاً با الآن کلی تفاوت دارد به یقین به یاد دارید که سطل آب درحیاط و«گاوند1» باغ ها، همگی یخ می زدند. من خود شاهد بودم اول صبح که با مادرم می رفتیم برای آب، مادرم باتهِ سطل، یخ روی آب را می شکست وآب برمی داشت. به هرحال دریکی ازروزهای سرد زمستان آن موقع، باران به شدت شروع به باریدن کرد. درروستای ماهم رسم بود موقع ریزش باران  وبه خاطر طبع گرم آن غذا « شله خرمی2 » می پختند. ماهم شله خرمی داشتیم. درضمن یک « چالدونی3 » هم داشتیم که روی آن باگرد مخ (برگ نخل) پوشیده وبرگ های آویزان ازسقف  به علت شدت دودآتش، دردرازمدت، هربرگی حدود100 تا200 گرم « دوده »به خودش جذب کرده بود. موقع نهار که رسید، مادرم برای هریک ازاعضای خانواده درکاسه یا سینی واگربود بشقاب فلزی لعابی، سهمیه ی یارانه راواریز کردندبه طوری که ته مانده ی پاتیل(قابلمه)، گربه ای راهم سیر نمی کرد واگرکسی ازراه می رسید، باید نون خالی می خورد. خلاصه بنده رفتم داخل چالدونی نشستم . اولین قاشق رو که برداشتم،« قضای بلند آسمونی »نازل شد وهمون دودک های 100گرمی، بشقاب بنده رامزین نمودند. این بود که من آن روز تا عصر گریه می کردم وکسی هم برام شله خرمی درست نکرد که نکرد.

احمدروزبه

______________

1- گاوند= آبگیری که بین دو ردیف نخل ایجادمی کنند. شایدگاوبندهم باشدوآن نیز شایدبه علت آب بیشترودرنتیجه، علف فراوان ، گاورادرآن جامی بستندتابچرد.

2- شله خرمی = (شله خرمایی) هلیمی که باخرما درست می کنند. درآینده، می توانیدنحوه ی ساختن آن رادرقسمت آشپزی بخوانید.

3- چالدونی = یکی ازخانه هایی که محل چاله وپختن غذابود. برای اطلاع بیشترمی توانید به مسکن قسمت هفتم رجوع کنید.

 

 

 





تاریخ : پنج شنبه 90/1/25 | 10:56 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

                                                        « کاربیت »

تقریبا میشه گفت بچه بودم ودوستدار طبیعت و  حیوانات و به شدت علاقه مند بودم توله سگی داشته باشم ولی از ترس مادرم(خدایش بیامرزد) نمی توانستم این علاقه راابراز کنم از طرفی هم فرزند کوچک خانواده بودم وتمام فرامین اعضای خانواده راباید اجرامی کردم. یکی از روزها که اتفاقا باران آمده بود وهمه ی مردم، بزوگوسفند خودرا ،خودشان به چرامی بردند، به من هم گفتند که بزوگوسفندان راببر بیرون تا بچرند. کمی مِن مِن کردم واظهار نارضایتی. نهایتا مادرم گفت که چته؟ گفتم همه سگ دارن من ندارم. منم دلم می خواد مثل اونا سگ داشته باشم. مادرم بهم قول داد که سئوال بکنم هرکی توله سگ داره. بو(باشد). برای خودت بیار. من هم که از قبل توله سگ های «باقر منجمی» اهل« صفی آباد»1 را درنزدیکی «بنار» دیده بودم، آدرس رابه مادرم دادم واو گفت که اگه بهت دادند بو. بیار. بهر حال آن روز گذشت ومن تاصبح خوشحال، ازاینکه فردا صاحب توله سگ خواهم شد. صبح زود که ازخواب بلند شدم وگوسفدان را به گله بردم، دوان دوان رفتم« صفی آباد» و«باقر» راصدا زدم. «باقر» اومد درب حیاط . من جریان رابهش گفتم. یکهو مادرش بالهجه ی شیرین گفت : «بچه ی خالوم محمدیه خو. چه ایخی؟»2- مردم،پدرم را محمدی گفتند.- « باقر »گفت که اومده سی تیله سگ3 .مادرباقرگفت: ما سی هفت جوشی یَل یکیشه دادیمه یه خروسی. سی بچی خالوم می دیم یه جفت کموتری4 .بـُهت زده از این جریان، به سرعت ودوان دوان به سوی« بنار» حرکت کردم. وقتی به خونه رسیدم ، شروع کردم به گریه وزاری که به من سگ ندادند وگفته های دی باقر5 یا همون دی رضارا بازگوکردم .برادرم «حسین»(خدایش بیامرزد) گفتش عصر بادوچرخه می برمت وبرات می گیرم. بعدازظهر شد و راهی «صفی آباد» شدیم وجفت کبوتری هم در یک محفظه ای بنام« کپوره ».6 به هر جهت خدمت حضرات رسیده وپس از عرض ادب، ماجرای صبح رانقل نموده و حضرات هم منتی گذاشته وتوله سگ مورد دلخواهم رادراختیارم گذاشتند. هرچی برادرم گفت بیا برسونمت گوش نکرده  واز«صفی آباد» تا«بنار» توله سگ را بغل کرده و آوردم . زمان گذشت. خیلی از چیزا رو به اوآموزش داده بودم. بامن توپ بازی می کرد. رودخانه میومد. همراه من لاله پایی7 می کرد و... همون ابتدا بدون این که معنی این کلمه رابدانم، اسمش را گذاشتم «کاربیت» وبرایش این شعر من درآوردی رامی خواندم واو هم به شدت ابراز احساسات می کرد :

