حوادث 22
قحط سالی قسمت پنجم
سال های 49 – 50 -51 نیز در جنوب قحطی بود و مردم سختی های زیادی متحمل شدند . محزون شاعر جنوبی در شعری ، قحطی آن روزگار را توصیف می کند که خلاصه ای از شعر های او را می آوریم :
در محنت و قحط سالی 1349
..... نشد مشروب باغ و نیست حاصل
شده حیوان و گاوان مرگ واصل
نه دوغ و ماست و روغن نه کره هست
نه میش و پشم و نه بز نه بره هست
صدای نهره در ده نیست برپا
شده کدبانوان مغبون و شیدا
سه پایه تکیه بر دیوار داده
سری بر زانوی حسرت نهاده
که ِ کهنه برندش تا به اهرم
چو خر بیند ز شادی می کند رم
ز قیمت هر چه من گویم فزون است
بنه از سی تومان تا چهل تمون است
....همه مردارخران گشته پدیدار
کنند قیمت ، دهد صاحب به ناچار
دهند جفت بزی از هیجده تا بیست
به این سان پیش چشم خود کنند نیست
خرید آرد کیسه شصت تومان است
چنین قحطی گرانتر هم گمان است
زآب شور مردم جمله کورند
نه کورند بلکه خود زنده به گورند
مسافر سوی بحرین و کویت اند
دلی پرخون به فکر اهل بیت اند
زنان بر سر زنان از نامرادی
دریغا شام غم شد روز شادی
نگرید بهر ما ابر بهاری
کنیم از بهر خود افغان و زاری
....
دیوان محزون – صفحه ی 308
حوادث 21
قحط سالی قسمت چهارم
سال قحط سیو ( سیاه )
در سال 1340- 41 قحطی دیگری گریبانگیر مردم شد . سال سیاه ( سال قحط سیو ) . دراین سال سرتا سر آسمان را ابر پوشانده بود اما یک قطره ی باران نمی بارید . در همان وقت ، دولت آمریکا در پی چهار ترومن برای قحطی زدگان ایران روغن و آرد فرستاد که روی کیسه های آردی اش نوشته بود : « هدیه به ملت ایران » . به فارسی ، انگلیسی و عربی . ایران هم از این هدیه ی باد آورده برای جاده سازی و ... استفاده کرد . سهمیه ی جاده سازی مردم بلوک ، دشتستان و دشتی از روستای دمروبادان بود تا پل مُند . از پل مند به آن طرف را دیری ها و کنگانی ها کار می کردند . در بنار نیز جوی آذر نیوار را حفر می کردند . هر مرد در طول روز ، بخشی معین از زمین را به صورت کنترات ( قننترات ) می گرفت و آن را حفر می کرد . هر نفر دو هفته کار می کرد . کارت هایی داشتند که چهارده خانه داشت برای 14 روز . در ازای آن دو کیسه آرد و یک قوطی روغن پنج کیلویی می دادند . آرد ها سفید سفید بودند . حتی نان هایی را هم که می پختند بیسار سفید بود . روغنش هم سفید بود . روی قوطی ها عکس دو گاو بود ولی روغنش گاوی نبود . / برداشت هایی از کتاب پشت بیدستان اثر نصرالله احمدی . صفحات 456 تا 457
در سال 1341 «روزگار براین مردم چنان سخت گرفته بود که جان به در بردن از آن جز به معاونت و امداد امکان پذیر نبود . سازمان ملل متحد در طرح تحت عنوان « طرح ترومن » و « کمک های مردم امریکا به ملت ایران » به امداد خواهی قحطی زدگان جنوب می شتابد . انگیزه این طرح پس از کودتای 28 مرداد و نقش فاش و آشکار آمریکا در آن هرچه که بوده باشد ، البته خارج از انصاف و مروت است اگر تاثیر آن را در نجات مردم نادیده بگیریم . این کمک ها شامل آرد ، روغن و شیرخشک بود ...» دیوان محزون – صفحه ی 344و 345
در بنار و سایر مکان ها ی جنوب ، مردم از کیسه ی آن آرد ها ، شلوار و پیراهن می دوختند و می پوشیدند . پدرم می گفت در یکی از سال های قحط که چیزی برای خوردن وجود نداشت ، منصور فرزند کربلایی عبدو یک بار خیار برای اردشیرخان شبانکاره ای برد . او نیز در عوض یک بار خرما به او بخشید . من نیز به طمع خرما ، روزی بار خیاری به قلعه ی خان بردم . جلوی دروازه مرا نگه داشتند و خواستند که از بار، خیار بردارند که گفتم خیار مال خان است . دیرگاه بود . بالاخره خان بیرون آمد . پدرم گفت : خان ! این خیارها را برای تو آورده ام . خان پاسخ داد : خیار را می خواهم چه کنم ؟ سپس خان مقداری هندوانه جدا کرد و پولش را به من داد و من نیز به سعد آباد آمدم و خیارها را در آنجا فروختم .
