شعبان خدادادفرراهمه به نیکی می شناسند. ازکسانی است که سردوگرم روزگارراچشیده وبه پختگی رسیده است. اوسال هایی ازجوانی رابه دوراززادگاهش بنار، درغربت گذرانداما تجربیاتی به دست آوردکه نه تنهابرای خودوفرزندانش بلکه برای همه ی ماآموزنده است. خدادادفر، دانش راباافتادگی وتواضع آمیخته است . وی به جززبان مادری، سه زبان زنده ی دنیارابه راحتی صحبت می کندوبه قول خودش هرجاکه می رود، سه نفرهمراه دارد. روزی راتعیین کردیم که کنارهم بنشینیم وصمیمانه گپ بزنیم . روزموعود، خودش زنگ زد. منتظرم بود. هنگامی که شنیدم به خاطرقولی که داده، دربرازجان مانده وسفربه شیرازرالغوکرده، به انسانیتش غبطه خوردم وباخودگفتم همین درس برای زندگی کم نیست. خدادادی فر، باوجودمشغله ی زیادی که دارد، ساعت ها نشست وباآرامش حرف زدوازخاطرات وروزهای گذشته گفت. آنچه می خوانید، بخش اول خاطرات ایشان است . باتشکر. محمدغلامی
بسم الله الرحمان الرحیم. باسپاس ازخداولطف شماکه این زحمت راکشیدیدکه یادی ازمردم گذشته کنیدکه این نیکوکاری است. درسال 1320 به دنیاآمدم. اول به مکتب خانه رفتم . مکتبخانه ی «آخوندموعلی» اهل« بنارسلیمانی» که آخوندخوبی بود. حتی بعدهاکه مریض هم شد، به عیادتش رفتم . پهلوی «کل غلملی»(کربلایی غلامعلی) هم رفتم ولی چیزی یادنمی گرفتیم.مدتی نزدش بودم. مدتی هم نزد«احمد»اهل« دشتی» که «صفی آباد»آمده بود رفتم. بعدسروکارم به« زیارت» کشیدومدرسه رفتم. آن موقع شناسنامه نداشتم وبه نام «علی نعمتی» رفتم. مدرسه درمنزل« کل نجف» بود. اوآدم خوبی بود.«محمدجعفرنعمتی »(خدابیامرزدش)هم آموزگارمابود. آقای «ملکی» کلاس اول درس می داد. روزاول که واردشدم، چون قرآن بلدبودم وخط نوشتم، مرادرکلاس سوم پذیرفتند. با«حاجی نعمتی» باهم می رفتیم. اویک کلاس ازمن بالاتربود. ازآنان جدول ضرب خواسته بودندومن به اوکمک می کردم . به همین خاطرپیشاپیش آن راحفظ کرده بودم. یک روز«حاج محمدجعفرنعمتی» ازماخواست که تا روزشنبه جدول ضرب راحفظ کنیم. من که ازقبل، آن راحفظ کرده بودم، خواندم وتمرین کردم . شنبه رفتیم . معلم، کتابِ مبصرراگرفت وشروع کردبه سوال کردن . مبصرماند. معلم گفت هرکسی درکلاس درس راروان است، دستش رابالا کند. دست بالاکردم . اوباشدت سوال می کردومن جواب می دادم. تاجایی که معلم ازفرط خوشحالی گفت نمره ات بیست. یک روزهم املا داشتیم وهرچه معلم می گفت روی تخته می نوشتم . بازهم معلم گفت نمره ات بیست. درکلاس، درسم خوب بوداما روزی پیش آمدکه بایکی ازهم کلاسی هایم دعوا شدم. من ترسیدم وبه مدرسه نرفتم. چون ورزش من هم خوب بود، آقای« سنگدانی» معلم ورزش ماکه خیلی دلش می خواست من برگردم ، تیم فوتبال« زیارت» رابه «بنار»آورد. قبل ازبازی مرتب به من می گفت به مدرسه برگردوبیابازی کن تاورزشت خوب شود. من که می ترسیدم بروم ومرابزند، گفتم باشمابازی می کنم ولی نمی توانم قول بدهم وبه مدرسه برگردم. ولی سرنوشت کارخودش رامی کند. وضعیت، زندگی ماراسوق داد. کم کم به کویت رفتم. سال1336 - 1337بود.