سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبری

خبری

دیشب زیر سقف کبود آسمون پُر ستاره وقتی ابرها تلاش میکردن یکی پس از دیگری سبقت بگیرن تابتونن خودشون رو به نا کجاآباد برسونن گاهی اوقات رعدوبرقی هم میزد عجیب بود که نمی ترسیدم...تو اون تاریکی مطلق..ازصدای غرش رعدو برق نترسیدم ..دلم یجوری بود،قرص بود از خاطرات سنگین وشیرین کودکی ام...وقتی که همه خواب بودن ومن در گذشته سیر میکردم،چرا نترسیدم...حیاط بابابزرگ مثل یه جنگل سوت وکور...چشمام به هر نقطه ایی که گیر میکرد خاطراتی زنده میشد...زیر درخت کُنار، میتونم قسم بخورم هممون یه خاطره شیرین از اون کنار معروفه داریم که لبخند رو مهمون لبهامون میکنه...چند دختروپسر زیر کُنار که نشستن رو تیکه های بلوک وکه هرکدوم یه قلوه سنگ دستشه وداره هسته کنار میشکنه.گرمای تابستون رو فراموش میکردیم.رقابت آغاز میشد .تازه اوووووج خوشبختی اونجا بود که بزد و مغزهستهه دوقلو دربیاد اونجا بود که تو میشدی خوش شانسه.چشام از یادش یکم تارشدنگام برگشت افتاد رو سکو...سکویی که انگار اُستا بَنا فقط وفقط به نیت پهن شدن سفره ناشتا بقول بی بی جون درست کرده بود...سفره صبحونه ایی که نون گرمش وتیر مال ونون کادوشده( اگه اشتباه نگفته باشم) از سحرخیزی بی بی جونم باهمکاری دختران درست شده بود...چای شیرین وتمام خوشمزه های محلی یجا تو سفره..یادش بخیر مجبور بودیم همه زود بیدار باش بزنیم حضوربعمل بیاوریم سرسفره به دستور بابا بزرگ..اخ که چقد چهره ها دیدنی،همه چشما پف کرده ودرحال چرت..پسرا که شیطونی میکردن بعضی هاشون اصلا بیدارم‌نمیشدن .نون،پنیر،انگوروگاهی نون هندونه  صبحانه های بابابزرگ بود.اولین قطره اشکم بی طاقت شدوافتاد.سرم خم شد من کجای این قصه بودم...آروم وکم رنگ ...به چشم‌نمیومدم.شاید ساکت ترررین وبی حاشیه ترین نوه بودم اگه جا می موندمم کسی متوجه نمیشد..سرم وبلند کردم ونگام افتاد جایی که بی بی جونم با عشق به گاو هاش علف میداد..اوناهم بجای تشکر شیر گرم وخوشمزه هدیه میدادن به بی بی جونم..حاصل اون شیر میشد ماست ودوغ وکره وچیزای خوشمزه دیگه..بجای بازی کودکانه ام مینشستم کنارش تا ببینم چطور شیر میگیره گاهی اوقاتم تو باغچه ی سبزیهاش سرک میکشیدم.یا زوم میشدم به درختهاوگلهاش..همون بچگی هامم دنبال گل ودرخت بودم،هی روزگار چی شد.....صدای خنده وبازی دخترها ها وداد ودعوای پسرها...سراینکه کی بره باغ وسوار بر مرکب اخرین سیستم زمان، که خرگاری بود بشه..وباز من جا موندم به منزله کم رو بودن...وبا پرشدن مرکب و پز و ژست برنده ها فقط نگاه میکردم وهمین شد بزرگترین حسرت کودکیم وهنوز تاهنوز آرزوی دیدن باغهای بابابزرگ موند به دلم..واقعا چقد حیف شد کودکیم که با خجالتم به هدر رفت...صدای بی بی جون تو گوشم شنیدم که میگفت ننه چراتنهایی اینجا نشستی تاریکه عقرب ومار میزنت برو ...سرم چرخوندم پس کو بی بی کجاس؟...جای خالی کپسول های گازی که همیشه به نظم وترتیب یه جا نشسته بودن بدجور خورد تو ذوقم کی اینقد اینجا عوض شد...سردم شد..حتی لرزیدم ازنبود بزرگترهام...ازنبود تکیه گاهای قوی و نترسم، من این تاریکی رو دوست نداشتم.ترسناکه مثل گم شدن تو دل شب وسط یه جنگله.. صدای بلند خان دایی اومد باز داشت یکی از پسرا رو توبیخ میکرد.از ابهت وهیکلش هممون ازش حساب میبردیم آه عزیزم ..دختر ها هر چند تا چندتا واسه خودشون یه گروه بودن...چندنفرهم حرف میزدن هم ظرف میسشتن .دخترای دایی بزرگم همیشه کدبانو و زرنگ‌بودن، ماشالله هرکدوم فهمیده وبا حجب وحیا ومهربون...چند نفر ِعِند کلاس وباظرافت حرف میزدن وبقیه با ذوق گوش میدادن،اکیپ بودن...چند نفری هم قر وقاطی پسر دختری یه قل دوقل مسابقه وسطی بازی میکردن...چرا خوابم نمیره...صدای سگ هایی که انگار دارن باهم مسابقه میذارن ..کم کم صدای خروس ها هم داره بلند میشه...خاطراتم پراز تلخ وشیرینه...نمیدونم تلخهاش بیشترن یا شیرین ترها..اما میدونم کودکی نکردم والان تو این دل شب دنبال یه هم بازی بودم که پا به پام بدوئه..جیغ بزنه..از ته دل بخنده...هسته کُنار بشکنم...از کُنار اویزون بشم...تاب بازی کنم....نگام به حیاط افتاد برای اخرین بار تو دل شب اینجا باتمام خاطرات من تغییر کرده...قبلا بی بی نمیذاشت حیاط علف هرز رشد کنه..نمیذاشت کثیف بشه..درختها هرس نشده...زیرکُنار پرشده از هسته اما کسی نیست مسابقه شکستن بزاره...نم نم بارون شروع شد..خاطراتم دارن شسته میشن...و من باید برم ..یه رفتن اجباری......اینبار نوشتم تا زود یادم نره روزهایی که با عشق قدم میذاشتیم اینجا به امید دیدن عزیزهایی که هر پنج شنبه وجمعه وهر تعطیلی عید وتابستون چشم به راهمون بودن تادور هم جمع بشیم..نوشتم تا یادم بمونه گذشته نگذشته.___این عمر ماست که میگذره...یادش بخیر هزاران بار یادش بخیر...روحشون شاد بابا بزرگ قهرمانم...بی بی جون مهربونم...دایی جونم که همیشه نخواستم ونمیخوام که نبودش رو باور کنم..روحشون شاد ویادشون گرامی

 زهره خزاعی (نوه دختری مرحوم مشهدی باقرشجاعی)

 

خبری





تاریخ : یکشنبه 99/1/31 | 10:21 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.