حوادث 20
قحط سالی قسمت سوم
سال قحط سفیدو
« سال 1310 – 1311 خورشیدی یکی از سال هایی بود که چشم مردم به آسمان ماند . سال سفید ( سفیدو ) . سالی که همه جا سفید سفید بود از بی حاصلی . آسمان بخیل شد و یک قطره باران هم به زمین نداد . آن سال مثل هر واقعه ی دیگر ، مبنای تاریخ خیلی از وقایع ریز و درشت گردید ..... در آن سال ، خیلی ها ترک وطن کردند ، به شهر های مختلف رفتند برای کار . ... »
پشت بیدستان . نصرالله احمدی . خلاصه ای از صفحه ها ی 456 و 457
مسلم جعفری نیز می نویسد : « مرحوم پدر تعریف می کرد سال قحط سفیدو همراه محمد بوستانی پدرعباس بوستانی برای کاربه آبادان رفتیم وازآبادان به شیوه عراق که شرکت نفت آنجا بودرفتیم به ما دونفریک چادر کوچک دادند ومزدهرروزمان دوتومان یعنی بیست ریال بود وهرشب یک چونه خمیربه ما می دادند برای شام وماان خمیرراروی یک حلب روغن گرم می کردیم ومی خوردیم تا شب بعد برای بازگشتآامدیم آبادان ویک گروه پیاده راه افتادیم بعدازچندروزپیاده روی ، یک روزصبح کناریک روستا هرنفرشش عددخرما داشتیم . وقتی خرماها را می خوردیم ، زن های باردار روستا هسته های خرمای ما را برمی داشتند ومی مکیدند . »
نبودن بارش و نبود راه های مناسب ارتباطی بین روستاها و شهرها ، و عدم امکانات حمل و نقل باعث شده بود تا در سال های قحط ، خسارات جانی و مالی غیر قابل جبرانی به مردم وارد شود .
نشسّه ری و ریم مِی گرگِ هاری ، سالِ قحطِ زشت
سی خردن مونشونم ایده هی دِندون ، بیو بارون / ایرج شمسی زاده . مجموعه ی اشعار . چاپ نشده
مردم پس از خوردن خرما های درون بَل ، آن را با آب می شستند و آبش را در ظرفی نگه داشته و می خوردند .
بل چکینه ی خُرمی یِ پُی اُو می ششتن بعدِ خرما
اوشِ از نو پوز می کردن ، همیو خوش جِی نونشون بی/ محمد غلامی . مجموعه ی گلبنگی
حوادث 19
قحط سالی قسمت دوم
همان طور که گفته شد ، قحط سالی همراه با زندگی بشر وجود داشته اما آنچه مهم است ، نحوه ی برخورد با آن است . فردوسی ، شاعر ملی ایران ، بیش از هزار سال پیش نوشته است که پیروز ساسانی دستور می دهد تا در زمان قحط سالی و هنگامی که مردم نیاز به مواد غذایی دارند ، اگر کسی جنس هایش را در انبارها احتکار کند و به موقع به دست مردم نرساند ، باید خونش ریخته شود :
هوا را دهان خشک چون خاک شد
به جوی اندرون آب ، تریاک شد
ز بس مردن مردم و چار پای
پئی را نبد برزمین نیز جای ...
