مسکن - ادامه
بالا خانه ( سیوه )
همان گونه که از این نام بر می آید ، بالاخانه به خانه ای گفته می شد که در بالای خانه ی اصلی ساخته می شود و امروزه به آن دوبلکس می گویند . کار برد بالاخانه در قدیم معمول بود و به چند روش ساخته می شد . یک روش آن بود که درست در کنار دروازه که برای ساختن آن از خشت خام حداقل یک لایه و نیم استفاده می کردند و بسیار محکم بود و چسبیده به آن ، بالا خانه ساخته می شد تا از طریق دروازه نیز راه ورودی داشته باشد . بالا خانه شامل چند اتاق و یا حداقل یک اتاق طبقه ی بالا بود که نه تنها برای استفاده ی افراد خانواده ، بلکه برای استفاده ی مهمانان نیز بود . بیشتر مواقع ، افراد خاص در بالا خانه برده می شدند تا آسایش بیشتری داشته باشند . بالاخانه ها در مواقع درگیری ها و نزاع های محلی و لزوم تیر اندازی نیز کاربردی مهم داشت چون با درهای متعددی که در اطراف داشت ، به راحتی همه ی اطراف ، از بالا زیر نظر بود . بالا خانه ها به وسیله ی راه پله های خشتی و به صورت مارپیچ به اتاق زیرین متصل می شدند .
گاهی نیز راه پله ها بدون وجود اتاقی دیگر در بالا ، به صورت قبل و از درون اتاق پایین ، به بالا ساخته می شدند . در چنین مواقعی ، بر فراز راه پله و آنجا که به بام می رسید ، اتاقکی می ساختند که لنگر درب آن برای باز و بسته شدن و یا قفل کردن ، به سمت درون راه پله بود . به این اتاقک ها ، سیوه می گفتند . سیوه ما مانع از ورود باران به راه پله و در نتیجه به درون اتاق پایین می شدند و معمولا شب ها از داخل بسته می شد ند تا مانع از ورود احتمالی غیر به درون خانه شود .
مسکن ادامه
لوکه :
لوکه به دو صوت ساخته می شد . یکی آن که چهار چوب محکم از درخت گز یا کُنار به بلندای حداقل دو متر را به صورت عمودی در فاصیه ی حداقل چهار متر مربع در زمین قرار داده و محکم می کردند و هر چهار چوب را با چوب های دیگری به یکدیگر متصل کرده و با ریسمان به هم می بستند . آنگاه روی آن را با چوب های محکم سقف دار می کردند . ارتفاع لوله به سه متر هم می رسید . روی بام لوکه معمولا ستّه می انداختند و برایش نیز با بستن چند تکه چوب محکم به دو پایه ی آن ، پله می ساختند تا بتوانند به سهولت بالا رفته و روی آن بنشینند یا بخوابند و پایین بیایند . چنین جایی معمولا برای یک نفر به منظور خوابیدن و یا چند نفر برای نشستن بود و بیشتر در جالیز های هندوانه ساخته می شد تا کشاورزانی که مجبور بودند حتی ماه ها در بیابان به سر ببرند ، در محیط امن تری باشند و از شر گزندگان یا درندگان محفوظ بمانند .
انواع دیگر لوکه نیز وجود داشت که خاص خانه های روستایی بود .
الف : نوعی لوکه بود که با خشت خام در گوشه ای از اتاق نشیمن و در ابعاد لازم می ساختند تا رخت خواب ها را روی آن قرار بدهند .
ب : نوعی لوکه نیز در حیاط خانه ها و در محیط باز ساخته می شد تا شب های تابستان که گرما و شرجی مانع از رفتن در سر پناه ها می شد ، بر روی آن بخوابند به امید آن که نسیمی وزیدن بگیرد و عرق آنان را خشک کند و همچنین از خطر جانوران و حشرات گزنده در امان باشند . نحوه ی ساخت این گونه لوکه ها بدین صورت بود که دو یا سه ردیف خشت به موازات هم می چیدند و ارتفاع آن را به حداکثر یک متر می رساندند و روی آن ستّه پی گستراندند تا شب ها روی آن رختخواب ها را پهن کنند و بخوابند . شب های گرم بنار آب شیرین و وجود حشرات موذی باعث شد تا بعد ها از پشه بند ( کِلّه ) نیز استفاده کنند .
کپر :
کپر نیز گاهگاهی در برخی از خانه ها دیده می شد . کپر به چند صورت ساخته می شد .
