سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خبری

خبری

سفری به جزیره ی باهاما 

 . واقعا دیدنی و جالب بود . از آتلانتا به میامی فلوریدا حرکت کردیم . پس از 11 ساعت رسیدیم . 2روز در میامی ماندیم و بعد با کشتی که 13 طبقه بود همراه بابیش از 1200 نفر مهمان و شاید 300 نفر خدمه و کارگرحرکت کردیم . این کشتی دارای چندین مغازه و 4

رستوران بزرگ و چند استخر شنا و سونا و بیش از 800

اتاق بود که 2 اتاق آن مال ما بود . این اتاق ها مثل اتاق

هتل 5 ستاره دارای همه امکانات بودند . رفتیم و بعد از 9 ساعت

خبری

رسیدیم به جزیره باهاما که واقعا جالب و دیدنی بود . این

جزیره پر از درختان نارگیل بود.  کنار جزیره ها درختان

پرثمر ی بود که تعداد زیادی نارگیل به آن ها آویزان بود . این جزیره

محتوی 700 جزیره ی کوچک ودارای  374000 نفر سکنه بود . جزیره باغ

خیلی بزرگی داشت که انواع گیاهان دارویی در آن

بود خودش هم می گفتند ما دکتر نمی رویم و با این گیاهان

خومان را را درمان می کنیم . آنها بیش از یک بیمارستان هم

نداشتند . هرچه از جزیره تعریف

کنم کم گفته ام . ان شا الله که خودتون تشریف ببرید که از نزدیک ببینید . 

ازخاطرات خداکرم خدادادی همولایتی اهل آمریکا

 

 

خبری

عکس : قاسم شجاعی




تاریخ : یکشنبه 96/9/26 | 10:22 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

پنج شنبه 30 شهریور 1396

ساعت یک و سی پنج دقیقه بعد از ظهر با اشک از خواب برخاستم . خواب دیدم جمعیتی انبوه در سالنی نشسته بودند و دکتر عبدالکریم مشایخی داشت سخنرانی می کرد . سخنرانی که تمام شد ، قبل از برخاستن ،  برگ یاد داشتی که از قبل به او داده بودند را خواند : « امروز ناهار هم آقای محمد غلامی مهمان ما هستند . » در آن جمع ، تنها من برای ناهار دعوت شده بودم . دکتر که بلند شد برود ، من چون زیر شلواری پوشیده بودم ، کنار آقای محمد رضا ملکی رفتم و با او مشغول صحبت شدم ولی هدف اصلی من این بود تا با هایل کردن او ، دکتر مرا در چنان وضعیتی نبیند و بعد  در اتاقی دیگر بروم  و لباسم را عوض کنم و عازم پذیرایی بشوم  . این که کار به کجا کشید ، نمی دانم ولی در ادامه ی خواب  ، صحنه به مراسم تعزیه خوانی رسیده بود . قریب ده نفر به صف و در کنار هم  رو به مشرق ایستاده بودند . دکتر مشایخی نیز یکی از آنان بود . تعزیه ی حضرت عباس (ع) بود . من نیز در نقش امام حسین (ع) بودم . من و عباس از جمعیت جدا و نزدیک به هفت تا ده قدم جلوتر و روی به شرق بودیم . چهره ی عباس (ع) یادم نیست اما حضور داشت و داشت به میدان می رفت و دو سه قدم از من جلوتر بود . من باید می خواندم اما پیش از من ، گروهی که ایستاده بودند می بایست شروع می کردند . چند لحظه ی کوتاه سکوت حاکم شد آنگاه گروه با هم خطاب به من خواندند :

شاها برس به فریاد وقت ...