به هر کارداری و خودکامه ای
فرستاد تازان یکی نامه ای
که انبارها برگشایند باز
به گیتی برآن کس که هستش نیاز
کسی کاو بمیرد ز نایافت نان
ز برنا و از پیرمرد و زنان
بریزم ز تن خون انباردار
که او کار یزدان گرفته ست خوار
شاهنامه فردوسی . جلد ششم صفحه ی 47 و 48
سعدی شاعر قرن هفتم نیز در بوستان طی حکایتی ، قحط سالی را چنین توصیف می کند :
چنان قحط سالی شد اندر دمشق
که یاران فراموش کردند عشق
چنان آسمان بر زمین شد بخیل
که لب تر نکردند زرع و نخیل
بخوشید سرچشمه های قدیم
نماند آب جز آب چشم یتیم
نبودی بجز آه بیوه زنی
اگر بر شدی دودی از روزنی
چو درویش بی برگ دیدم درخت
قوی بازوان سست و درمانده سخت
نه در کوه سبزی ، نه در باغ شخ
ملخ بوستان خورد و مردم ملخ ...
شرح بوستان . دکتر خزائلی . صفحه ی 108
حوادث 18
قحط سالی قسمت یکم
مردم دیار دشتستان سال ها با غول خشکسالی و سال های قحط دست و پنجه نرم کرده اند وبسیاری از آنان ، حسرت یک وعده نان سیر را با خود به گور برده اند . در سال های بی بارانی ، نه تنها قحطی دامنگیر می شد ، بلکه بیماری هم از پی می آمد و مردم را مثل برگ درخت درو می کرد . گرسنگی و بیماری و نبودن امکانات ، شرایط بی نهایت سختی را برای مردم رقم می زد . بسیار شنیده ایم که بیماری آرزوی یک وعده برنج داشته . از خانه ی خان برایش می آورند ولی چون کمی حالش رو به بهبودی بوده ، دوباره برنج را بر می گردانند . یا بسیار شنیده ایم که کودکی آرزوی نان داشته ولی مادر یا نانی نداشته به او بدهد یا معدود نان ها را برای وعده غذایی نگه داشته و کودک نیز با بیماری ها پر کشیده و تا همیشه داغ بر دل مادرمانده . قحط سالی همیشه همراه با زندگی بشر وجود داشته و در آثار بزرگان ما انعکاس یافته است .
در شاهنامه ی فردوسی حکیم آمده است :
همان بد که تنگی بداندر جهان
شده خشک و تشنه گیا را دهان
نیامد همی زآسمان آب و نم
همی برکشیدند نان با درم
شاهنامه ی فردوسی – جلد اول . ص 219
ودر مثنوی معنوی اثر مولوی چنین می خوانیم :
رحمت از ما چشم خود بر دوخته است
زآفتاب تیز صحرا سوخته است
کشت و باغ و زر سیه استاده است
در زمین نم نیست نه بالا نه پست
خلق می میرند زاین قحط و عذاب
ده ده و صد صد چو ماهی دور از آب
مثنوی معنوی . دفتر چهارم صفحه ی 784
حوادث 17
سیل قسمت هفدهم
سیلی و سیل / محمد غلامی
دراین شعر که درگرماگرم سیل سروده شد ، نام برخی از افراد آمده که اکنون در قید حیات نیستند . با طلب آمرزش برای آنان :
خش بی دلـُم اولاکه زمین سوز وبهاره