الف : در مسیر شمال به جنوب . به اندازه ی تقریبی یک و نیم در دو متر در کنار هم و چسبیده به یکدیگر گُرد نخل را در زمین محکم می کاشتند . برای این منظور ، ته گرد ها که محکم تر هستند را در زمین می بردند و نوک آنان روی به بالا قرار داشت . سپس به همان اندازه نیز از سمت شرق یا غرب آن و در مسیر شمال به جنوب و به موازات آن ، همین کار را تکرار می کردند به نحوی که دو ردیف برگ نخل به فاصله حدود دو متر رو به روی همدیگر صف می کشیدند . آنگاه برای محکم کاری نیز ، دو چوب محکم در سمت شمال یا جنوب که به صورت دو درب ورودی خودنمایی می کرد ، به صورت عمود در زمین قرار می دادند و چوبی روی آن دو قرار می دادند و می بستند و در واقع مانند دروازه ی فوتبال در می آمد . بعد از آن ، نوک برگ های خشک نخل را از یک ردیف به سمت ردیف مقابل می بردند و هر گُرد را با گرد مقابل خود به تیر افقی می بستند . پشت کپر یعنی سمت غرب که توفان و باد می آمد را با خار و برگ نخل چنان محکم پوشش می دادند تا باد به آسانی در آن راه نیابد . تش باد های تابستانی دشتستان ، مسیر غرب را به سوی شرق طی می کنند .
این نوع کپر معمولا برای استفاده در بیابان ها و یا جالیز و مزارع به کار می رفت و در طول روز مورد استفاده قرار می گرفت . پس از پایان فصل محصولات و برداشت هندوانه و ... ، کپر ها را نیز تخریب کرده و به خانه می آوردند تا از برگ های نخل آن برای سوخت استفاده کنند .
ب : نوعی کپر نیز ساخته می شد که در ابعاد بسیار وسیع و به اندازه ی چند اتاق گنجایش داشت به گونه ای که تمام اعضای خانواده و مهمانان نیز می توانستند در آن جمع شوند و زندگی کنند . برای ساخت این نوع کپر ، از چوب های محکم کُنار ، گز یا نخل استفاده می کردند . به چوب های محکمی که ستون های اصلی کپر را تشکیل می دادند ، رِک? می گفتند . کپر سازان ، رک ها را در فاصله های معین نصب می کردند و با قرار دادن چوب های نازکتری بر روی آن ها همه ی ارکان کپر را به هم متصل می کردند و دیواره و سقف آن را نیز می پوشاندند . برای پوشاندن سقف ، از تک ، گرد نخل ، خاراشتر ، علوفه و ... استفاده می شد . پشت این نوع کپر نیز به غرب بود و دیواره ی پشت آن از شمال به جنوب امتداد داشت . به همین جهت معمولا دیوار مقابل باد را ستّه می گذاشتند تا با دوام تر باشد و از باد وتوفان نیز بیشتر جلوگیری بکند . ساخت این نوع کپر ، کار زیادی می برد و البته که استفاده ی زیادی داشت . می توان حدس زد که اجداد ما پیش از آن که به خانه های گلی پناه ببرند ، در این کپر ها زندگی می کرده اند . این نوع کپر علاوه بر این که در حیاط ها ساخته می شد ، در باغ ها نیز به دلیل فراهم بودن امکانات لازم ، شکل می گرفت . پشت کپر ها را با خاراشتر به صورت انبوه می پوشاندند و گاه نیز خاراشتر ها را نم می زدند تا باد خنک تری وارد کپر شود . کپر ها به دلیل تعدیل در هوای گرم تابستان ، ظهر ها بیشتر مورد استفاده قرار می گرفت و افراد خانواده در آن ها می خوابیدند .
مسکن - ادامه
پیش از آن که سلسله مباحث آشنایی با بنار آب شیرین را آغاز کنم ، مقاله ای تحت عنوان مسکن در چند شماره تقدیم حضورتان کردم که بنا به عللی از جمله عدم دسترسی به موقع به یاد داشت هایم و پراکندگی آنان ، باعث شد تا آن سلسله مطالب به پایان نرسد . امروز به ادامه ی آن مقاله برمی گردم به این امید که در آینده ، همه ی مطالب مرتبط با هم ، در کنار هم عرضه شوند .
دروازه :
اهمیت دروازه اگر از « خانه ی بنشین » بیشتر نباشد ، کمتر نیز نیست . دروازه ( هشتی ) جلوی حیاط های قدیمی بود که برای نشستن مهمانان مرد ، مراسم ، شب نشینی ، روضه خوانی و ..... کاربرد داشت و هر تازه واردی به حیاطی پا می نهاد ، به دروازه وارد می شد . در وازه در واقع خانه ای بزرگ بود که راهرویی به پهنای در بزرگ حیاط از وسط آن می گذشت . سمت بیرونی آن درب حیاط بود و سمت درونی آن باز بود . در دوسوی راهرو ورودی ، دو سکو ی بلند بالا آمده بود که ارتفاع آن از یک متر بییشتر بود و روی آن ها فرشی از تک ( حصیر ) یا گلیم یا نمد و ... می انداختند و جای نشستن بود و در هر ضلع دروازه ، چند ردیف می توانستند بنشینند و در واقع حدود چهل تا پنجاه نفر گنجایش داشت . انتهای بخش ورودی به حیاط که بخش خروجی از حیاط هم می شد ، درست بالای درِ دروازه ، دریچه ای بود که قرآنی پیچیده در دستمال در آن می گذاشتند تا همه ی افراد در هر حال ، هنگام ورود و خروج ، از زیر آن بگذرند . . در دروازه ، طاقچه هایی تعبیه شده بود که زغال ، منقل ، قلیان و .... را در آنان می گذاشتند . بسیاری اوقات مهمانان مرد که با اهالی خانه نامحرم بودند ، همان جا می نشستند و همان جا نیز می خوابیدند و به درون حیاط نمی رفتند جز در مواقع ضروری و رفتن به دستشویی که آن هم در نزدیکی دروازه قرار داشت . طول و عرض و ارتفاع دروازه از همه ی خانه ها بیشتر بود .