  کاربیت ، کاربیت ، کاربیتو لَید اَو

 حـَیَّدِل میداَو

 شیروارتر ، شیروارتر لَیلِه .

دوستانم هم که علاقه من به سگ وازطرفی وفاداری سگ به من رامی دیدند، به خاطر اذیت به سگ، به عمدوشوخی وانمودمی کردندکه من رادارن کتک می زنند. من هم سگ را صدا می زدم اوهم به سرعت میومد که اگر جلویش را نمی گرفتم به طو ر حتم ، به آنان آسیب می رساند .خلاصه سرتان رادرد نیاورم. درهمون سال ها خدابیامرز« آخوند غلامعلی» که درتعزیه ، شمر می شد، الاغی داشت که بچه ها اذیتش می کردند. آنان وقتی درب حیاط آخوند می رسیدند همه باهم می گفتند« بندر » واین کلمه ی بندر رامی کشیدند. الاغ بیچاره هم شروع به عرعر می کرد تاجایی که دیگر نای عرعر نداشت. یکی از آن روزها، من هم هوس شوخی کرده وبه محض گفتن بند ر وعر عر الاغ ، آخوند از پشت سرمرا دنبال کرد. باتمام توان، خودم رابه «گرو شوه»8 رساندم ورفتم سر کـُنار مرحوم «حاج مصطفی»-رحمت خداوند براو - وتا عصر از ترس همانجاماندم. یعنی بالای کنار. بالای کنار ماندن من همان ومریض شدن همان. بعدبه هر جون کندنی بود، خودم رابه زیرکشاندم. دخترعمویم تامرادید که رنگ به چهره ندارم، مراکول زده وبه دروازه ی خودشان انتقال دادوخونه ی  ماراخبر کرد.به هرجهت مرابردند خونه. نشان به اون نشان که یک ماه کامل، روی جا افتاده بودم. تابستان بود. سایه صبح وعصر جابجایم می کردند. و«کاربیت» هم از کنار من دور نمی شد. انگار اوهم می فهمید که من مریضم واز همه مهمتر می فهمید که مادرم خیلی وسواس دارد. وقتی کسی کنارم نبود، صورتم رالیس می زد واداهایی از خودش بروز می داد. یکی از همان روزهای گرم تابستان که بدن مرامورچه ی ریز زده بود وداشتند برای خودشان از پوستم که دوپوسته شده بود ارتزاق می کردند، وبعضا هم کول گرفته ومی بردند، دامادمان آقای« محمد زبیری» از «برازجان» آمده بود . ظاهراً باخودش خربزه مشهدی آورده بود. مادرم یکی شو شکوند وتکه ای رابه من داده وگفت که این خربزه، مال امام رضاست. بخور شفات می ده. خربزه خوردن من همان وبلند شدن من ازروی رختخواب همان. چون مدت ها بود که ازجایم بلند نشده بودم، نمی توانستم تعادل داشته باشم. ازطرفی هم خوشحالی «کاربیت» کار دستم داد.او روی دوپا بلند شد ودستانش راروی شونه هام گذاشت وبدون ترس ازحاضرین، لیسه بارانم کرد وداد مادرم رادرآورد. به هرحال گذشت. دریکی از شب ها همه ی اهل خانه، با پارس بیش ازحد« کاربیت» از خواب بلند شدیم وهرکاری می کردیم نمی تونستیم او راساکت کنیم. نهایتاً «کاربیت» دید که ما چیزی حالیمون نیست، پاچه ی  شلوار مرحوم پدرم(خدایش بیامرزد) راکشیدوکشان کشان آورد جایی که من خوابیده بودم. من هم که می خواستم بالشم حرکت نکند، تکه آسکِ9 شکسته ای را بالای سرخود قرار داده بودم. پدرم ناخود آگاه چوبش رازد روی آسک. یکهو مار سیاهی حدود یک مترپیداشدو پدرم آن را کشت .«کاربیت»، اونجاهم وفاداریش را به اثبات رسوند. «کاربیت» درسال 1356 توسط یکی از دوستان به طور غیر عمد هدف گلوله قرار گرفت ودر برابر دیدگان کوچک بنده، جان داد آن روز همه ی ما اهل خونه وحتی دوستانم متأثر بودیم .

