بیابان بودو اشک و آتش وخون
زمین ِزخمدارو خاکِ گلگون
نفس هاآتشین، جان هاعطشناک
لبان ِمشک های کاروان ، چاک
زآتش، آسمان بیدادمی کرد
فرات ازتشنگی فریادمی کرد
* * *
شهنشاهِ سپاهِ عشقبازان
سپه سالار ِ خیل ِسرفرازان
فروزان خوشترازخورشیدِافلاک
به گردش کهکشانی ماه برخاک
دل ِدریایی اش لبریزازیار
لبش تهلیل خوان ازشوق دیدار
به راهِ دوست،دست ازباغ می شست
به گلزار ِلبش، هیهات می رُست
* * *
فلک ازگردش ِخودشرمگین گشت
به خونابِ جگر،مغرب عجین گشت
شفق، دردشتی ازخون مبتلا شد
افق، آیینه دار ِکربلا شد
عیان می دیدهرکس دیده می دوخت
درآتش نعش ِسرخ ِعشق می سوخت
محمدغلامی- بناراردیبهشت 1373