و من به سویشان برگشتم تا بخوانم که بیدار شدم . معلوم شد که در خواب گریه می کرده ام . گریه ای که در بیداری نیز ادامه یافت . در همان حال سر به سجده گذاشتم و از خداوند طلب آرزویی کردم آنگاه بدون آنکه برخیزم تا دست و رویم را بشویم ، خودکار و دفتری برداشتم بلافاصله و این شعر را نوشتم  :

شطّ ِ زلالِ دستِ تو از چشمه های عشق

ای نقدِ دست و چشم سپرده بهای عشق

باروت های لعلِ لبت هیچ نم نداشت

می رفت شعله ور شود از ماجرای عشق

دستِ تو بود و وسوسه ی آب و تشنگی

عهدِ تو بود تا که بماند وفای عشق

تصویرِ بی نهایتِ مردانگی در آب

دستِ تومی کشید رقم یا  خدای عشق

با آن که عشق غیرِ بلا بهره ای نداشت

گل داد  باغ چشم  تو در کربلای عشق





تاریخ : پنج شنبه 96/6/30 | 3:46 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

 مادرم زنی روستایی و ساده بود . روزهای آخر زندگی اش نیز همچنان به ما می آموخت . او با آنکه روی تخت بیمارستان افتاده بود و هوش و حواس نداشت اما چشم ما را به جهانی پر از رمز و راز  باز کرد تا بتوانیم خیلی از اتفاقات به ظاهر پراکنده را به هم وصل کنیم و آن سوی برخی از قضایا را ببینیم . در فرصت مناسب در باره ی او خواهم نوشت اما اکنون که دومین پنج شنبه ی پس از مرگ اوست و خانواده ام به زیارت مزارش می روند ،  من که این امکان برایم نیست ، قرآن را برداشته و پیش از باز کردن گفتم : خدایا ! قرآن را باز می کنم و هر صفحه ای آمد ،  آیه ی ابتدای آن را می خوانم تا ثوابش به مادرم برسد . قرآن با ترجمه ی استاد بهاءالدین خرمشاهی را باز کردم . صفحه ی 314 آمد . سوره ی طه . آیه 38  « آنگاه که به مادرت آنچه باید وحی کردیم . »    

 

 





تاریخ : شنبه 96/4/3 | 2:42 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

چند وقت است که در رودخانه ی بنار آب شیرین شنا نکرده ایم ؟   چه گُدار خِشَم ، چه بَرمِ حسینو میش عبدلی ، چه زِه کَش ، چه بَرم ها   یا جاهایی دیگر .

یادت میاد رفتن به رودخانه آداب خاصی داشت ؟ معمولا چند نفر با هم می رفتند . این قانون نانوشته ای بود . کسی که عقب افتاده بود هم خودش را می رساند . موقع برگشتن نیز همه با هم بودیم .  بعضی وقت ها کسی که می خواست زودتر از رودخانه به خانه برود ، آنقدر به سمت او شل ( گل )  پرتاب می کردیم که یا مجبور می شد توقف کند و باز در آب بیاید ، یا این که لباس هایش را بردارد و فرار کند و دور از دسترس دیگران آن ها را بپوشد و به خانه برگردد . گاهی نیز کار رنگ دیگری به خود می گرفت اما در هر شرایطی ، از بازی و تفریح خالی نبود . امرالله زاهدی برای بنارانه می نویسد : « توی گُدار حسنی حاج علی شنا می کردیم . وقت ظهر که می شد ، هر کس که می خواست به خانه برود ، به او ، شل می زدیم تا باز به آب برگردد و نتواند برود . یک روز رسول زمانی می خواست برود . من به او شل زدم . رسول دنبال من افتاد . من که بیرون از آب در حال فرار بودم ، ناچار شدم و از بالای کمر بلندی خودم را در آب انداختم . رسول هم دنبال من پرید ولی من زیر آبی رفتم و حریفم نشد .» چنین تعقیب و گریز هایی پر از شادی و خنده بود . هم برای آن دو نفر و هم برای دیگران .   هم در راه رفتن به رودخانه و هم در برگشتن و هم در هنگام شنا کردن ، خنده بود و گفتگو بود و تبادل نظر و خاطره و مهم تر از همه ، ارتباط با هم . امروزه همه ی ارتباط هایمان گسسته است . نه تنها حمام عمومی مثل رودخانه دیگر یک جا جمعمان نمی کند ، بلکه همه ی اعضای یک خانواده نمی توانند با یکدیگر سر یک سفره بنشینند و هم زمان غذا بخورند    . 