صد من علف و غلـّه وگـُل دور ِ« بنار»ه
سال ِ گتی و بختر ِ پریاره و پاره
حالم خشه و کیفم ودل جا وقراره
اور اومه دیاری و بُنا کِه و گـُرُمبه
برق می زه ومیدا توهوا صاقه بـُلـُمبه
تِرکـُند کـَپِ نوگ، مثِ لول ِ ترُمبه
رو جُمبـِس و راساوید وداهـُفکِه وغـُمبه
مغرو که رسی کـّله شه بالا وکمر کِه
سیلاو اووَل درره و اوضاعه بتـَر کِه
شو خونه ودیوار ِ ولات اومه و سَر کِه
نیم سات نگذشتِی خِشـَم ِ زیر وزوَر کِه
اورگـُو: بُسو، بیل تا ای خِشـَم پاک نتـُماوو
بارون گـُو: بگی، تا تِر ِ مَحکاوو، گـُماوو
سیلاو گـُو: می رُم تا جِی خیارَل کـُلـُماوو
او رو گـُو: میام تا کیچیـَل مال ِ خـُماوو
بارون مثِ مَشک و یـِهـِنا برق و بـِلیک بی
او خوش مثِ صاوخونه، دسش پشت کـُلیک بی
نه خونه دسِش و ِل، ونه دیوار و نه سیک بی
«زینو» سر ِشـُوم تا شـُو بُتِش او، گیر ِ لیک بی
او« میشسن» ِ بی رَه که، که وَرچَرد سر ِ دیوار
تا صو می دروشی ری نکِ خونه گرفتار
پـَل می خه تو خونـَش حَرَس و خیمه پُر ِش مار
زندیش ودسِش می ره و، ویـِمی ول و بیغار
«سردارو» که شو رو، وکـُم ِ گـُشنه ودو بی
داریش دو تا مال و سه تا کیسه ی جو بی
خونـَش ره و تو کیچه تو او گیر ِ شنو بی
خوش درمی ره دس خالی، پتوش تو دس ِ او بی
«میش باقر ِاحمد» تو ولات مسئول ِگاز بی
خونـَش گیر ِ سجده دیوارش گیر ِ نماز بی
کپسوللشه او بُه، فدَش وازک واز بی
جـِی تاکسی و ماشین، تو فدَش پوز ِ جهاز بی
تش زه خونه ی مردم و کِرد جیگرله خین
وزون خو نمی فهمی، ای کافر ِ بی دین
بسّی رهـَله پاک، که نیا آدم و ماشین
رد می که گـُی ِ «خِشت» ِ و«کـُروند» و« گواوین»
بنزی اومه تا کیچه ی کاواد، نهامو
رختیم زن ومردی که نبی هیچ د جامو
او عین ِ سگِ هار، میَرچـَرد هوامو
پُی هُی کمک و لیک، می زدیم بُنگِ بُوامو
رختیم تو« زیارت» سر ِ شـُوم پُی تن ِ لاجون
دیدِن وُدس ِ سیل، بـُنیوار رفته فدَه مون
رَد که قیمتِ مِلکِ « زیارت» وُ «برازگون»
صو خونه ی پونصد تمنی واوی سه ملیون
ختماوی جَر ِ اور وزمین بی گپ و مِنجی
خـُرما سی« دُبی »رفته و سی «سودیه» کـُنجی
ر ِخت باز تـُو ولات پیرزن ِ تـُوری کِر ِنجی
«حیدر» تو ولات اومه و رَه پشتِ کـُلِنجی
کی یادشه او رُو کـُنه ای گـَرده دلیری
«عودی» کـُجیه خونه که توش جا تو بگیری
«مومد» چه بـِلی اومه هوامو سر ِ پیری
«اسمیل» بـِخِه نون خشکه ی مُفتی که نمیری
هیچ گِی نبیده او ای بُسِر مِی اوه هشتاد
«جعفر»ونود سال نداره ای چیه یاد
پیچـُنده ولاته چپ و راس، قوله و کاواد
