سفارش تبلیغ
صبا ویژن
احمد روزبه
باعرض سلام خدمت تمام دوستان وهمولایتی های مهربان

اینجانب احمد روزبه معروف به( امیرو)درتاریخ ??/?/???? درروستای بنار آبشیرین به دنیا آمدم وزمانی که به سن ?سالگی رسیدم در روستای خودمان وتنها مدرسه  خشت وگلی که در شرق روستا قرار داشت پا به مدرسه گذاشتم . وضعیت مالی در آن موقع نه تنها برای من بلکه برای تمامی مردم در حد نان بخور نمیری بود وساده زیستن مردم با همین نان بخور نمیر نیزشاکر به درگاه حق بودند . یادم میاد از بچگی به دلیل نداشتن خواهر بزرگتر خودم کمک به مادرم راشروع می کردم با دخترهای دیگر جهت آوردن علوفه به صحرا می رفتیم همه با هم مثل خواهر وبرادر بودیم حتی انس الفت ها به حدی بود که باتوجه به اینکه درتمام اوقات روز باهم بودیم ولی برای دیدن /بازی کردن بازهم به منزل همدیگر تردد داشتیم صفا وصمیمیتی که آن موقع درروستابود باعث گردیده بود که فلان خانه درشرق .غرب جنوب./ویاشمال اگر غذای تازه ای درست می کردند برای مابقی نیز بیاورند همزمان با درس خواندن با بهترین دوست زمان بچگی ام نگهدار کهنسال انس والفت بیشتری داشتم گرچه همه هم سن سالان خودم خوب بودند ولی همیشه بین همه خوبها یکی را می توان انتخاب نمود واتتخاب من هم ایشان بودند .ماشین های امروزی ما الاغان آن روزمابودند من یک الاغ شینه داشتم ونگهدار هم یک الاغ سیاه . بعداز آوردن علف جهت آب دادن به انها به رودخانه می رفتیم وناگفته نماند دربین راه  هم مسابقه می دادیم . به هر جهت زندگی ساده ما درروستا علیرغم فراز ونشیب های زیاد تا سن دوازده سالگی ادامه داشت سپس برای امرار معاش به شهر رفتم ودر برازجان نزد دکتر بوستانی مدت دوسال(دندانپزشکی) کارکردم ادامه خاطرات حوصله می خواهد که من ندارم فقط به همین بسنده کنم که مشکلات زیادی راپشت سرگذاشتم تااینکه جذب صنعت نفت شدم وهم اکنون نیز دریکی ازادارات آن شرکت به لطف باریتعالی به کار مشغو لم





تاریخ : سه شنبه 89/7/27 | 12:57 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

 

امرالله زاهدی

ازدوران کودکی خاطرات زیادی دارم . تابستان بود . داشتم دررودخانه شنا می کردم. باغدارانی که باغشان دربنارسلیمانی بود،کم کم برمی گشتندودر«گـُدار»که مسیرعبورازآب بودوکم عمق ترین جای رود هم به حساب می آمد، توقف می کردندتا حمامی بگیرندو الاغشان درزیر بار ِ گاری آبی بخوردونفسی تازه کند. عمویم مهدی کهنسال سواربرگاری ازبنارسلیمانی برگشت ودروسط رود توقف کرد. رودخانه پرازجنجال بچه های هم سن وسال من بود. کمی آن طرف تر زنان ظرف ولباس می شستند وصدایشان  باصدای ظرف هاوشلوغی ما می آمیخت . من درآن شلوغی دریک فرصت، تنگِ الاغش رابازکردم . تنگ ، ریسمانی بودکه گاری رابه الاغ می بست . وقتی عمویم خواست به سوی خانه برود، روی گاری نشست اما ناگهان گاری واژگون شدواو درآب افتاد. ظهرهمان روز به منزلشان رفتم . آن موقع آب لوله کشی نبودومردم الاغ ، اسب یا گوسفندانشان را به رودخانه می بردند وآب می دادند. عمویم گفت برو«سر ِ رو»(کناررود) والاغ راآب بده.  پذیرفتم وسوار شدم . دربین راه مقداری سرگین از الاغی دیگر روی زمین ریخته بود. به آنجا که رسیدم خرسرش راپایین آورد وبوکشید. هرکاری کردم نتوانستم آن راکنترل کنم . الاغ سرش رابالا نمی آورد . ناگهان سربلندکردوزاره(عرعر)کنان شروع به جفتک پرانی کرد ومرابه شدت به زمین کوبید ودرحالی که می تاخت وگردوخاک به پامی کرد به سوی روستا برگشت .





تاریخ : جمعه 89/7/23 | 11:50 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.