تاریخ : جمعه 95/12/13 | 6:55 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

  استاد نصرالله کهنسال از مفاخر بنار آب شیرین ، دشتستان  ، استان بوشهر و جنوب هستند . وی از خطاطان و هنرمندان برجسته ی این آب و خاک محسوب شده و سال هاست که در تهران اقامت دارند . ایشان اگر چه بازنشسته ی وزارت آموزش و پرورش هستند ، اما همچنان در سطح دانشگاه ها ، به فعالیت علمی و فرهنگی مشغول می باشند . استاد یکی از خاطرات خود در ارتباط با راهپیمایی در اولین روز جهانی قدس را به وسیله ی آقای حاج عباس زمانی در اختیار بنارانه گذاشته اند . با سپاس از ایشان :

راستی می دونید در تهران چندنفر دشتستانی وجود دارد؟ اگر می خواهید بدانید به اولین روز قدس در سال 58 توجه کنید . اولین روز قدس توسط حضرت امام ( ره ) اعلام شده بود ما هم در تهران دانشجو بودیم . آن روز دوستان هم به دیدن ما آمده بودند . پارچه ای به حمایت مردم فلسطین به اندازه چهار متر دو طرف پارچه را به بالای خود افراشته بود. آن روز دوستان علیرضا شجاعی ، رمضان جوهر رنجه، همافر حاجی رضا بنافی دانشجو، مرحوم حسن گناوه ای دانشجو، نصرالله کهنسال دانشجو، محمد جهاندوست دانشجو و دو سه تا دیگر با هم بودیم دسته های پلاکارد خیلی سنگین بود بچه ها ازحمل آن تا دانشگاه واهمه داشتند . به دوستان پبشنهاد کردم که آنها فقط چند قدمی که حرکت کردند عده ای به یاری آنها آمده و پلاکارد را به آنها داده و بدین طریق پلاکارد دشتستانی ها را آوردند. هنوز حرکت نکرده بودیم که دشتستانی های ترک زبان به کمک ما آمدند و پلاکارد را از دست بچه ها گرفتند . ماچند نفر رفتیم جلوی درب دانشگاه منتظر ماندیم که دیدیم ازروی پل حافظ پلاکارد زرد رنگ سروکله اش پیدا شد . خدا بدهد برکت . از میدان امام حسین ع تا پل حافظ پلاکارد توسط دشتستانی های ترک زبان حمل می شود که زبان های مختلف شعار می دادند . خلاصه مطلب آن روز دشتستانی ها مقیم تهران با اعلان موجودیت کردند . انشالله هر کجا باشند اتحاد خود را ازدست ندهند . به امید خدا





تاریخ : دوشنبه 95/4/21 | 6:47 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

 به سوی جبهه 

 تقدیم به جلیل سلیمی

 