رخته گِل «شیراز» ِ تو کیچه ی «صفی آواد»
هسّی ِ «بنار» یه شووه دیم بادِ فنا رَه
او، تا نِکِ دیوارل ِ «میش سین» و« رضا» رَه
رُمبـِس کل ِ دیواری که مونده ی سرجا، رَه
ای داد، که آثار ِ فِدَه «عودِرضا» رَه
«اوریم» خوته بُجمَن، تـُو دل ِ کیچه نه جاته
نیسی سر ِ جا، خونه ودیوار ِ ولاته
گـُت گـُت میریزن سیت جـِمَز ِ مال ِ نـُهاته
چـِنگ وپـِخِلی خوت کـُه، کِه ای پیر بی مُراته
کوپاویده ری هم، بـِر ِه وپازن وتیشتـَر
کـُه ساختنه پاش، تا نِکِ سیل بند، براور
یه گوخر ِ کامل، سر ِنـَو رخته ا ُوَل تر
سگ، رون ِ نمی خوا، می خره دمُبه وجیگر
بی میش، «اسدِ حاجلی» ا ُمرُو تو چه حالی
ای دهفه، هزارپله بتربی و او سالی
«هاشم» نـِر ِه تـُو چَم، تو دپیری، نه جهالی
باوه دیه تـُرتِ فدیه ی لاله بُکالی
اوغارتمون کرده وپیچـُنده ولاته
هرکیچه بری، خونه ی رُمبیده نهاته
پُی عمریه، هر ساله همی بند وبساطه
جـِی شیگرشه ناده، که نـِبَهلنده کـُکاته
رختن تـُو ولات، آدم ِ پاکیزه وکـُوتی
دادن همه چی پُی گـَپ، بی شرط و شروطی
«مَحمَد» ر وُ دَو جـِل کـُل ِ پُر شِل مثِ لوطی
«گـُرگـُو» اومه، پُی غـَپ غـَپِ او تـُو کفِ پوتی
«زینو» گو: دیوار ِ مُو، تـُو خـَس واویده واری
رفتن شُو شِلل، کـَهریـَل و میشل ِ پاری
«قندو» گو: که حیفی ودسُم رَه خر وگاری
رفتِن دیم ِ او، هرچی که بی خـُلفه و باری
«مَحلی» گو: فدَم لـُخته و دیوار نداره
«ناصر»گو: جناب! تاپو مو شُو شِل ندیاره
«اسکندرو» گو: پُی مو خو ری پوس ِخیاره
«حاجی» گو: فده مو پـَره، تـُو حلق ِ گــُداره
«شورا» گو: ولات واویده کـُــّلاً چَه وا َمبار
کاری بکنین اینه ولات پاک میکنن بار
دور ِ فده یل نیسی پـِنـَه پـَرجـِن و دیوار
همساده ی پُی «مَحمَدِ حاجی»،« غلو مختار»
گفتن: که سیل بندِ میاریم ور ِ جاده
پیل می دیمتون، تا که نبو آدم ِ ساده
ماشین می خریم، تا نِلِکین بهضی پیاده
دولت می دتون خونه ی مخصوص ِ ا ُماده
ما اینجو نمی لیم کسی بی خونه بمونه
دیرازگوشتون، ری دلتون دونه بمونه
گرم بو تووه و نون ِ شما چونه بمونه
پاتاله می ریزیم، که نخوا بونه بمونه
دیم وم گـُو: خونه ی جمله ی ا ُمّاده چه ذاته؟
حُکماً پله داره ونه تو طهوه بـُواته
گفتم: بگونه، بهضی د شهره، نه دهاته
تا مشترینی داره، بفورشن خر وگاته
موضو بُووی یَم ،وا که د ا ُفتاده و پیره
شامسش اومده سیلی، خدا خواس که نمیره
وش پیل ِنخواس می دن و، بهضی نفقیره
کم کم دس ِ دهنش کـُه، بـُتـِش داشتو نگیره
بنار - 1380
حوادث : قسمت 16
سیل قسمت شانزدهم
خاطرات : مسلم جعفری
بنام هستی بخش