در حیاط روستایی مکان هایی نیز دیده می شد که از برگ و چوب نخل یا گز یا کنار ساخته بودند که مهم ترین آنان ، « لوکه » و « کپر » بود . که در قسمت بعدی به معرفی آنان خوهم پرداخت اما یکی از آن مکان ها که نقش مهمی در زندگی مردم داشت ، مشکلون بود .
مشکلون :
به جایی گفته می شود که مشک آب را در آن قرار می دادند . برای این منظور ، در زیر سایه ی درخت کُنار یا نخل یا گزی در حیاط ، چهار چوب محکم حدود یک و نیم متر ارتفاع را به صورت افقیدر زمین نصب می کردند و فاصله ی هر چوب تقریبا یک متر بود و سقفی روی آن می ساختند و آن را با برگ های نخل و حصیر از برگ نخل پوشانده و تخت مانندی آماده می کردند و با ریسمان های محکم می بستند و مشک های پر آب را روی آن قرار می دادند . کنار مشک و روی زمین نیز جای مناسبی برای خمره های آب بود . خمره ها ظروف سفالی بزرگی بودند که حدود نیم متر مربع آب را ذخیره می کردند . به آن خمره ها ، « غاویه » می گفتند . فراز مشکلون کپر می زدند تا گرمای آفتاب تابستان ، آب را گرم نکند . مشکلون به علت داشتن سایه ای خنک و خاکی نمناک که ناشی از ریزش آب بود ، جای مناسبی برای مرغان و سگ خانه بود تا ظهرهای تابستان ، به خنکای سایه ی آن پناه ببرند . شاید بتوان حدس زد که مشکلون ، مَشک دان باشد که به مَشک دون ، مَشکَدون و در نهایت به صورت غلط مصطلح مَشکلون تغییر یافته باشد .
توضیح : این یادداشت ها را به تازگی لابلای یادداشت هایم یافته ام . اگر چه زمان منطقی آن ها گذشته ولی به عنوان تکمله ی مطالب در اینجا می آیند :
439
آب آشامیدنی
در زمان میرزا علی خان ، پدر آقا خان زیارتی ، در بنار آب شیرین قلعه ای ساخته شد که مکان آن جای منزل مرحوم محب بی باک بود . در فاصله ی نزدیک به آن قلعه ، در زمینی ، خشت های قلعه زده شده بود که در نتیجه ، گودالی وسیع با عمق بیش از دو متر و به مساحت بیش از 100 متر مربع به وجود آمد که به « گرو شووه » معروف شد . بعد ها در آن گودال چاهی ساخته شد . این چاه به شکل انبار و تقریبا در اندازه ی دو متر در سه متر بود . در سال 1336 هجری شمسی ، استاد محمد نبی برازجانی ، آن را سیمانی کرد و آب آشامیدنی مردم از این طریق به دست آمد . زنان روستا همگی با دلو و بند و قوطی در اطراف آن جمع می شدند و آب می کشیدند و مشک های خود را پر می کردند و به خانه هایشان می بردند . این چاه ، کلته ( کتله ) نام داشت که در باره ی آن در قسمت های گذشته به طور مفصل سخن گفته شده است . بعد ها چند چاه دیگر نیز در همان گودال حفر شد . اما هیچگاه موقعیت و اهمیت این چاه به خطر نیفتاد . هنگامی که بنار به شبکه ی آب لوله کشی پیوست ، چاه کلته نیز از رونق افتاد و بالاخره در زیر خروارها خاک مدفون شد .
440
زن
در مراسم عروسی یا عزا داری ، ابتدا برای مردان غذا می بردند و در مرحله ی بعد ، زنان غذا می خوردند . زن و شوهر روستایی ، جز به ندرت ، با هم به جایی نمی رفتند . مرد هرگز به زن خودش سلام نمی کرد و نمی توانست در حضور دیگران وانمود کند که زنش را دوست دارد یا این که به او احترام می گذارد چون مورد تمسخر قرار می گرفت و زن ذلیل خوانده می شد . مرد زنش را در حضور دیگران با نام خطاب نمی کرد و حتی نام مادر یا خواهرش را در حضور دیگران نمی گفت چرا که آن را مورد حقارت می دانست . جامعه ی سنتی به مردان آموخته بود که زن ناقص العقل است و وجودش از شیطان نیز خالی نیست و راز دل را هرگز نباید به زن گفت و عجبا که زن خود نیز چنین مواردی را پذیرفته بود . این نگرشی بود که در تارو پود جامعه تنیده بود .