_____________

1- روستایی درغرب بنار

2- این که فرزندخالویم محمدی است. چه می خواهی؟

3- برای توله سگ آمده

4- مایکی ازتوله هارابرای اهالی هفت جوش درقبال یک خروس دادیم اما برای تو،درعوض یک جفت کبوترمی دهیم

5- مادرباقر

6- کپوره : سبدی که با برگ نخل بافته می شود.

7- پاییدن بوته های هندوانه

8- گروشووه gorow shuveh  = گودالی درروستا که چاه های آب درآن قرارداشت

9-آس دستی

 





تاریخ : جمعه 90/1/19 | 9:37 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

دوست عزیزم سلام. این راکه می نوسم، به این نیت است که توهم قلم برداری وازهرچه دلت می خواه بنویسی

آدم های هم سن وسال من می دانند که« حیدربادی» یعنی چه . نهاتردرنبودن لباس شویی وخشک کن وقتی پیراهنمان رادرآب رودخانه می شستیم ، باشانه های عریان وسوخته زیرآفتاب داغ ، آن لباس رابا دودست می گرفتیم وبه چپ وراست تاب می دادیم ومی گفتیم : «حیدربادی ! تـَر ِش کِردی خُشکِش کُ» واین عبارت راآن قدرتکرار می کردیم تابادمی آمدولطفی می کردوباکمک آفتاب، لباس وصله خورده ی ما را خشک می کردومی پوشیدیم به خانه می رسیدیم . یادش به خیر.

 





تاریخ : چهارشنبه 90/1/17 | 11:52 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

گــّله کمُووَل رَ؟(گله کدام طرف رفت؟)

بچه که بودیم، وقتی بزرگتری می خواست مهرومحبتش رابه ماابرازکند،ماراصدامی زد. نزدش می رفتیم وروبرویش می ایستادیم. اوخم می شدیامی نشست تامساوی باماقراربگیردآنگاه بادودستش، دوبرگه ی گوش هایمان رامی گرفت ومی گفت: گــّله کمووَل رَ؟. مانیزلبخندزنان، سرمان رابه سویی می چرخاندیم ومی گفتیم: ای یَل(این طرف). اوکه برگه ی گوشمان رادراختیارداشت، سرمان رابه جهتی مخالف جهت خودمان می چرخاندومی گفت: مومی گــُم ای یَل(من می گویم این طرف)بعدبلافاصله به همان سمتی که خودمان چرخانده بودیم دورمی دادومی گفت: تومی گی اووَل؟( تومی گویی آن طرف؟). واین حرکت راظرف چندثانیه انجام می داد.این بازی آمیخته بانوعی محبت بود. همه لبخندمی زدیم ولذت می بردیم.وقتی به آن سال هافکرمی کنم، اثراتی تربیتی واخلاقی دربازی های آن دوره می بینم که امروزه ازآنان کمترخبری هست. راستی امروز، بزرگترهاچقدردربازی های کودکان شریک می شوند؟به نظر من اگر به این بازی بادقت بیشتری بنگریم، غنایی رادرآن مشاهده می کنیم. این بازی، فرهنگ پرسش رارواج می دهد، به کودکان نیز می آموزدکه پاسخگوی پرسش هاباشند. درآخرنیز، نقد راترویج می کند. راستی آیاامروزبزرگتران، گوش فرزندان رامی گیرند؟ آیافرزندان راگوش می گیرند؟یاهردو؟ یاهیچ کدام؟ نترس. کنکورنیست. فقط یادی ازگذشته هاست. بیان دلتنگی ها.