صبح زود به برازجان رفتم .  هنوز کسی نیامده بود . کم کم بچه ها جلوی بسیج مرکزی جمع شدند و همه چیز آماده شد . ما را به خط کردند . در یک صف منظم پشت سر هم ایستادیم . ما را با چند مینی بوس به بوشهر بردند . عصر دو باره حرکت کردیم  . ساعت ها از شب گذشته بود که به شیراز رسیدیم . مقصد ما فسا بود . در فسا ، ما را به پادگان امام حسین (ع) بردند . ساعت حدود 2 بامداد بود . آنجا هم صف گرفتیم . به هر نفر ، دو پتو دادند و به آسایشگاهی هدایت کردند . صبح روز بعد که بیدار شدیم ، نماز صبح را خوانده و دیری نگذشت که در محوطه ی پادگان به خط شدیم . تعدادی از فرماندهان آمدند و در باره ی مقررات پادگان و وظایفی که بر عهده ی ما بود ، صحبت کردند . نماز ظهر و عصر را به امامت حجه الاسلام محمدی خواندیم . قرار شد هر گاه صدای آژیر از بلندگوی پادگان شنیدیم ، با سرعت خود را به محوطه ی پادگان برسانیم . تا غروب چندین بار دویدیم و خود را به محوطه رساندیم . عصر فرمانده ی پادگان در جمع ما حاضر شد و پس از سخنرانی مفصلی ، افراد را به دو گروهان تقسیم کرد . وقتی می خواست برای هر گروهان فرمانده ای از میان بچه ها برگزیند ، پس از چند گزینه ، روی به من کرد و گفت چه مدرکی داری ؟ گفتم فوق دیپلم . گفت دنبالت می گشتم . از آن به بعد ، من به عنوان فرمانده ی گروهان انتخاب شدم . امروز لباس ، کوله پشتی و سایر وسایل را نیز تحویل گرفتم . برنامه ی پادگان به خاطر ماه مبارک رمضان ، اندکی آسان بود . صبح از ساعت چهار و نیم تا نه کلاس داشتیم و تا ساعت چهار و نیم عصر استراحت می کردیم و پس از آن تا ساعت نه و اندی آموزش می دیدم .پنج شنبه 9 خرداد 64  ،  شب یکی از نیروها مریض شد . با آمبولانس او را به شهر رساندند . من نیز به عنوان فرمانده ، همراهش بودم . وقتی برگشتیم ، دیر شده بود .  آنقدر خسته بودم که سر به بالش نگذاشته ،  به خواب رفتم . در خواب خوش بودم که آسایشگاه به تیر بسته شد . از هر طرف شلیک های پیاپی و رگبار و تیر مشقی و صداهای وحشتناک انفجار و فریاد های بدو بدو بلند شو که هیچ آشنایی با آنان نداشتیم . مربیان آموزشی که همگی پاسدار بودند ، بدون اطلاع قبلی ، ما را در وضعیت جبهه قرار داده بودند . آنان می خواستند تا قبل از اعزام ، با فضای جبهه ها آشنا بشویم . با دو ، خود را بیرون رساندم . باید تمام تجهیزات لازم را با خود می بردیم و  سریع صف می گرفتیم  . حتی کفش ها نیز باید مرتب و بند های آن بسته باشد وگرنه سینه خیز ، کمترین مجازات بود . باز ماندن یک دکمه ی پیراهنش نیز تنبیه داشت  . در چنان وضعیتی ، متوجه شدم که کوله پشتی خود را جا گذاشته ام . با سرعتی تمام برگشتم و و آن را برداشته و به صف وارد شدم . جلیل سلیمی از بچه های روستا نیز همراهم بود . با جلیل روی یک تخت دو طبقه می خوابیدیم . بودن یک هم ولایتی ، مایه ی تسکین برای هردوی ما بود . کفش جلیل ، چند شماره از کفش من بزرگتر بود . وقتی در صف ایستاده بودم ، متوجه شدم که کفش او را به پا کرده ام  اما در آن شتاب ، نه تنها فرصت بستن بندهایش را پیدا نکرده بودم  بلکه آن را لنگه به لنگه نیز پوشیده بودم . از ترس این که مسئولان متوجه شوند ، سعی می کردم پاهایم را به سمت داخل پیچ بدهم تا نوک کفش ها به هم نزدیک شوند . لبه ی شلوارم را هم طوری روی آن قرار داده بودم تا وضعیت بند های بازش خیلی معلوم نباشد . از همه بدتر این که کفش من به اندازه ی پای جلیل نبود  به همین خاطر ، نیمی از پایش در کفش و نیم دیگرش بیرون بود . قبل از این که کفش من مورد بررسی قرار بگیرد ، جلیل را از صف بیرون آوردند و آنقدر او  را سینه خیز ، پشت خیز و به حالت چرخیدن بردند که نه تنها حال خودش بد شد ، بلکه پوسته ی  قسمت جلوی کفش من نیز تا آستانه ی پارگی پیش رفت  . بعد از آن بود که شب ها را با کفش می خوابیدیم . دوروز بعد هم خبر رسید که چند نفر از نیروهایمان از گروهان فرار کرده اند . 