اکنون این تفکرات و فرهنگ در جوامع روستاییی کم رنگ شده . بسیاری از دختران روستایی تحصیلات عالیه ی دانشگاهی دارند و یا معلم ، کارمند و یا هنرمند هستند و امروزه ، زنان روستایی وجودشان غیر قابل انکار شده و دیوار تعصبات غلط شکافی عمیق برداشته است . زنان امروز چه در جوامع روستایی و چه شهری ، مسئولیت های مهمی دارند . در سطح ملی ، زنان تا مقام معاونت ریاست جمهوری پیش رفته اند . در دشتستان برای اولین بار در دوره ی ششم مجلس شورای اسلامی ، مردم زنی را به نمایندگی خود به مجلس فرستادند . در برازجان و برخی از روستاها ، زنان به عضویت شورای شهر و روستا در آمدند و این نشان می دهد که دیگر نمی توان زنان را نادیده گرفت . زنان امروز آگاه و فهمیده اند . آنان مسایل سیاسی کشور و جهان را درک می کنند و اگر چه هنوز تعدادی از آنان خاموش به زندگی ادامه می دهند اما بی تردید در آینده شاهد تحولات بیشتری در جایگاه اجتماعی آنان خواهیم بود .
خاطره ای از سیل
تقدیم به همه ی اهالی با صفای روستای بنار آبشیرین و راننده ی شجاعی که آن شب مردم را به سلامت از آب بیرون آورد .
بیستم دی ماه 1380
ساعت هشت شب است و باران یک ریز می بارد. آشپزخانه و دو خانه ی دیگر را تخلیه کرده ایم /از آنها دست شسته ایم. آخر آنها کاملاً در محاصره ی آب هستند/هیچ اعتمادی به آنها نیست. چنین بارانی سابقه نداشته است و من فکر می کنم باران از سال 65 هم بیشتر باریده است.
حدود 90 درصد مردم زیارت با مشکل آب گرفتگی مواجه شده اند. یک لحظه به یاد دیروز دردمنزل آقای غلامی می افتم که با بچه های ارشاد جلسه ای داشتیم. راستی آقای غلامی چه می کند؟ اگر خدای ناکرده سیل بند خراب شود و آب وارد بنار آبشیرین شود؟
سیل سال 65 را به یاد می آورد و آن زمان که 9 سال داشتم...
هنوز برق نیامده ودچراغ موشی ای که درست کرده ام دارددکـُپ کـُپ می کند. مادرم بی تاب است و گاهی هم گریه می کند. پدرم صبور، اما مضطرب و کسی که بیش از همه شوخی می کند من هستم که نهایت سعی ام را می کنم شاید مادر آرام بگیرد.
ساعت 9 شب است و هنوز برق نیامده.
برادرم ستار خبر دارد که بنار آبشیرین را آب فرا گرفته و سر و صدایی که می آید از آنجاست.
چند لحظه بعد سید محمدرضا موسوی پیکان بار را روشن کرده و به طرف بنار رفتیم.
به روستا که نمی شد نزدیک شد و روستا کاملاً در آب محاصره آب بود.
باران از بالا به پایین می بارید و سیل از پایین به بالامی آمد. خبر دادند که راه برگشت را هم دارد آب می گیرد و ما در محاصره قرار گرفته ایم.
خیلی ها سریع آنجا را ترک کرده و به زیارت برگشتند. فردی که تلفن همراه داشت با بخشداری، فرمانداری، استانداری و هلال احمر تماس می گرفت و با کلماتی رسا از آنها پذیرایی می کرد.
برای کمک یک ماشین سنگین (اسکانیا) وویک تراکتور آمد ولی مرز راه مشخص نبود وکسی را می خواستند که راه را نشان دهد...
باخونسردی لباس هایم را درآورده و به آقای اکبر قادری دادم. به او گفتم اگر دیر شد، به خانه برود به کسی هم چیزی نگو.
آب سرعت بسیار زیادی داشت ولی عمق چندانی نداشت.
من از سمت راست جاده حرکت می کردم (جاده ای شنی که بین نخلستان وارد بنار می شود)، پشت سر من تراکتور با رانندگی امرالله نعمتی و بعد از آن «اسکانیا» با رانندگی مردی که اهل خوزستان بود (هر جا هست سلامت باشد)
در دو مرحله سیم های خاردار (خارسیم) که از نخلستان جدا شده بود، راه را سد کرده بود و مجبور شدم برگشته و از تراکتور انبردستی گرفته تا آنها را بچینم.
