خاطره ای از سیل
تقدیم به همه ی اهالی با صفای روستای بنار آبشیرین و راننده ی شجاعی که آن شب مردم را به سلامت از آب بیرون آورد .
بیستم دی ماه 1380
ساعت هشت شب است و باران یک ریز می بارد. آشپزخانه و دو خانه ی دیگر را تخلیه کرده ایم /از آنها دست شسته ایم. آخر آنها کاملاً در محاصره ی آب هستند/هیچ اعتمادی به آنها نیست. چنین بارانی سابقه نداشته است و من فکر می کنم باران از سال 65 هم بیشتر باریده است.
حدود 90 درصد مردم زیارت با مشکل آب گرفتگی مواجه شده اند. یک لحظه به یاد دیروز دردمنزل آقای غلامی می افتم که با بچه های ارشاد جلسه ای داشتیم. راستی آقای غلامی چه می کند؟ اگر خدای ناکرده سیل بند خراب شود و آب وارد بنار آبشیرین شود؟
سیل سال 65 را به یاد می آورد و آن زمان که 9 سال داشتم...
هنوز برق نیامده ودچراغ موشی ای که درست کرده ام دارددکـُپ کـُپ می کند. مادرم بی تاب است و گاهی هم گریه می کند. پدرم صبور، اما مضطرب و کسی که بیش از همه شوخی می کند من هستم که نهایت سعی ام را می کنم شاید مادر آرام بگیرد.
ساعت 9 شب است و هنوز برق نیامده.
برادرم ستار خبر دارد که بنار آبشیرین را آب فرا گرفته و سر و صدایی که می آید از آنجاست.
چند لحظه بعد سید محمدرضا موسوی پیکان بار را روشن کرده و به طرف بنار رفتیم.
به روستا که نمی شد نزدیک شد و روستا کاملاً در آب محاصره آب بود.
باران از بالا به پایین می بارید و سیل از پایین به بالامی آمد. خبر دادند که راه برگشت را هم دارد آب می گیرد و ما در محاصره قرار گرفته ایم.
خیلی ها سریع آنجا را ترک کرده و به زیارت برگشتند. فردی که تلفن همراه داشت با بخشداری، فرمانداری، استانداری و هلال احمر تماس می گرفت و با کلماتی رسا از آنها پذیرایی می کرد.
برای کمک یک ماشین سنگین (اسکانیا) وویک تراکتور آمد ولی مرز راه مشخص نبود وکسی را می خواستند که راه را نشان دهد...
باخونسردی لباس هایم را درآورده و به آقای اکبر قادری دادم. به او گفتم اگر دیر شد، به خانه برود به کسی هم چیزی نگو.
آب سرعت بسیار زیادی داشت ولی عمق چندانی نداشت.
من از سمت راست جاده حرکت می کردم (جاده ای شنی که بین نخلستان وارد بنار می شود)، پشت سر من تراکتور با رانندگی امرالله نعمتی و بعد از آن «اسکانیا» با رانندگی مردی که اهل خوزستان بود (هر جا هست سلامت باشد)
در دو مرحله سیم های خاردار (خارسیم) که از نخلستان جدا شده بود، راه را سد کرده بود و مجبور شدم برگشته و از تراکتور انبردستی گرفته تا آنها را بچینم.
هنگام چیدن خارسیم احساس نرمی ای توی کف دستم کردم وقتی آن را از آب بیرون آوردم با تعجب دیدم که چیزی نبود جز «مار». (البته سرما باعث شده بود که توان حرکت کردن را نداشته باشد)
سخت ترین قسمت راه، ورودی روستا بود که هم عمیق تر و هم سرعت آب زیاد بود ولی به هر سختی که بود وارد روستا شدیم. اکثر مردم در خانه ی آقای حاج مصطفی زمانی که آب هنوز آن را نگرفته بود جمع شده بودند. سلام گرمی کردیم و آقای غلامی مرا به کنار آتشی برد که با سوزاندن تایر لاستیکی درست کرده بودند. به گرم کردن خودم مشغول شدم.
ماشین از مردم فاصله داشت و آنها باید چند حیاط را می گذشتند تا به آن برسند. الحمدلله در راهشان آب زیادی نبود. ماشین هنوز پر نشده بود که گفتند باید حرکت کند ولی من اصرار کردم که تعداد بیشتری از مردم باید در ماشین سوار شوند که همین شد موافقت کردند.
هرچه توانستیم از زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ سوار ماشین کردیم...صحنه های دلخراشی بود...
آب همچنان بالا می آمد و هوا سرد و سرد تردمی شد. تراکتور به داخل روستا رفته بود و کسی از آن خبری نداشت. از طرفی مردم هم در سرما بودند و ماشین منتظر...