تاریخ : دوشنبه 95/2/13 | 4:52 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

مهمان

  پیش از آن که ساعت گوشی ، بیدارم بکند  ، از خواب ظهرگاهی بیدار شدم . معمولا قبل از این که صدای زنگ را بشنوم ، بیدار می شوم . دست و رویم را که شستم و  از روشویی برگشتم تا لباس بپوشم و سر کار بروم . درست ، کنار در اتاقم ، گربه ای خوابیده بود . شکم پهن و افتاده و پستانش ، نشان می داد که  مادر است . با نگرانی  کمی فاصله گرفت تا به اتاق بروم . نگرانی را در چشم هایش می خواندم . در اندیشه ی او بودم . فکر کردم که شاید به مواد غذایی نیازمند است . هر جا گشتم ، چیزی مناسب آن نیافتم . در یخچال و در گوشه و کنار اتاق . ناگاه متوجه ی چند قوطی کنسرو ماهی  شدم که روی هم چیده شده بودند . یکی از آنان را برداشتم و باز کردم . بیرون رفتم . گربه نبود . با صوت « نچ نچ نچ » او را صدا زدم . از پشت بلوک 400 پیدا شد . به چشمانم نگاه می کرد . متوجه ی دستانم بود . قوطی را آهسته کنار سطل زباله روی زمین گذاشتم و به اتاق رفتم و آهسته گوشه ای از پرده را کنار زدم . رویش به سمت اتاق بود . داشت آب و چربی های قوطی را با ولع تمام زبان می زد . بعد سرش را اندکی کج کرد و تکه ای ماهی به دندان گرفت . خوردن ماهی ها را ادامه می داد و من از پشت پرده ی اتاق لذت می بردم . دقایقی بعد ، لباس پوشیدم . موهایم را شانه زدم تا  به سوی دفتر کارم روانه شوم . مهمانم رفته بود .  با دستمالی که از جیبم بیرون آوردم ، گوشه ی قوطی کنسرو را گرفتم و به سطل آشغال انداختم و شاد تر از همیشه در حالی که احساس رضایت می کردم ، به محل کارم روانه شدم       . 





تاریخ : چهارشنبه 95/2/8 | 9:3 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