نزدآقایی به نام «سیدعبدالمحسن رفاهی» ،کارکردم وباعث شدکه در ساختمانش مغازه اجاره کردم . 5سال برای اصفهانی هاکارکردم . کارگاه مبل سازی شریک شدم. بچه های ولایت رادعوت می کردم تاهرکس که می خواهدبیاید ویاد بگیرد.« ناصرسلیمی» آمدکارکرد. «مشهدی یوسف» آمد.« محمدروزبه، محمدحسن نعمتی،اسفندیارباقری، محمدحسن عسکری، علی نظری، حاج حیدرنظری، عباس زبیری».دستشان راگیرمی کردم.خیلی هافنی نبودند.« حسین روزبه» اوراپهلوی کارگران نهادم . کم کم پیشرفت کردویادگرفت. کاربه جایی رسیدکه اصفهانی هاآمدندپیش خودم کارکردند. باعث اول خدا، بعد«رفاهی» بودکه سرمایه گذاری کردومن مدیریت کردم وتوفیق حاصل شد. «سیدرضاموسوی» اهل« درودگاه» مدتی باهم بودیم نزداصفهانی ها. بعدآمدنزدخودم.« حسنعلی زمانی»هم بود. روزی درماشین بودیم ، گفتم« حسنعلی »! تونزدمابمان. خوب کاریادبگیربعدبرو. اماکمی که یادگرفت رفت. عربی من خوب شده بودوصحبت می کردم . سال 1974میلادی به« لبنان» رفتم. دلم خوش بودکه عربی صحبت می کنم . دیدم که« لبنان» خیلی عظیم است. آنجاراعروس خاورمیانه نام نهاده بودند. مردم تحصیل کرده . شهرتمیز. متوجه شدم که مردم «لبنان»، هریکی 3 -4 زبان صحبت می کنند. زبان اصلی فرانسوی بود. بعدانگلیسی ، بعداسپانیایی، بعدایتالیایی، بعدعربی. عربی رده ی پنجم بود. من که عربی بلدبودم، فهمیدم که افتخاری که ماداریم وبه آن می بالیم چیزی نیست. همان جاتصمیم گرفتم زبان بیاموزم. به کویت برگشتم. در4 - 5 زبان سرا ثبت نام کردم وشب هابرای یادگرفتن می رفتم . چندجارفتم وپول دادم وازبرخوردشان خوشم نیامد تااین که به کنسولگری انگلیس رسیدم. ثبت نام کردم. خیلی جالب تدریس می کردند. درهمان جا به یادگیری ادامه دادم چندمعلم بودکه کارشان به دلم چسبید. کم کم درزبان انگلیسی پیشرفت کردم. بامعلمان هم صمیمی شده بودم . یکی ازمعلمان ماخانمی پیربودبه نام میسیز« فیونا» که مسلمان شد. خیلی به ماعلاقه داشت مثل مادروفرزندبودیم. مستر«کلاپ» که حدود60 سال سن داشت. کلاپ یعنی کف زدن. وی دوبارسرکلاس گفت من 60 سال سن دارم . خواهش می کنم اگراشتباهی کردم برسرکلاس درگفتارودررویه ، شمابه من بگید، من خیلی خوشحال می شوم. هنوزهم این رامدنظردارم. مستر«انجی »هم بود. باخانمش آمده بودندکه پیاده جهان رابگردند.معلم خوبی بود. گیتارمی زد. شبی باایشان درسی داشتیم . گفت هرکسی ازشمااین درس رایادگرفت، زبان رایادمی گیرد. چهارده نفربودیم . من گفتم من این درس راحفظ می کنم . گفت مطمئنید ؟ گفتم بله. من همان شب رانخوابیدم وازترس این که سرکلاس بروم ودرس راحفظ نکرده باشم، تاآفتاب دمید، درس راخواندم. درطول هفته هم خواندم وشبِ کلاس نیز، چندبارتکرارکردم وبه کلاس رفتم.آقای «انجی» آمدوگفت شمامی خوانید بدون کتاب. ؟ گفتم بله. وخواندم . آن قدرخوشحال شدکه 7-8 دفعه گفت: گود. گود. وری گود. توخیلی آدم باهوشی هستی.* بعدمیسیز«سوزان » که هم معلم کلاس بودوهم زیبا صحبت می کردواستادپیانو بود. مستر«سایمون»، ارمنی بود. کوه نوردبودوکوه های ایران وجهان رامی شناخت ورفته بود. روزی بایک انگلیسی آشناشدم. آمده بودمبل بخرد. خانواده اش انگلستان بودوخودش دانشمندی بودکه ازطرف یونیسف(سازمان ملل) استخدام شده بودوآمده بودکویت ودرآزمایشگاه اداره ی آب کویت کارمی کرد. حقوقش هم به اندازه ی حقوق یک وزیربود. ما باهم ارتباط داشتیم. او ازطرف سازمان ملل کارت داشت وهرجاکه می رفت، می توانست 2نفررابه همراه ببرد. من او باهم دوست شده بودیم ودرپارتی هاومتینگ ها به همراه اومی رفتم تازبانم راتقویت کنم . دودختر12 - 13 ساله داشت که درتعطیلات تابستان ، نزدش آمده بودند. روزی رفته بودیم سینما. دربین راه، من باهمان شیوه ی رحمت آمیزی که درون دشتستانی هاست، گفتم: فلانی. گفت: بله. گفتم: شماکه جوانیدوخانمتان هم جوان است چرابچه ی دیگری درست نمی کنید که شایدپسرباشد. ماشین راکنارزدوخاموش کردوبه طورکامل به سمت من چرخیدوگفت: اگریکی دیگه درست کنم، دخترم لباس خوب نمی تونه بپوشه. خانمم نمی تونه سوارماشین بشه. کریسمس نمی تونم برم. برای عیدنمی توانم برم. من برای چه زندگی چهارنفررا، برای یک نفرخراب کنم ؟ گفتم: ما، درایران افرادی داریم که 6دختردارد، باززن می گیردو6تای دیگرگیرش می آید. گفت: این هادیوانه هستند.درس خواندن راادامه دادم وبه کتاب آخررسیدم. اگرتمام می کردم باید«آکسفورد»امتحان می دادم. تصمیم گرفتم به انگلستان سفرکنم تاخودم راآزمایش کنم وببینم که زبانم تاچه حدی توان دارد. به سفارت رفتم وگفتم که می خواهم به انگلستان بروم. گفتندبرای چه؟ گفتم توریستی. گفتندشمابرای 6ماه بدون ویزا، می توانید بروید. برای ارزان تربودن بلیط، به عراق رفتم که ازآنجابه بیروت بروم . درآن سال ها ارتباط ایران وعراق خوب نبود. به همه کارت زرد ترانزیت دادندولی به من ندادند. من هم ناراحت شدم واعتصاب کردم وغذایشان رانخوردم. کیفم راشکستندودنبالم نفرستادند. وقتی در«بیروت» ساکم راندیدم، به مسئولان آنجااعلام کردم . اسمم رانوشتندومن هم به «هتل ناپولی» رفتم درخیابان قرمز. بعدپروازکردیم به سوی لندن.
_________________
* آقای خدادادفر تمام جملات نقل قول خاطراتش رابه انگلیسی بیان کردندوترجمه نمودندکه متن فارسی آن راآورده ام.