از راننده خواستم که باز خودم جلو می افتم و شما آرام آرام سمت راست من بیایید. (برای برگشتن باید سمت چپ جاده که آب می آمد، حرکت می کردم )
راننده اول گفت که باید تراکتور جلوی ما باشد ولی وقتی خبری از آن نشد، او هم با من همراه شد و حرکت کردیم...
آب بسیار بالا آمده و سرعت آن نیز بیشتر شده بود. این بار سخت ترین قسمت راه، اول راه بود. جایی که چراغ ماشین زیر آب رفته و همه جا تاریک بود، عمق آب بیش از دو متر و سرعت آن بسیار زیاد بود ( بعدها آقای غلامی گفتند در آنجا نگرانی ام برایت به بی نهایت رسیده بود)
جز به زیر آب رفتن راهی برایم نمانده بود. ازطرفی پاهایم به زمین نمی رسید و از طرفی اگر شنا می کردم - باوسرعتی که آب داشت - منحرف می شدم. پس مجبور بودم به عمق بروم. شاید چند ثانیه ای بیش، زیر آبی نرفتم ولی چون سالی بر من گذشت. چرا که فریاد مردم راشنیدم. بماند که چه فکرهایی از ذهنم خطور کرد و چگونه به یاد سال 65 در روستای هفت جوش و آن سیل لعنتی افتادم، ولی از آب که سر برآوردم، دیدم که ناراحتی و فریاد مردم به خاطر من بوده چون فکر می کردند آب مرا برده است.
بسیار خوشحال شدم، با شادی دست تکان دادم و راه را ادامه دادم.
آب چون دشتی سیاه و بی نهایت، جلوی ما خود را فرش کرده بود.
پیدا کردن مرز راه بسیار سخت شده بود چون سرعت آب کناره های جاده شنی را با خود برده بود و هر لحظه احتمال داشت با کوچکترین اشتباه من ماشین به بیراهه ای برود که برگشت نداشته باشد. در همین لحظات بود که آقای محمد غلامی هم از ماشین پیاده شد و در طرف دیگر جاده، به هدایت ماشین پرداخت.
با دیدن ایشان بسیار خوشحال شدم. ماشین بین ما و پشت سر ما می آمد.
وقتی به آسفالت رسیدیم، گویی باری بسیار سنگین را از روی شانه ام برداشته اند. من و آقای غلامی همدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه...
مردم مرتب تشکر می کردند و من شرمنده ی این همه محبت آنها...
اما بعد از آن، ماشین به زیارت رفت. از لباس های من هم خبری نبود. سردی هوا استخوان سوز بود و هیچ وسیله ای برای گرم کردن خود نداشتم. تا اینکه دو ماشین دیگر نیز آمدند تا به بنار وارد شوند و بقیه را نجات دهند.
این بار آقای حیدر نعمتی هم با من بود ولی هر دو ماشین نتوانستند ادامه دهند و از راه منحرف شدند. سیاهی و دریایی از آب نوعی سرگیجه برای رانندگان می آورد.
ساعت 2 شب بود که قایقی رسید. اول گفتند سوخت ندارد. بعد که سوخت پیدا شد، پروانه ی قایق خراب شده بود و دیگر هم درست نشد که کاش نمی آمد...
دیگر از ما کاری ساخته نبود. باید به زیارت بر می گشتیم ولی هیچ ماشینی نبود و من مجبور شدم لخت، سوار بر یک موتورسیکلت به زیارت برگردم( راننده ی موتورسیکلت کسی نبود جز مرحوم فخرالدین شریفی که خدایش بیامرزد. یادش به خیر آن شب به جانم رسید.)
صبح با بوسه ای فراموش نشدنی که پدر بر پیشانیم زد بیدار شدم ولی راستش خود را به خواب زدم.
بعد از آن برخاستم و زود به طرف مدرسه ای رفتم که دیشب مردم بنار را در آن اسکان داده بودند.
یکی از زیباترین صحنه ها را که هرگز فراموش نمی کنم آن روز دیدم و آن این بود که مردم زیارت به طرف مدرسه می رفتند تا اگر کسی به کمک و جا نیاز داشته باشد، به او کمک کنند. این حس هم نوع دوستی بین مردم زیارت و بنار را همیشه بیاد دارم. افرادی برای تقسیم زندگی خود با هم نوعان پیش قدم شده بودند که شاید از لحاظ مالی در مرتبه خوبی بسر نمی بردند ولی دلی داشتند به اندازه دریا. همانطور که هم اکنون هم بسیار از این دریا دلان در کنار خود می بینیم.
در آن روز بنا به گزارش هواشناسی بارش باران 228 میلی لیتر بوده و این یعنی به اندازه ی کل بارش یک سال استان.
امیدوارم شادی، سلامتی، آسایش و هم نوع دوستی چهار رکن اصلی زندگیتان باشد.
پایان
منبع : ziyaratiha.ir