پس از آن ، بیرون آمدیم . من جایی را بلد نبودم . حدود 500 متر از خانه دور می شدم و دوباره بر می گشتم تا آن را گم نکنم . بار دوم حدود 1000 متر فاصله می گرفتم و بر می گشتم . روزی در نگره  negre جلوی دکان نجاری توقف کردم . دونفر آنجا کار می کردند . داخل رفتم و سلام کردم . جواب دادند . زبانشان فارسی بود . گفتم کارگر نمی خواهید ؟ یکی از آن دو گفت بله . چیزی بلدی ؟ گفتم هیچ بلد نیستم . گفت می توانی چای و غذا درست کنی ؟ گفتم بله . با مزد روزی 750 فلس ، نزدشان ماندم . هر هزار فلس ، یک دینار بود و در آن زمان ، 45 دینار کویت ، هزار تومان ارزش داشت  . آن ها اهل عبادت و خدا شناسی نبودند . من که نماز می خواندم ، به مسجد اهل تسنن که نزدیک بود می رفتم . شب نیز به منزل بر می گشتم . برای نماز ، مُهری با تخته تراشیده بودم و در مسجد زیر پیشانی ام می گذاشتم . کسانی که برای نماز خواندن به مسجد می آمدند ، به من نگاه می کردند ولی چیزی نمی گفتند . یک روز کربلایی احمد نعمتی که جریان مرا می دانست ، گفت : آخرش سنی ها می گیرنت . اگر می روی برو ولی تخته نگذار . من که حاضر نبودم بدون مهر نماز بخوانم ، تصمیم گرفتم نمازم را در دکان محل کارم بخوانم . یک گونی آماده کرده بودم که روی آن نماز می خواندم و پس از آن در گوشه ای می گذاشتم . روزی توله سگی آوردند . من که متوجه نبودم ، به محض این که توله سگ درون دکان آمد ، گفتم : « بره دیر ! » . سگ بیرون رفت . صاحب دکان آمد و به من گفت برو بیاورش . من هم به ناچار آن را آوردم . در گوشه ای از کارگاه کوچک ما حبانه ای ( خمره ی بزرگ سفالی ) بود که در آن آب می کردیم و از آن آب می خوردیم . صاحب مغازه ، جای سگ را کنار حبانه و روی قالب یخ قرار داد . بعد از آن بود که من در تابستان گرم کویت ، از یخ استفاده نکردم و آب گرم می خوردم . یک روز پس از آن که از خرید برگشتم ، متوجه شدم که جانمازم را زیر پای سگ گذاشته اند . خیلی ناراحت شدم ولی به روی خود نیاوردم و هیچ نگفتم . غروب که شد ، گفتم استاد ! من فردا برای کار نمی آیم و کسی دیگر برای خودت پیدا کن . پرسید چرا ؟ گفتم نمی خواهم بیایم . گفت لابد به خاطر این که جانمازت را زیر پای سگ گذاشته ایم ، بدت آمده . گفتم خسته شده ام . گفت اگر بخواهی بروی ، برو ولی پولت را نمی دهم . گفتم پول را نمی خواهم . پول یک ماهم پیش او بود .  وقتی به خانه رفتم ، ماجرا را برای هم اتاقی هایم گفتم . کربلایی احمد نعمتی گفت کار را برای این موضوع رها می کنی ؟ گفتم بله . اگر خدا روزی بدهد ، جای دیگری می دهد . صبح روز بعد از خانه بیرون آمدم . در دلم می گفتم خدایا روزی مرا جای دیگری بده . به ساختمانی رسیدم که چهار نفر داشتند روی آن آرماتوربندی کار می کردند . نزدشان رفتم و گفتم کارگر نمی خواهید ؟ گفتند بله . گفتم روزی چند ؟ گفتند روزی یک دینار . پرسیدم اهل کجایید ؟ گفتند تو اهل کجایی؟ گفتم بنار آب شیرین . برازجان . گفتند ما هم اهل درواهی هستیم . آنان از سادات درواهی بودند و من تا زمانی که در کویت کار می کردم ، نزدشان بودم . چند روز پس از این که کار جدید را یافتم ، به سراغ کارگاه نجاری رفتم . گفتند ما را رها کردی و رفتی ؟ گفتم تقصیر خودتان بود که جانمازم را زیر پای سگ گذاشتید . گفتند ما با تو شوخی کردیم و مابقی پولم را پرداختند و برگشتم . چند مدتی که گذشت ، حاج شیخ علی مظاهری که نماینده ی مجتهد زمان بود ، به کویت آمد . او را دعوت کردیم . به منزلمان آمد . من جریان قسم خوردن و پول را با او مطرح کردم . و معادل آن پول را به او برگرداندم تا به مجتهد برساند . آنگاه برای پدرم نامه نوشتم که می توانی در پول امانتی، دخل و تصرف کنی       . 





تاریخ : چهارشنبه 95/1/11 | 6:59 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