هنگام چیدن خارسیم احساس نرمی ای توی کف دستم کردم وقتی آن را از آب بیرون آوردم با تعجب دیدم که چیزی نبود جز «مار». (البته سرما باعث شده بود که توان حرکت کردن را نداشته باشد)
سخت ترین قسمت راه، ورودی روستا بود که هم عمیق تر و هم سرعت آب زیاد بود ولی به هر سختی که بود وارد روستا شدیم. اکثر مردم در خانه ی آقای حاج مصطفی زمانی که آب هنوز آن را نگرفته بود جمع شده بودند. سلام گرمی کردیم و آقای غلامی مرا به کنار آتشی برد که با سوزاندن تایر لاستیکی درست کرده بودند. به گرم کردن خودم مشغول شدم.
ماشین از مردم فاصله داشت و آنها باید چند حیاط را می گذشتند تا به آن برسند. الحمدلله در راهشان آب زیادی نبود. ماشین هنوز پر نشده بود که گفتند باید حرکت کند ولی من اصرار کردم که تعداد بیشتری از مردم باید در ماشین سوار شوند که همین شد موافقت کردند.
هرچه توانستیم از زن و مرد، پیر و جوان، کوچک و بزرگ سوار ماشین کردیم...صحنه های دلخراشی بود...
آب همچنان بالا می آمد و هوا سرد و سرد تردمی شد. تراکتور به داخل روستا رفته بود و کسی از آن خبری نداشت. از طرفی مردم هم در سرما بودند و ماشین منتظر...
از راننده خواستم که باز خودم جلو می افتم و شما آرام آرام سمت راست من بیایید. (برای برگشتن باید سمت چپ جاده که آب می آمد، حرکت می کردم )
راننده اول گفت که باید تراکتور جلوی ما باشد ولی وقتی خبری از آن نشد، او هم با من همراه شد و حرکت کردیم...
آب بسیار بالا آمده و سرعت آن نیز بیشتر شده بود. این بار سخت ترین قسمت راه، اول راه بود. جایی که چراغ ماشین زیر آب رفته و همه جا تاریک بود، عمق آب بیش از دو متر و سرعت آن بسیار زیاد بود ( بعدها آقای غلامی گفتند در آنجا نگرانی ام برایت به بی نهایت رسیده بود)
جز به زیر آب رفتن راهی برایم نمانده بود. ازطرفی پاهایم به زمین نمی رسید و از طرفی اگر شنا می کردم - باوسرعتی که آب داشت - منحرف می شدم. پس مجبور بودم به عمق بروم. شاید چند ثانیه ای بیش، زیر آبی نرفتم ولی چون سالی بر من گذشت. چرا که فریاد مردم راشنیدم. بماند که چه فکرهایی از ذهنم خطور کرد و چگونه به یاد سال 65 در روستای هفت جوش و آن سیل لعنتی افتادم، ولی از آب که سر برآوردم، دیدم که ناراحتی و فریاد مردم به خاطر من بوده چون فکر می کردند آب مرا برده است.
بسیار خوشحال شدم، با شادی دست تکان دادم و راه را ادامه دادم.
آب چون دشتی سیاه و بی نهایت، جلوی ما خود را فرش کرده بود.
پیدا کردن مرز راه بسیار سخت شده بود چون سرعت آب کناره های جاده شنی را با خود برده بود و هر لحظه احتمال داشت با کوچکترین اشتباه من ماشین به بیراهه ای برود که برگشت نداشته باشد. در همین لحظات بود که آقای محمد غلامی هم از ماشین پیاده شد و در طرف دیگر جاده، به هدایت ماشین پرداخت.
با دیدن ایشان بسیار خوشحال شدم. ماشین بین ما و پشت سر ما می آمد.
وقتی به آسفالت رسیدیم، گویی باری بسیار سنگین را از روی شانه ام برداشته اند. من و آقای غلامی همدیگر را در آغوش کشیدیم و گریه...
مردم مرتب تشکر می کردند و من شرمنده ی این همه محبت آنها...
اما بعد از آن، ماشین به زیارت رفت. از لباس های من هم خبری نبود. سردی هوا استخوان سوز بود و هیچ وسیله ای برای گرم کردن خود نداشتم. تا اینکه دو ماشین دیگر نیز آمدند تا به بنار وارد شوند و بقیه را نجات دهند.
این بار آقای حیدر نعمتی هم با من بود ولی هر دو ماشین نتوانستند ادامه دهند و از راه منحرف شدند. سیاهی و دریایی از آب نوعی سرگیجه برای رانندگان می آورد.
ساعت 2 شب بود که قایقی رسید. اول گفتند سوخت ندارد. بعد که سوخت پیدا شد، پروانه ی قایق خراب شده بود و دیگر هم درست نشد که کاش نمی آمد...