محمدغلامی

 

 





تاریخ : چهارشنبه 89/12/25 | 12:37 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

درهمسایگی ما پیرزن تنهایی به نام «دی سکینه »(خدایش بیامرزد) زندگی می کرد. همین خونه ای که الآن جناب« علی آذرنیوار » سکونت دارند. « دی سکینه » همانطور که خطابش می کردیم دختری داشت به نام« سکینه » که در جزیره خارک سکونت داشتند وهراز چندی سری به مادرش می زدند. در حیاط« دی سکینه» کـُناری عظیم وجود داشت که اکثر اوقات پرازگنجشک می شد وخیلی ها از جمله خودم دلمون می خواست برویم توی آن حیاط وبا« تیر کمون » گنجشک بزنیم. یک روز اول صبح، مرحوم مادرم (خدایش رحمت کند) بیدارم کرد وگفت حیون ها راببر گله. من هم با ناراحتی بلند شده وبزهارا که از قبل مادرم آماده شون کرده بود، هِخ کنان به سمت درب حیاط برده ورهسپار گله شون کردم. وقتی برگشتم، گنجشکان زیادی در کـُنار« دی سکینه» دیدم . آمدم تیروکمون رابرداشته، بلافاصله فکری کرده وازسادگی پیرزن استفاده نمودم. رفتم در زدم (البته آن زمان «درخس »1 بود.) پیرزن وقتی مرا دید، صدا زد « امیرو » چه می خوای اول صبح ؟ گفتم: خوابی دیده ام اومدم برات تعریف کنم. بنده خدا سراپا گوش ومن هم شروع کردم که: «خواب دیدم سکینه بابچه هاش اومدند وتو چنین وچنان کردی» گفت: اینقدر دروغ نگو . بیو یه تیری بکو ویر(یعنی من حق داشتم فقط یک سنگ یا همان «مرمروک» 2که باگِل درست می کردیم در« تیرکمون »گذاشته وتیر بکنم.)

  _______________

1- درخسdarkhas   =درآغل ونظایرآن که ازدرکناهم قراردادن شاخه های بدون برگ نخل وبستن آنهابه هم ساخته می شود. درگذشته درهای ورودی خانه های فقیرانه نیزبه همین طریق ساخته می شدکه به آن درخونه می گفتند.- سیری درگویش دشتستانی- پری برازجانی صفحه ی 407

2- مرمروکmormoruk = تیله یاگوی گلی که ازمقداری اندک گل درکف دودست ساخته می شدبعدآن هارادرآفتاب خشک می کردندودرهنگام شکارگنجشکان باتیرکمان ، ازآن هااستفاده می کردند. علت اصلی ساخت مرمروک دربنار، نبودن سنگ بود.

 

 





تاریخ : شنبه 89/12/21 | 11:12 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