باسلام خدمت بنارانه ای ها خاطره ای از سیل سال 65
روز65/09/10سیل وارد بنارومرکز آن کوچه کا هواد شد . چون کوچه پایین است مرکز ورود سیل است . آب تازه درکوچه راه افتاده بود ابراهیم رضایی درخانه اش نشسته بود به ما گفت کمک کنید آب را هدایت کنیم تا کمی داخل منزل ما بیاید تا نخل های درون خانه سیراب شوند . نمی دانست که تمام خانه ها ویران خواهد شد . آن زمان هنوز سیل بند زده نشده بود . مردم سر کمر کاهواد ایستاده بودند وبا بیل ، بند می زدند تا جلوی آب را بگیرند . مردم گوسفندان را به زیارت برده بودند که شب رودخانه طغیان کرد ووارد روستا شد . شدت وعمق آب زیاد می شد ومن همراه حسن بوستانی وعباس بوستانی ومحمد بوستانی پدر عباس وحاجی حقیقت ورضا صدیقی راهی زیارت شدیم ومنزل کاظم صدیقی رفتیم . نیمه های شب حدود سحر عباس بوستانی رفت توی حیاط وآمد و گفت : هوا شمالی شده وباران خوابیده . یادم هست آخوند حاجی گفت : پس از مرگ سهراب چه سود ؟ حالا که خانه های بنار ویران شده ، باد شمال چه سودی دارد ؟ صبح شد . راهی بنارشدیم . ازروی جاده دیدم تمام کوچه کاهواد ویران شده که آن طرف ولات پیداست . ازخانه ما یک اتاق بلوکی با قی مانده بود . چادر زدیم ویادم هست یک روز هلی کوپتری آمد صفی آباد . نان آورده بود . ما هم دویدیم تا صفی آباد که یک بسته نان گرفیم وچقدر با خرما می چسبید تا اینکه مردم به کمک همدیگر روستا را ساختند . یاد همه رفتگان گرامی
حوادث 15
سیل قسمت پانزدهم
خاطرات : محمد غلامی قسمت پایانی
از کنار مسجد صاحب الزمان (عج) گذشته و و از مسیر « گرو شووه » به سوی منزل حاج مصطفی زمانی رفتیم . قاسم شجاعی خیلی از جاها را فیلمبرداری کرد . محمد رضا کهنسال هم در قایقی دیگر آمد و مشغول گرفتن فیلم بود که مورد اعتراض ابراهیم زمانی فرزند هاشم واقع شد . میدان مقابل منزل حاج مصطفی ، به طور طبیعی ، بلند ترین و بهترین نقطه برای استقرار مردم و رساندن کمک بود . همان جا بود که مدتی بعد ، مرکز پخش مواد غذایی شد و بارها و بارها در گل و لای و آب ، تا آنجا رفتیم واز چادری که به همین منظور برپا شده بود ، نان و گرفتیم و برگشتیم . یک بار هم مقداری اندک برنج (کمتر از یک کیلو ) در پلاستیک فریزی سهمیه ی خانواده ی من بود که آوردم . شب ها تعدادی از سیل زدگان در آن چادر جمع می شدند . شبی از شب ها ، اسکندر سلیمی از روزگار پیش آمده سخن گفت و من بلافاصله سرودم :
دلت از خوب و بد بیزار باشد
جهان برجان ما آوار باشد
بدان قدر همین دوران ، سکندر !
