بتلک 1
درزمان های قدیم ، دریکی از روستاها، زن و شوهری زندگی می کردند که فرزند نداشتند. ایشان همیشه ازخدا می خواستند که خدا فرزندی به آنان بدهد تااین که روزی از روزها زن مشغول پهن کردن نان بود و دعا می کرد وگفت : ای خدا کاش فرزندی به من می دادی ولو این که بچه ام یک بتل باشد. درهمین هنگام از سقف چوبین خانه، چند عدد بتل به روی تگین2 افتاد. زن بسیار ناراحت شد و با تیری که دردست داشت ، آن ها را کشت اما یکی از آن ها فرصت یافت و خودرا تا پشت دررساندو پنهان شد. دقایقی گذشت. زن به فکر فرو رفت و با خودگفت: من از خدا بچه خواستم و گفتم ای خدا بچه ای به من بده حتی اگر یک بتل باشد، شاید خدا هم این ها را برای من فرستاده. بااین اندیشه شروع کرد به های های گریه کردن وبسیار افسوس خورد. بتلی که جان سالم به در برده و خودرا پنهان کرده بود وقتی که فهمید زن پشیمان شده، گفت: دی !3 اگربیرون بیایم مرانمی کشی ؟ زن گفت عزیز دلم نه . بتل هم بیرون آمد و، زن بسیار خوشحال شد. شب هنگام که مرد ازکار روزانه فارغ شده و به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد. مرد نیز خوشحال شد و ازآن به بعد آن بتل نیز در خانواده ی آن ها زندگی می کرد. درآن روستا رسم بود که هرروز دختران برای جمع آوری هیزم به بیابان می رفتند. آنها قبل از حرکت ، پشت دیوار خانه می آمدند وبتل را صدا می زدند و می گفتند: بتلک ! با ما به بیابان نمی آیی ؟ بتلک نیز مقداری گندم برشته4 که مادرش برایش از قبل تهیه کرده بود در جیب هایش می ریخت و همراه دختران روانه می شد ودر بین راه تمام گندم برشته ها را به دختران می داداما درهنگام جمع آوری هیزم ، زیر بوته های خار استراحت می کرد. دختران به او می گفتند بتلک ! مگر نمی خواهی هیزم جمع کنی؟ او می گفت: گندم برشته شما کریچ کریچ، مو خیمه مر کنم ؟5 و دختران که او را دوست داشتند برایش هیزم جمع می کردند. هنگام برگشتن نیز دختران صدایش می کردند و می گفتند: بتلک ! مگر نمی خواهی هیزمت را برداری ؟ و او می گفت: گندم برشته شما کریچ کریچ مو خیمه کوله منم ؟ و دختران که به او علاقمند بودند، به نوبت هیزمش را تا روستا و تا در خانه اش می آوردند و پشت در می گذاشتند و می رفتند. درآن موقع، بتلک زیر بار هیمه می رفت و فریاد می کرد: دی ! دی ! بدو که مُردم . مادرکه صدای او را می شنید شتابان بیرون می آمد و می گفت: آخ بچه ام چقدرعاجز شده ! و او را بغل می کرد و خودش هیزم ها را داخل خانه می برد و شب نیز ماجرای کارکردن بتلک را برای شوهرش تعریف می کرد. روزها گذشت تا این که روزی از روزها پدر بتلک در بیابان مشغول کار بود. مادر مقداری نان و پیاز در دستمالی بست و به بتلک داد تا برای پدر ببرد. بتلک نان را به پدر رساند اما در برگشتن چون خسته بود، زیر بوته ی خاری خوابید. همان روز ساربانی اشترانش را به صحرا برده بود. شتران در صحرا پراکنده بودند و خار می خوردند. ازقضا شتری، بتلک را با خار خورد و متوجه نشد. ساعتی بعد که ساربان شترانش را جمع کرد و خواست برگردد، بتلک از درون شکم شتر بانگ زد: رییس 6 های ! نه مرا با خود ببری ها ؟!! ساربان متحیر به اطراف می نگریست تا این که بالاخره فهمید صدا از شکم شتران بیرون می آید. او برای پیدا کردن صاحب صدا، شکم یک شتررا پاره کرد ولی چیزی ندید. دو باره صدا بلند شد و باز هم ساربان شکم شتر دیگررا پاره کرد و این کاررا آنقدر ادامه داد تا این که بتلک از شکم شتر بیرون آمد. مرد ساربان که به خاطر از دست دادن چند شتر بسیار عصبانی شده بود، چوبی بر سر بتلک زد و او را کشت. / نقل از طلا عوضی / شهریور 1374
________________
1- بتلbotel سوسک سیاه / فرهنگ نامه ی بوشهر/دکتر سید جعفر حمیدی
2- تگینtagin = فرشی نخی کرم رنگ شبیه جاجیم که به هنگام تهیه ی نان تنک( تیری) می گسترانند تا آرد و خمیر به اطراف پراکنده نشود./سیری در گویش دشتستان/ طیبه برازجانی
3- دیdey = مادر
4- گندم برشته = گندم بو داده و برشته شده/ فرهنگ نامه ی بوشهر/ دکترحمیدی
5- شما گندم برشته می خورید آ من هیزم جمع کنم ؟!!!(کریچ کریچ = صدای شکستن گندم برشته زیر دندان)
6- رییس= در دشتستان شتربان را با این نام صدا می کردند.