باگذشت زمان انسان هابه رشدوبالندگی می رسندوتغییرات درذره ذره ی وجودانسان نمایان می گردد. ازنظرفیزیکی سلول هادیگرگون می شوند، به پیری وفرسودگی می رسندو سلول های نوجایگزین می گردند. ازلحاظ فکری، افکارتازه ترونوجایگزین افکارقدیمی می شودوتصمیمات باتفکروتعقل بیشترگرفته می شودوشایدبه نوعی جسارت زمان جوانی ازوجودآدم ها رخت برمی بندداماباتمام تغییرات ودگرگونی ها، لحظات، نکات ویادهایی است که همیشه درپستوی ذهن آدمی جاخوش کرده وهرزمان که نیازباشد، آدم باآنهابه سفرهای بچگی می رودودرکوچه باغ های کودکی ونوجوانی خودراازقفس وبنددنیای آدم بزرگ ها، رهاوآزادمی سازد. اکنون همان خاطره های مانده برجای ازکودکی باشماخوانندگان گرامی همراه می شویم وباقطارزمان درنگاهی به عقب، بادنیای کودکی همسفرمی شویم. امیداست که رضایت خاطرفراهم گردد. دربهمن 54کلاس چهارم ابتدایی بودم ودرتنهامدرسه ی روستادرس می خواندم. آن سال هابرخلاف سال های جاری، هم بارندگی زیادبودوزمین های روستابرکت داشتند، وهم سرمازیادتربودوتش(آتش)درچالدونی هازنده. صبح آن روزهمانندروزهای گذشته پس ازخوردن نون کادی وچای که صبحانه همیشگی مان بودبه مدرسه رفته بودم. هواابری بودوبادوسوزسرمای ناشی ازبارندگی شب های قبل باعث شده بودکه به جای حیاط مدرسه که فاقددیواروحصاربود، درکلاس باشیم. چون پنجره هابسته بودازبیرون خبرنداشتیم ناگهان دیدم که بچه های کلاس پنجم ازپشت مدرسه درحالی که دست هایشان به دوطرف بازاست درحال دویدن می باشند. به خیال اینکه دارندورزش می کنندوچون هنوزمعلم به کلاس نیامده بود، به سمت پنجره ی کلاس رفتم تاآن رابازکنم وبابچه های کلاس پنجم قاطی شوم.اماهرچه زورزدم پنجره بازنشد. ناگهان ازپنجره ،پسرعمویم حبیب که آن روزهادوره ی راهنمایی درس می خواند رادیدم که دراطراف حوضچه ی آبی که کِنارسرویس بهداشتی مدرسه بودمی چرخدوسعی داردبادست لبه های دیواره ی حوضچه رابگیرد. هنوزنمی دانستم چرا وی این طوری دورحوضچه می چرخد. درهمین اثناناگهان درخت کـُناری که درزمین کِنارمدرسه بود، اززمین کنده شدوبه همراه حسین بوستانی(حسین زرو)شروع به غلتیدن کرد. وقتی بازحمت وکمک دیگربچه های کلاس، در ِکلاس رابازکردیم، تازه متوجه شدیم که گردبادی باسرعت بسیاربالادرحال وزیدن بوده وبچه هایی که درصحراجهت تفریح رفته بودندراباخودبرده به طوری که یکی ازبچه هابه نام عوض بی باک، درقبرستان درون گودال قبری افتاده بودودرخت کـُنار« دی عوضی»(مادرعوض)نیزکنده شده بود. معلم مدرسه نیز(آقای مقصودی)باهزاران زحمت وتلاش بچه های کلاس پنجم راکه بادباخودمی برد، دوتا دوتامی گرفت وبه مدرسه می آورد. خلاصه عجب بادی بود. تاکنون مشابه ی آن درروستاوزیدن نگرفته . درختان نخل بسیاری کنده شده بود.سقف بعضی ازخانه هاکنده شده بودومادران بعدازآرامش باد، تازه وحشت زده درجستجوی سرنوشت بچه های خودبه مدرسه می دویدند. این یکی ازخاطراتی است که باوجودگذشت بیش از34سال، هنوزازیادوذهنم خارج نشده است.





تاریخ : شنبه 89/12/14 | 11:24 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

بسیاری آدمیان شیفته و تشنه «روزگار از دست رفته» و هر آنچه نسبتی با آن داشته باشد، هستند. اینان خودآگاهانه و نیمه خودآگاهانه از اکنون می گریزند تا به گذشته های رویایی آرمانی ساخته شان پناه برند. بر این پایه، در بازار اشیای دست چندم کلاسیک و آنتیک، فروشندگان و خریداران کم شمار نبوده و نیستند. اگر آنان را که به دنبال به چنگ آوردن هویت خانوادگی و خاندانی قدیمی و اصیل برای خود هستند، از این بازار پرغوغا و هیاهو کنار بگذاریم، مجموعه داران خرد و سترگ فراوانی عمری را به دلدادگی به سمساری دلنشین و دوست داشتنی خود می گذرانند. بسیارمواقع علی الخصوص که درمحل کار بسر می برم دربستر استراحت، به دور دست ها رفته ودرکنار همه وبه یاد همه ونهایتاً پرواز کنان بربالای بام خانه قدیمی خودمان واهل روستا که البته سال ها دور همگی درصفا وصمیمیت (ببخشید) درکنار هم زندگی می کردند نشسته وسرکی در اطاق «بنشین » زده وهمه اهل منزل رامی بینم . یادم میاد در زمان خواب همگی به خاطر اینکه مشغول باشیم تا خوابمان ببرد، شروع می کردیم به سئوالی به این مضمون: که کهدون. نفری بعدی می گفت چه تومیدون؟ می گفتم :خونه ای داریم پر میدون . اون می گفت: چه داره ؟ من می گفتم مثلاً سه مرد و دوزن. در ِحیاطشو ن  هم هیرون باز میشه. خلاصه مابقی به همدیگر کمک می کردند تا او خونه ای که مورد نظر من بود، پیدا می کردند. چرا؟ چون جریان همون صفا وصمیمیت ویکرنگی درمیان بود. حالا چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

