سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 مدارک نشان می داد که ساک متعلق به شخصی از اهالی تبریز است که خودش از بین رفته. سوغات هایی که خریده بود نشان می داد که در حال برگشتن به ایران بوده . در ساک ، مقدار زیادی پول بود . آنان پول را برداشته  و وسایل را در آب ریختند . همه جمع شده بودیم . قرآنی آوردند . ناخدا گفت که همه باید قرآن بخورید که جایی دیگر ، حرفی از این موضوع به زبان نمی آورید  تا پول را روی همه تقسیم کنیم . من برخاستم و از آن جمع جدا شدم . آنان ، الله کرم زاهدی را نزدم فرستادند . به او گفتم که من نه قرآن می خورم و نه پول می خواهم . او نیز نزد ناخدا برگشت . چند دقیقه ی دیگر نزدم آمد و گفت : ناخدا می گوید فایده ندارد . همچنین مرا نصیحت کرد و گفت شاید شب هنگام تو را به دریا انداختند . من نیز به ناچار نزدشان رفتم و قرآن خوردم که از این ماجرا چیزی نمی گویم . آنان پول ها  را شمردند و و تقسیم کردند . به هر نفر 155 تومان رسید . وقتی که داشتم برمی گشتم ، ناخدا مرا فرا خواند . نزدش رفتم . چون کت من تر شده بود ، کتی به من داد و گفت این را بپوش تا مریض نشوی . من نیز پوشیدم . نزدیک اسکله ی آبادان ، گفتند الان پلیس می آید . اگر پول دادید ، آزاد می شوید وگرنه شما را به زندان می برند . مسافران برخاستند که پیاده شوند . من نیز خواستم برخیزم که ناخدا نگذاشت . من و یک نفر از اهالی هفت جوش ماندیم . ناخدا گفت می دانی چرا شما را نگه داشته ام ؟ گفتم نه . گفت چون شما دو نفر آدم های فقیری هستید ، خواستم راهنمایی تان کنم . وقتی که پیاده شدید ، اگر پلیس آمد ، بگویید ما جاشو هستیم و می خواهیم برای ناهار چیزی بخریم . کت او را پس دادم ولی نپذیرفت . وقتی داشتیم به سمت شهر می رفتیم ، پلیس آمد و ما نیز گفتیم که جاشو هستیم و به قصد خرید نان و گوشت به شهر می رویم . گفت زود بر می گردید ؟ گفتم بله . پلیس هم دو تومان به من داد و گفت برای من هم دو نان و مابقی را پنیر بگیر . من با وجودی که پول حرام نمی خواستم ، گفتم چشم . با یک تاکسی سوار شدیم و به گاراژ یگانه رفتیم . دو تومان را نیز کرایه ی خود و رفیقم دادم . به گاراژ که رسیدیم ، متوجه شدم که همه ی مسافران کویت که برگشته بودند ،  در آن جا جمع هستند . زائر حیدر دلال نیز آن جا بود . زایر حیدر گفت بچه ها هرکس می خواهد بیاید کویت ، امشب تا صبح او را به کویت می رسانم و هرکسی هم نمی خواهد بیاید ، 200 تومان پولی که پرداخت کرده را به او پس می دهم تا برگردد. میرزا علی از اهالی بنار نیز بود . او گفت اگر بگویند آن جا گِتری گِتری ( بسته بسته – شلیف شلیف ) پول گذاشته و باید بروی و بیاوری ، من نمی آیم . او 200 تومانش را گرفت و برگشت . از نکات جالب این که غلامرضا خدادادی و یوسف ابراهیمی نیز از بنار به آبادان آمده بودند . آنان گاو آورده و در بازار فروخته بودند و می خواستند برگردند . من پول تقسیم شده را به آنان دادم و گفتم که این پول را به پدرم برسانید و بگویید آن را خرج نکن تا خودم خبرت کنم . دلال ما را نزد جهازی برد که به آن فشفشه ی خلیل افشار می گفتند . 330 نفر در فشفشه بودند . کف آن را فرش کرده بودند . ما در خن رفتیم . نصف شب به کویت رسیدیم . به نزدیک ساحل رسیدیم و به آب زدیم . در فلیچه . این بار گفتند همین جا بمانید و زود بیرون نیایید . هنگامی که محیط از جمعیت شلوغ شد ، شما هم دو نفر دو نفر بیرون بروید .  اگر هم کسی شما را دید و سوال کرد ، بگویید ما کارگر فلانی هستیم . بالاخره اولون اولون آمدیم تا کویت . در آنجا نزد کربلایی احمد نعمتی که زودتر از ما آمده بود رفتیم و چند روز نزدش ماندیم ...... ادامه دارد 





تاریخ : سه شنبه 95/1/10 | 6:41 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.