از داغِ همان زلفِ مجعد امشب
تنها شده ام به شهر بی حد امشب
همرازِ دلم تمامِ شب ها غم بود
غم هم پی دیدار نیامد امشب
مو گیر که بر موی زرت گیر نمود
زاین گیر ، مرا غمین و دلگیر نمود
آسان به سرِ زلفِ درازت ره یافت
غافل که همین موی ، مرا پیر نمود
از اهلِ جهان شدم به غایت خسته
مهرِ تو فقط به جان من بنشسته
ره نیست کسی را به دلم تا هستم
آیینه ی دل به قاب عشقت بسته
گفتم چه خوش است من غباری باشم
تا فرشِ قدم های نگاری باشم
گفتا نرسد لبت به لب هاش چه سود
گفتم که به پاش جان نثاری باشم
شیطان که به روزگار شد آلوده
سجده به وجودِ آدمی ننموده
گر روزِ ازل نگار من را می دید
می کرد جبین ز سجده اش فرسوده
تاریخ : چهارشنبه 93/7/16 | 12:52 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()