احمدروزبه

 





تاریخ : جمعه 89/12/6 | 11:45 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

سلامی به گرمی همون چیت ها. نوشتن این موضوع توسط شما ، بنده را به همان دوران برگرداند وساعت ها یاد ولحظه ها همچون تصویر جلوی چشمم رژه می رفتند. ما چند دوست بودیم: آقایان ناصر خدادادی، ابراهیم خدادادی، محمد شجاعی، غلام عوضی، نگهدار کهنسال، مرحوم ناصر زاهدی و شهید علی زاهدی. همه جا باهم بودیم. شب وروز برای مانبود. اکثراً درکنار هم بودیم، زیر کـُنار  مرحومین: حاج مصطفی و حاج الله کرم. توی رودخونه و...... به دلیل نداری، همه ی  ما وقتی در ظهر ِتفتیده از هوای ِ گرم ِجنوب، می خواستیم به رودخانه برویم، نخل رابه یاری طلبیده واز برگِ آن برای خودمان« دمپایی » درست می کردیم. تاریخ مصرف آن دمپایی ها، ازمحل تاکـِنار رودخونه وبالعکس بود. به این ترتیب پای خودمون رواز سوزش چیتِ گداخته درامان می گذاشتیم.

احمدروزبه

 





تاریخ : دوشنبه 89/12/2 | 12:15 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

به همراه« محمدرضاباقری» و« حسنعلی زمانی»، ساعت 5/1عصرازبنارحرکت کردیم و ساعت 5به مقصدرسیدیم . درتاریخ بیستم بهمن ماه هشتادونه قراربودبه همت فرهنگ سرای ارشادشهرک« پردیس جم »، جشنواره ی شعرمحلی برگزارشودوشاعرانی ازچنداستان درآن حضورداشته باشند. قبل ازاجرای برنامه، مدعوین پس ازنماز، به سالن غذاخوری فرهنگ سرارفته وشام خوردند. ازساعت 8 شب، برنامه شروع شد. همه ی صندلی های سالن که حدودسیصدتابود، پربود.وضع سالن ازهرلحاظ بسیارمطلوب ومناسب بود. مردم شرکت کننده همه ازپرسنل پتروشیمی بودندکه باخانواده آمده بودند.اگرچه دربین جمعیت، آذری هاولرهاهم حضورداشتنداما غالب جمعیت رابچه های استان بوشهرتشکیل می دادند. سخنران ابتدای جلسه، مسئول فرهنگ سرای ارشادبود.« عروجعلی شهودی » شاعرآذری زبان که ازتبریزآمده بود، سه شعربه زبان ترکی خواند.آقای« انصاری »که اصالتاً نورآبادی است وا زیاسوج آمده بود، دوشعربه زبان لری خواند.آقای« امین جعفری »که ازسادات برازجان است وازاستان فارس، شهرشیرازدعوت بود،چندشعربه زبان معیارخواندکه همگی بسیارزیبابودند. آقای« جعفری»  مارانیزبه جشن برازجانی های مقیم شیرازکه دراردیبهشت ماه درشیرازبرگزارخواهدشد، دعوت کرد.دوتن ازخانم های حاضردرجلسه ، شعر« قمرو» از« فرج الله کمالی» و« ریش تراش » از« معصومه خدادادی » راخواندند. من هم بنابه تقاضای شنوندگان، شعرهای« ماهواره »و« خالو» راخواندم.شعر« رسم خراو»راهم خودم برای خواندن انتخاب کرده بودم.گروه موسیقی که ازشیرازآمده بودند، بااجرای تصنیف وآوازهای بسیاردل انگیزی سالن رابه وجدآوردند. درپایان مراسم به هرکدام ازشاعران نیم سکه ی بهارآزادی اعطاشد. برگزاری این برنامه راآقای« علی طاهری » برعهده گرفته بود. شب رادرمهمان سرای شهرک پردیس به صبح رساندیم وساعت 5/6بامدادبه راه افتادیم.

امان الله ابراهیمی

 

 





تاریخ : جمعه 89/11/29 | 12:4 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.