دیگر از ما کاری ساخته نبود. باید به زیارت بر می گشتیم ولی هیچ ماشینی نبود و من مجبور شدم لخت، سوار بر یک موتورسیکلت به زیارت برگردم( راننده ی موتورسیکلت کسی نبود جز مرحوم فخرالدین شریفی که خدایش بیامرزد. یادش به خیر آن شب به جانم رسید.)
صبح با بوسه ای فراموش نشدنی که پدر بر پیشانیم زد بیدار شدم ولی راستش خود را به خواب زدم.
بعد از آن برخاستم و زود به طرف مدرسه ای رفتم که دیشب مردم بنار را در آن اسکان داده بودند.
یکی از زیباترین صحنه ها را که هرگز فراموش نمی کنم آن روز دیدم و آن این بود که مردم زیارت به طرف مدرسه می رفتند تا اگر کسی به کمک و جا نیاز داشته باشد، به او کمک کنند. این حس هم نوع دوستی بین مردم زیارت و بنار را همیشه بیاد دارم. افرادی برای تقسیم زندگی خود با هم نوعان پیش قدم شده بودند که شاید از لحاظ مالی در مرتبه خوبی بسر نمی بردند ولی دلی داشتند به اندازه دریا. همانطور که هم اکنون هم بسیار از این دریا دلان در کنار خود می بینیم.
در آن روز بنا به گزارش هواشناسی بارش باران 228 میلی لیتر بوده و این یعنی به اندازه ی کل بارش یک سال استان.
امیدوارم شادی، سلامتی، آسایش و هم نوع دوستی چهار رکن اصلی زندگیتان باشد.
پایان
منبع : ziyaratiha.ir
زنی از بنار آب شیرین
در کتاب ها و یا در فیلم هایی که از تلویزیون می بینیم گاهی با نام هایی آشنا می شویم که تمام وقت ، کار و در یک کلام تمام زندگی خود را صرف خدمت به دیگران می کنند بدون آن که از کسی چشم داشتی داشته باشند . این افراد ، بدون شک روحی بزرگ دارند و با این که در بین ما هستند ، متاسفانه کمتر دیده می شوند . در هر جامعه ای نیز این قبیل انسان ها وجود دارند و به طبع در بنار آب شیرین نیز . یکی از این بزرگان ، « دی علیمراد » ( مادر علیمراد کهنسال ) بود . شاید او اگر در تهران یا شهر بزرگی زندگی می کرد که به جای خرج کردن عاطفه و احساس و نداشتن انتظار از هیچ کسی ، به فکر جیب خود بود ، می توانست نه تنها زندگی مادی بسیار خوبی دست و پا کند ، بلکه حداقل شهرتی در حد و اندازه ی تمام استانش نیز داشت . او خوش قلب ، مهربان ، خوش گفتار و با درایت بود و تمام مردم بنار آب شیرین به او محتاج بودند . وی در روزگاری که از امکانات امروزی خبری نبود و برای وضع حمل زنان ، خطر مرگ امری معمول و طبیعی به حساب می آمد ، با همت و بزرگواری خود قابله ی قابل اعتماد تمام زنان روستا بود و به همین یک دلیل ، به گردن همه ی ما و مادرانمان و تمام مردم بنار آب شیرین ، حق بزرگی دارد . او زنی با کفایت ، با درایت ، رازدار ، کدبانو ، منظم و مرتب ، محرم و در واقع مادر همه ی مردم بود . مادری که نه تنها نسل پیشین بنار بلکه جوانان امروز که از او اطلاع چندانی ندارند نیز وجودشان را پس از الطاف الهی ، به طور غیر مستقیم مدیون او هستند . مادرم تعریف می کرد که یک روز ظهر که داشتم بزهایمان را زیر کنار ها می بردم تا با گله بیرون برده شوند ، از مقابل دروازه ی آنان گذشتم . صدایم زد و گفت : بیو تا ورِ هم بشینیم . مگه ما تا کی زنده هستیم ؟ . من بزها را به گله رساندم . هنوز به خانه نرسیده بودم که صدای شیون بلند شد . دی علیمراد مرده بود . به احترام نامش بر می خیزیم و بزرگواری اش را می ستاییم و از خداوند بزرگ برای آمرزش وی دست دعا بر می آوریم تا از شکر گزاران باشیم .