که در آینده یاد از پار باشد
به خاطر شرایط خاص ، امکان رفت و آمد زنان در کوچه ها کمتر بود . خیلی از مردان با شورت در کوچه ها رفت و آمد می کردند . این سیل ، بدون شک سیلی بی سابقه بود که توانست تمام خانه های خشتی روستا را به طور صد در صد ویران کند . آن روز با اسفندیار فتحی به سمت خانه مان رفتیم . در حیاط باز بود . آب ، دیوار را سوراخ کرده بود و دیوار سمت شمال را هم برده بود . حیاط به طرزی زیبا و تماشایی در آب نشسته بود . حدود 40 سانتیمتر ، آب از سکوی ساختمان مسکونی من بالا ترآمده بود و همه جا را تسخیر کرده بود . قفل در هال را شکستیم و وارد شدیم . در بدو ورود ، پایم به چیزی خورد . زیر گل ( شل ) ها دست بردم و آن را بیرون کشیدم . رادیویی بود که غروب روز قبل کنارم می خواند . یادم آمد که درهال نشسته بودم و داشتم شعر می سرودم . شعری محلی بود و شاید یکی از بهترین شعرهایم که برای همیشه رفت . افسوس من به خاطر آمدن آب به آشپزخانه و از بین رفتن مواد غذایی نبود . به خاطر یخچال و فریزر و لباس شویی نبود . به خاطر افتادن کنتور برق نبود . به خاطر فرش های افتاده در کف خانه ها و حالا پنهان زیر گل و لای نبود . به خاطر در تخته ای اتاق ها که تا 30 سانتیمترشان زیر آب رفته و باد می کردند نبود ، به خاطر پرشدن گاوبندهای باغ و یا پنهان ماندن نخل های کوچک زیر گل و آشغال نبود و به خاطر خیلی چیزهای دیگر نبود . افسوس من به خاطر کتابخانه ام بود با انبوهی کتاب و یادداشت های منحصر به فرد و تحقیق های چند ساله در باره ی بنار و نامه هایی از بزرگان ادبی معاصر ایران و .... که خیلی از آن ها از بین رفتند یا آسیب جدی دیدند . در کوچه ها گشتی زدم . ابراهیم خدادادی داشت گوسفندان از بین رفته را از حیاط بیرون می انداخت . او برای این کار ، زحمت زیادی نداشت . آنان را یکی یکی تا در خانه شان در آب می کشید و می آورد و در کوچه رها می کرد تا آب در یک چشم به هم زدنی آن را به دریا ببرد . روزهای بعد همه ی احشام را جمع آوری کردند و لودر آمد و در سمت غرب روستا و پشت سیل بند ، آنان را دفن کرد تا بوی بد حیوانات ، بیش از آن باعث آزار و بیماری نشود . دراین سیل ، کسی نبود که آسیب ندیده باشد . خبر سیل بنار، در هفته نامه اتحادجنوب به تاریخ 8 بهمن 80 نیز انعکاس یافت .
حوادث 14
سیل قسمت چهاردهم
خاطرات : محمد غلامی قسمت چهارم
انرژی من تمام شده بود . چند لحظه فکر کردم که به پابان راه نمی رسم . سرما. فشار آب . اضطراب . به نظرم بیش از 45 دقیقه تا یک ساعت گذشت و من نفس آخر به آسفالت رسیدم و با گریه ی شوق اسفندیار را به آغوش کشیدم . شادمان از این که توانسته بودیم آن شب تعدادی از مردم را ازچنگال بزرگ ترین و خطرناک ترین سیلی که بنار تا کنون به خود دیده بود ، نجات بدهیم . شب را به زیارت رفتیم . زیارت همیشه پناهگاه روزهای سخت مردم بنار است . صبح روز بعد عازم بنار شدم . جمعیت زیادی روی جاده انتظار می کشیدند تا قایق ها به ترتیب برسند و سوار شوند و به خانه هایشان برگردند . هنوز وضعیت کامل روستا معلوم نبود . افرادی که شب گذشته گیر افتاده بودند ، از سرنوشتشان خبری نبود . درچهره ها اندوه نشسته بود . چند فروند قایق موتوری به طور مدام در کوچه های بنار دور می زدند و تا جاده در رفت و آمد بودند . کنار آسفالت و کمی پایین تر از راهی که از سمت جنوب وارد بنار می شود منتظر ماندم . قایق که آمد ، سوار شدیم . قاسم شجاعی هم بود . دوربین را زیر لباسش گذاشته بود تا پیدا