 مدارک نشان می داد که ساک متعلق به شخصی از اهالی تبریز است که خودش از بین رفته. سوغات هایی که خریده بود نشان می داد که در حال برگشتن به ایران بوده . در ساک ، مقدار زیادی پول بود . آنان پول را برداشته  و وسایل را در آب ریختند . همه جمع شده بودیم . قرآنی آوردند . ناخدا گفت که همه باید قرآن بخورید که جایی دیگر ، حرفی از این موضوع به زبان نمی آورید  تا پول را روی همه تقسیم کنیم . من برخاستم و از آن جمع جدا شدم . آنان ، الله کرم زاهدی را نزدم فرستادند . به او گفتم که من نه قرآن می خورم و نه پول می خواهم . او نیز نزد ناخدا برگشت . چند دقیقه ی دیگر نزدم آمد و گفت : ناخدا می گوید فایده ندارد . همچنین مرا نصیحت کرد و گفت شاید شب هنگام تو را به دریا انداختند . من نیز به ناچار نزدشان رفتم و قرآن خوردم که از این ماجرا چیزی نمی گویم . آنان پول ها  را شمردند و و تقسیم کردند . به هر نفر 155 تومان رسید . وقتی که داشتم برمی گشتم ، ناخدا مرا فرا خواند . نزدش رفتم . چون کت من تر شده بود ، کتی به من داد و گفت این را بپوش تا مریض نشوی . من نیز پوشیدم . نزدیک اسکله ی آبادان ، گفتند الان پلیس می آید . اگر پول دادید ، آزاد می شوید وگرنه شما را به زندان می برند . مسافران برخاستند که پیاده شوند . من نیز خواستم برخیزم که ناخدا نگذاشت . من و یک نفر از اهالی هفت جوش ماندیم . ناخدا گفت می دانی چرا شما را نگه داشته ام ؟ گفتم نه . گفت چون شما دو نفر آدم های فقیری هستید ، خواستم راهنمایی تان کنم . وقتی که پیاده شدید ، اگر پلیس آمد ، بگویید ما جاشو هستیم و می خواهیم برای ناهار چیزی بخریم . کت او را پس دادم ولی نپذیرفت . وقتی داشتیم به سمت شهر می رفتیم ، پلیس آمد و ما نیز گفتیم که جاشو هستیم و به قصد خرید نان و گوشت به شهر می رویم . گفت زود بر می گردید ؟ گفتم بله . پلیس هم دو تومان به من داد و گفت برای من هم دو نان و مابقی را پنیر بگیر . من با وجودی که پول حرام نمی خواستم ، گفتم چشم . با یک تاکسی سوار شدیم و به گاراژ یگانه رفتیم . دو تومان را نیز کرایه ی خود و رفیقم دادم . به گاراژ که رسیدیم ، متوجه شدم که همه ی مسافران کویت که برگشته بودند ،  در آن جا جمع هستند . زائر حیدر دلال نیز آن جا بود . زایر حیدر گفت بچه ها هرکس می خواهد بیاید کویت ، امشب تا صبح او را به کویت می رسانم و هرکسی هم نمی خواهد بیاید ، 200 تومان پولی که پرداخت کرده را به او پس می دهم تا برگردد. میرزا علی از اهالی بنار نیز بود . او گفت اگر بگویند آن جا گِتری گِتری ( بسته بسته – شلیف شلیف ) پول گذاشته و باید بروی و بیاوری ، من نمی آیم . او 200 تومانش را گرفت و برگشت . از نکات جالب این که غلامرضا خدادادی و یوسف ابراهیمی نیز از بنار به آبادان آمده بودند . آنان گاو آورده و در بازار فروخته بودند و می خواستند برگردند . من پول تقسیم شده را به آنان دادم و گفتم که این پول را به پدرم برسانید و بگویید آن را خرج نکن تا خودم خبرت کنم . دلال ما را نزد جهازی برد که به آن فشفشه ی خلیل افشار می گفتند . 330 نفر در فشفشه بودند . کف آن را فرش کرده بودند . ما در خن رفتیم . نصف شب به کویت رسیدیم . به نزدیک ساحل رسیدیم و به آب زدیم . در فلیچه . این بار گفتند همین جا بمانید و زود بیرون نیایید . هنگامی که محیط از جمعیت شلوغ شد ، شما هم دو نفر دو نفر بیرون بروید .  اگر هم کسی شما را دید و سوال کرد ، بگویید ما کارگر فلانی هستیم . بالاخره اولون اولون آمدیم تا کویت . در آنجا نزد کربلایی احمد نعمتی که زودتر از ما آمده بود رفتیم و چند روز نزدش ماندیم ...... ادامه دارد 