لالایی ها - ادامه
در شماره ی روز قبل به لالایی های دانش آموزان بنار آب شیرین پرداختیم که بیش از بیست سال پیش ، هنگامی که تحصیلات دوره ی راهنمایی را می گذراندند ، شعرهای لالایی را برای تحقیق درسی خود نوشته بودند . در این شماره نیز ، ادامه ی لالایی ها را می آوریم :
عباس پرتابیان :
مو لالات می کنم خوابت نمی یا
بزرگت می کنم یادت نمی یا
مو لالات می کنم بد و جمالت نرسه
رود جونیم و کمال پیری برسه
عبدالله بوستانی :
مولالات می کنم تا بی بلا بو
نگهدار شو و روزت خدا بو
مو لالات می کنم تا ماه بشینه
که هیچ مادر داغ فززندش نبینه
سر کوه بلند فریاد کردم
امیرالمومنینِ یاد کردم
امیر المومنین چون شاه مردان
سلام بر گنبد سادات کردم
سلامی که خداوند آفریده
زیارت بر دل حیدر کنم خوم
سر کوه بلند ایستاده بودم
جهاز کربلا را دیده بودم
جهاز کربلا رو کرد قبله
کلیدش مکه و قفلش مدینه
مو لالات می کنم شب زنده دارون
به امید دل امید وارون
به آه دیده ی پیران مظلوم
به اشک دیده ی طفلان معصوم
به یارب یارب شب زنده دارون
به امید دل امید وارون
خداوندا شبم را روز گردان
چو روزم در جهان پیروز گردان
لالایی ها - ادامه
در یکی از شماره های پیشین به طور اختصاصی به لالایی ها پرداختیم . امروز نیز این مهم را پی می گیریم با بیان این نکته که لالایی ها و شعر های این شماره و چند شماره ی آینده را شما تهیه کرده اید . این شعر ها ، بخشی از تحقیقات دانش آموزان روستای بنار آب شیرین است که در مدرسه ی راهنمایی بوعلی زیارت و زیر نظر اینجانب انجام گرفته است . احتمالا زمان این تحقیقات بین سال های 1367 تا 1372 بر می گردد . شعر های این تحقیق چون از زبان مادران یا پیر زنان شنیده شده ، مشکل وزنی دارند ولی ما در اینجا به جنبه ی شعری آن ها توجه نداریم و بُعد فرهنگی آن را در نظر می گیریم .
آقای حسن زمانی در بخش لالایی ها می نویسد :
مولالات می کنم تا ماه بشینه
الهی هیچ مادر داغ فرزندش نبینه
مو لالات می کنم لالای همیشه
پلنگ از کا بناله شیر و بیشه
مو لالات می کنم الله کریمه
محمد نور رب العالمینه
مو لالات می کنم تا زنده باشی
غلوم حضرت فاطمه باشی
مو لالات می کنم تا بی بلا بو
نگهدار شب و روزت خدا بو
مو لالات می کنم شب روز گرده
الهی دشمن رودم کور بگرده
خوشا آنان که الله یاشون بی
شب اند رو قل هوالله کارشون بی
محمد جعفر جعفری فرزند ابراهیم نیز برای تحقیق خود تعدادی لالایی گرد آوری کرده که از نوشتن تکراری ها خودداری می کنم و موارد جدید را می نویسم :
شبِ تاره خدایا ماه بنما
بیابون مبتلایم راه بنما
به حق احمد و محمود و مختار
دل ناشاد کامم شاد بنما
پسین گاهی محمد داخلاوی
زمین تا آسمون موج گلاوی
علی شیر خدا شمشیره گل زد
محمد خیمشه روی زمین زد
علی شیر خدا سرور دینه
محمد نور رب العالمینه
مولالات می کنم تا زنده باشی
غلام حضرت معصومه باشی
غلام حضرت معصومه ی قوم
زیارت می کنم هم چاس و هم شوم
علی دیدم علی در خواب دیدم
علی در مسجد و محراب دیدم
علی دیدم سوار دلدلش بی
چو قنبر پای دلدل می دویدم
سر کوه بلند ویساده بودم
جهازِ کربلای دیده بودم
جهاز کربلا پر از شرا ، بی
ستینش نقره و بیسش طلا بی
گرگک تو بره صحرای دیری
تا پات بزنه خار کویری
تا رودِ خوم بکنه یه خووه سیری
سرِ کوه بلند تا کی بشینم
که تا کی گل برویه خم بچینم
که لاله ی بی وفا سر در نورده
مو اَندِ بی وفا تا کی نشینم
پوشیدنی
مردم بنار آب شیرین در تولید پوشیدنی ها نقش داشتند . مهم ترین پوشیدنی که در دشتستان انجام می گرفت ، بافتن چوقه بود . در این زمینه مرحوم علیمراد فراشبندی پدر تاریخ مکتوب دشتستان در کتاب « برازجان یا سنگر مجاهدین » به تفصیل سخن گفته و روستای زیارت را به عنوان یکی از مراکز تاثیر گذار در این زمینه نام برده است . طبق تحقیقاتی که انجام داده ام ، این صنعت در بنار نیز رواج داشته ولی خیلی زودتر از زیارت ، برچیده شده است .
لباس مردم از شهرستان های مجاور از جمله برازجان و کازرون تهیه می شده و در دهه های پیشین ، ارتباط با کازرون بیش از بوشهر بوده حتی برخی افراد کازرونی در بنار نیز اقامت گزیده و ماندگار شدند که در بخش تاریخ و شجره نامه ها ، به آن خواهیم پرداخت . حال که سخن به اینجا رسید ، بد نیست به تاریخچه ی تولید لباس از منظر شاهنامه ی فردوسی نگاهی بیندازیم .