نباشد . با من مشورت کرد اما من نیز از او خواستم تا فیلمبرداری کند و برای آینده ثبت شود . اول به سمت غرب روستا رفتیم . غلامرضا حسن پور خود را با زحمت تا مقابل منزل محمد علی سلیمی رسانده بود . به طور کامل خیس بود و رمق نداشت . او را با زحمت درون قایق کشیدیم و از روی میدان امام حسین (ع) (جای تعزیه ) عبور کردیم و وارد کوچه شدیم . تمام کسانی که شب را در بنار مانده بودند ، شبی هول انگیز را گذرانده بودند . محمد تقی باقری از روی باغچه ی جنوب منزل مشهدی یوسف ابراهیمی ، توی آب افتاد بود اما توانسته بود شاخه ای از درخت کُنار مشهدی محمد زمان زمانی در جنوب منزل حاج اکبر زمانی را بگیرد تا قایق دوباره برسد و او را نجات بدهد . برخی از افراد نیز بر پشت بام خانه های بلوکی ، شب سرد زمستانی را تا صبح لرزیدند . قایق ما همچنان در کوچه ها پیش می رفت . آب ، پشت خانه ی سردار بوستانی را بریده بود و سعی می کرد تا فرش، قالی و سایر وسایل او را بیرون بکشد و در کوچه بریزد و با خود ببرد همچنان که کپسول های گاز را از راه دیوارهای فرو ریخته ی منزل مشهدی باقر شجاعی برده بود . شجاعی مسئول توزیع کپسول های گاز در بنار بود من بعضی از صحنه ها را گزارش می کردم و قاسم شجاعی فیلم می گرفت ........ ادامه دارد
حوادث 13
سیل قسمت سیزدهم
خاطرات : محمدغلامی قسمت سوم
خبر رسید که جلوی منزل عبدالله حقیقت بنزی آمده و می خواهد مردم را به آن سوی آب ببرد و به جاده برساند . من نیز با بچه هایم رفتیم . جمعیت آنچنان در آن ریخته بودند که جای سوزن انداختن نبود . من و ابراهیم خدادادی کنار هم ایستاده بودیم و شانه هایمان به هم چسبیده بود و فاصله ای نداشتیم . دست من که به زور به سمت پایین شلال شد ، متوجه شده بین من او نیز زنی نشسته است . کسی کسی را نمی دید. برای سوار شدن بر بنز ، باید به آب می زدند و جلوی منزل حقیقت ، خود را به بنز می رساندند . بالاخره ماشین حرکت کرد . وقتی می خواستیم فاصله ی گودی راه بین منزل مشهدی یوسف ابراهیمی تا جاده ی بین باغ که گود ترین معبرآب بود را طی کنیم ، راننده توکل نکرد که به آب بزند . او نگران بود که آب ، ماشین را بغلتاند . آب به طرز وحشتناکی سرعت و عمق داشت . اسفندیار فتحی از خود شجاعتی نشان داد که بنار تا همیشه به او مدیون است . اونه تنها دل بلکه خود را نیز به دریا زد . همه نگران بودند . آب از روی سر اسفندیار گذشت و نگرانی ها به اوج رسید . لحظاتی بعد او آن سوی آب بر پای بود و راننده نیز به دنبال او ماشین را به آب زد . سخت ترین لحظه ی عمرم زمانی بود که ماشین بر اثر فشار آب تکان خورد و می رفت که واژگون شود و تلخ ترین حادثه در بنار رقم بخورد که دوباره چرخ های سمت چپ ماشین به روی زمین رسید و از گودی راه بیرون آمد و بین دو باغ قرار گرفت . وقتی که فاصله ی بین دو باغ تمام شد ، تشخیص جاده ی شنی برای راننده مشکل بود . اگر یکی از لاستیک ها از جاده پایین می رفت ، نه تنها ماشین از حرکت باز می ماند ، بلکه درتاریکی شب ، واژگون می شد . آقای فتحی جلوی ماشین بود . من نیز پیاده شدم تا به کمک او ، دولبه ی جاده را کنترل کنیم و ماشین درست بین ما دو نفر پیش بیاید . ارتفاع آب زیاد بود و فشار آب نیز آنقدر بود که مرا هر لحظه به سمت پایین جاده می کشید . لذا من به سمت لبه ی بالای راه که راحت تر بود رفتم و اسفندیار به سمت پایین آمد و هردو با چوبی که در دست داشتیم و به زمین می زدیم ، سعی می کردیم از جاده خارج نشویم ..... ادامه دارد