تاریخ : سه شنبه 95/1/10 | 6:41 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()

18 سالم که شد اسمم برای سربازی در آمد . به همراه رضا زمانی ، حسنعلی رضایی ، ابوالقاسم خدادادی ما را به برازجان بردند . شب در حوزه خوابیدیم . حوزه ، در جای ساختمان هلال احمر فعلی بود . آن موقع ، کدخدای بنار ، ابراهیم ابراهیمی بود . او به پدرم پیشنهاد داد که اگر 30  تومان پول بدهی ، به مدت یک سال او را آزاد می کنم . پدرم پول را پرداخت و من به بنار برگشتم . در این فاصله ، اندیشه ی رفتن به کویت را داشتم ولی تا آن تاریخ ، برایم میسر نشده بود . بالاخره یک سال گذشت . این بار برای این که مجددا مرا برای سربازی نگیرند ، به باغ های بنار سلیمانی پناهنده شدم . فصل بریدن خرمای نخل ها بود . به مدت یک ماه تمام ، شبانه روز  در باغ ها بودم . پدرم هر روز ظهر و غروب ،  به بهانه ی بریدن گرد نخل ، به بناری می آمد و برایم ناهار و شام  می آورد . آن زمان ، باغ داران خرمای خود را در باغ جمع می کردند . من در تمام روز به آنان کمک می کردم و شب برایشان بَل می بافتم و نیز روی لوکه ی آنان می خوابیدم . یک روز قبل از ظهر پدرم آمد و گفت ماشین آمده و منتظر توست تا تو را به کویت ببرد . با پدر به بنار برگشتم . ماشین پیکاوی بود که به احمد قاضی تعلق داشت . او آبادانی بود و مسافر کشی می کرد . ماشین از مسافران روستاهای اطراف و بنار پر شده بود و در جاده ی خاکی ، به سوی آبادان می رفت . از بنار ، محمد حسن نعمتی ، الله کرم زاهدی ، غلامحسین زاهدی ، میرزا علی و در مجموع 5 یا 6 نفر نیز بودند . زائر حیدر ، دلال آبادانی و راهنمای ما بود . شب در آبادن بودیم . ما را به خانه ای بردند . افراد دیگر از جاهای دیگر هم آنجا بودند . شام مختصری خوردیم و حرکت کردیم و سوار جهاز شدیم . پیش از فلق به کویت رسیدیم . وقتی می خواستیم پیاده شویم ، در آب زدیم . من خیس شده بودم . هوا خنک بود . قرار شد که صبح زود چهار نفر چهار نفر کنار جاده بیاییم و خود را به شهر برسانیم تا پلیس متوجه ی ما نشود  . تعداد ما حدود 150 نفر بود . وقتی ما روی جاده رسیدیم ، ماشینی آمد . یکی از همراهان ما که عربی می دانست با او صحبت کرد . سوار شدیم . راننده ما را به اداره ی پلیس کویت برد . معلوم شد که خودش پلیس بوده . تعداد زیادی از مسافران قاچاقی را گرفته بودند . جا نبود . ما را به امن العام بردند . آنجا هم جا نبود . گفتند به جای زندان کردن ، ردشان کنید تا به ایران بروند . وقتی که داشتیم سوار جهاز می شدیم ، زنی آمد تا دیگی پر از  برنج با خود دارد . گفت این ها غذا نخورده اند . ما نیز به سمت دیگ رفتیم و هر کسی به اندازه ای که دستش جا بگیرد ، برنج برداشته و مشغول خوردن شدیم . جهاز حرکت کرد . به وسط دریا و به سمت خورعبدالله عراق رفتیم . در آن جا متوجه شدیم که جهازی تازه غرق شده . وسایل آن روی آب آمده بود . آبادانی ها قلاب انداختند و یک ساک بزرگ را گرفتند .  ادامه دارد ......     





تاریخ : دوشنبه 95/1/9 | 9:39 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.