در شاهنامه می خوانیم که در روزگار طهمورث ،
پس از پشت میش و بره پشم و موی
برید و به رشتن نهادند روی
به کوشش از آن کرد پوشش به جای
به گستردنی هم بد او رهنمای
شاهنامه – جلد اول ص 22
و در دوران جمشید ،
دگر پنجه اندیشه ی جامه کرد
که پوشند به هنگام بزم و نبرد
ز کتّان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رستن و تافتن
به تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند از او یکسر آموختن
شاهنامه – جلد اول ص 25
در بنار آب شیرین ، رنگ کردن لباس نیز رایج بوده . مردم همراه با رنگ کردن پشم ، کلاف بافته شده ی پشمی ، پیش ( برگ نخل ) ، گاهی لباس را نیز رنگ می کردند اما به دلیل رنگ دادن ، این شیوه خیلی زود منسوخ شد .
جامه ی صد رنگ از آن خمّ صفا
ساده و یک رنگ گشتی چون ضیا
مثنوی معنوی دفتر اول صفحه ی
مبادله ی کالا با کالا
یک کفی گندم ز انباری ببین
فهم کن کان جمله باشد همچنین
مثنوی معنوی . دفتر چهارم صفحه ی 628
انسان موجودی اجتماعی است که نیازهای خود را نمی تواند برآورده کند . او در تمامی جنبه ها نیازمند حمایت های اجتماعی است . هر روز که از خواب برمی خیزیم ، به آب ، صبحانه و .... نیاز داریم . اگر مسیر به دست آوردن آب را در نظر بگیریم ، مجموعه ی بزرگی دست اندر کار می بینیم که شبانه روز کار می کنند تا ما بتوانیم بی هیچ زحمتی شیر آب را باز کنیم و از آن بهره ببریم . در قدیم نیز همین مسیر ادامه داشته است مثلا ابتدا باید یک چاه کن را یافت . از صنعتگری که دلو می سازد ، دلوی یا زنبیلی خرید . ریسمانی از جایی دیگر فراهم آورد کلنگ یا دیلمی یافت . کارگری برای بالا کشیدن خاک ها پیدا کرد و ....... با این توضیحات معلوم است که هیچ کاری از کارهای بشر به تنهایی و بدون نیاز به دیگران میسر نبوده و نیست چرا که انسان موجودی اجتماعی است . حال اگر به سطر های بالاتر برگردیم ، متوجه می شویم که دلو فروش یا هر کسی دیگر در قبال دادن دلوی یا هر چیزی دیگر به کسی ، بهایی نیز می طلبد . اینجاست که پای خرید و فروش به میان می آید . شاید در جوامع قدیم ، خرید و فروش با آنچه در ذهن داریم فرق داشته باشد اما به طور کلی شیوه ی آن به صورت مبادله ی کالا با کالا بوده است مثلا کشاورز غله ی خود را به پارچه باف می داده و از آن پارچه و لباس می خریده و پارچه باف یا پارچه یا غله ی به دست آمده را خرج مایحتاج دیگر خود می کرده است . بنابراین می توان حدس قوی زد که هر آنچه افزون بر نیازهای روزمره ی انسان ها بوده ، برای خرید وسایل ضروری دیگری ، به جای پول پرداخت می شده است . در دنیای امروزی که خریداران و فروشندگان حتی تا پایان عمر ، همدیگر را نبینند و تنها با تماس های تلفنی و انتقال پول به حساب های همدیگر ، خرید و فروش می کنند ، حتی رنگ جنس را نیز ممکن است نبینند ، هنوز صفا و صداقت را در روستاهای کشورمان می بینیم . هنوز در بنار آب شیرین مبادله ی کالا با کالا صورت می گیرد که در نوع خود جالب است . هنوز در بنار آب شیرین مردم ساده دل و پاکی زندگی می کنند که در آغاز فصل برداشت خرما ، خرماهای باقی مانده ی سال پیش را به فروشندگان دوره گرد می دهند و در قبال آن ظروف یا وسایلی دیگر برمی دارند . هنوز غله در قبال تره بار به فروشنده تحویل می شود . بی تردید قبل از هر معامله ای ، دو طرف جنس های همدیگر را می دیده و می پسندیده اند . این رسم چنانکه در ابتدای این مقاله نیز گفته شد ، ریشه در سنت ما دارد . در شاهنامه ی حکیم فردوسی که آیینه ی فرهنگ ماست نیز می خوانیم :
درآمد به بازار مرد جوان
بیاورد با خویشتن ساروان
ز هر سو براو گرد شد انجمن
چه از خرد و کودک چه از مرد و زن
یکی داد جامه یکی زر و سیم
خریدند و بودند بی ترس و بیم
شاهنامه فردوسی – جلد اول . ص 186