« کاربیت »

تقریبا میشه گفت بچه بودم ودوستدار طبیعت و  حیوانات و به شدت علاقه مند بودم توله سگی داشته باشم ولی از ترس مادرم(خدایش بیامرزد) نمی توانستم این علاقه راابراز کنم از طرفی هم فرزند کوچک خانواده بودم وتمام فرامین اعضای خانواده راباید اجرامی کردم. یکی از روزها که اتفاقا باران آمده بود وهمه ی مردم، بزوگوسفند خودرا ،خودشان به چرامی بردند، به من هم گفتند که بزوگوسفندان راببر بیرون تا بچرند. کمی مِن مِن کردم واظهار نارضایتی. نهایتا مادرم گفت که چته؟ گفتم همه سگ دارن من ندارم. منم دلم می خواد مثل اونا سگ داشته باشم. مادرم بهم قول داد که سئوال بکنم هرکی توله سگ داره. بو(باشد). برای خودت بیار. من هم که از قبل توله سگ های «باقر منجمی» اهل« صفی آباد»1 را درنزدیکی «بنار» دیده بودم، آدرس رابه مادرم دادم واو گفت که اگه بهت دادند بو. بیار. بهر حال آن روز گذشت ومن تاصبح خوشحال، ازاینکه فردا صاحب توله سگ خواهم شد. صبح زود که ازخواب بلند شدم وگوسفدان را به گله بردم، دوان دوان رفتم« صفی آباد» و«باقر» راصدا زدم. «باقر» اومد درب حیاط . من جریان رابهش گفتم. یکهو مادرش بالهجه ی شیرین گفت : «بچه ی خالوم محمدیه خو. چه ایخی؟»2- مردم،پدرم را محمدی گفتند.- « باقر »گفت که اومده سی تیله سگ3 .مادرباقرگفت: ما سی هفت جوشی یَل یکیشه دادیمه یه خروسی. سی بچی خالوم می دیم یه جفت کموتری4 .بـُهت زده از این جریان، به سرعت ودوان دوان به سوی« بنار» حرکت کردم. وقتی به خونه رسیدم ، شروع کردم به گریه وزاری که به من سگ ندادند وگفته های دی باقر5 یا همون دی رضارا بازگوکردم .برادرم «حسین»(خدایش بیامرزد) گفتش عصر بادوچرخه می برمت وبرات می گیرم. بعدازظهر شد و راهی «صفی آباد» شدیم وجفت کبوتری هم در یک محفظه ای بنام« کپوره ».6 به هر جهت خدمت حضرات رسیده وپس از عرض ادب، ماجرای صبح رانقل نموده و حضرات هم منتی گذاشته وتوله سگ مورد دلخواهم رادراختیارم گذاشتند. هرچی برادرم گفت بیا برسونمت گوش نکرده  واز«صفی آباد» تا«بنار» توله سگ را بغل کرده و آوردم . زمان گذشت. خیلی از چیزا رو به اوآموزش داده بودم. بامن توپ بازی می کرد. رودخانه میومد. همراه من لاله پایی7 می کرد و... همون ابتدا بدون این که معنی این کلمه رابدانم، اسمش را گذاشتم «کاربیت» وبرایش این شعر من درآوردی رامی خواندم واو هم به شدت ابراز احساسات می کرد :

  کاربیت ، کاربیت ، کاربیتو لَید اَو

 حـَیَّدِل میداَو

 شیروارتر ، شیروارتر لَیلِه .

دوستانم هم که علاقه من به سگ وازطرفی وفاداری سگ به من رامی دیدند، به خاطر اذیت به سگ، به عمدوشوخی وانمودمی کردندکه من رادارن کتک می زنند. من هم سگ را صدا می زدم اوهم به سرعت میومد که اگر جلویش را نمی گرفتم به طو ر حتم ، به آنان آسیب می رساند .خلاصه سرتان رادرد نیاورم. درهمون سال ها خدابیامرز« آخوند غلامعلی» که درتعزیه ، شمر می شد، الاغی داشت که بچه ها اذیتش می کردند. آنان وقتی درب حیاط آخوند می رسیدند همه باهم می گفتند« بندر » واین کلمه ی بندر رامی کشیدند. الاغ بیچاره هم شروع به عرعر می کرد تاجایی که دیگر نای عرعر نداشت. یکی از آن روزها، من هم هوس شوخی کرده وبه محض گفتن بند ر وعر عر الاغ ، آخوند از پشت سرمرا دنبال کرد. باتمام توان، خودم رابه «گرو شوه»8 رساندم ورفتم سر کـُنار مرحوم «حاج مصطفی»-رحمت خداوند براو - وتا عصر از ترس همانجاماندم. یعنی بالای کنار. بالای کنار ماندن من همان ومریض شدن همان. بعدبه هر جون کندنی بود، خودم رابه زیرکشاندم. دخترعمویم تامرادید که رنگ به چهره ندارم، مراکول زده وبه دروازه ی خودشان انتقال دادوخونه ی  ماراخبر کرد.به هرجهت مرابردند خونه. نشان به اون نشان که یک ماه کامل، روی جا افتاده بودم. تابستان بود. سایه صبح وعصر جابجایم می کردند. و«کاربیت» هم از کنار من دور نمی شد. انگار اوهم می فهمید که من مریضم واز همه مهمتر می فهمید که مادرم خیلی وسواس دارد. وقتی کسی کنارم نبود، صورتم رالیس می زد واداهایی از خودش بروز می داد. یکی از همان روزهای گرم تابستان که بدن مرامورچه ی ریز زده بود وداشتند برای خودشان از پوستم که دوپوسته شده بود ارتزاق می کردند، وبعضا هم کول گرفته ومی بردند، دامادمان آقای« محمد زبیری» از «برازجان» آمده بود . ظاهراً باخودش خربزه مشهدی آورده بود. مادرم یکی شو شکوند وتکه ای رابه من داده وگفت که این خربزه، مال امام رضاست. بخور شفات می ده. خربزه خوردن من همان وبلند شدن من ازروی رختخواب همان. چون مدت ها بود که ازجایم بلند نشده بودم، نمی توانستم تعادل داشته باشم. ازطرفی هم خوشحالی «کاربیت» کار دستم داد.او روی دوپا بلند شد ودستانش راروی شونه هام گذاشت وبدون ترس ازحاضرین، لیسه بارانم کرد وداد مادرم رادرآورد. به هرحال گذشت. دریکی از شب ها همه ی اهل خانه، با پارس بیش ازحد« کاربیت» از خواب بلند شدیم وهرکاری می کردیم نمی تونستیم او راساکت کنیم. نهایتاً «کاربیت» دید که ما چیزی حالیمون نیست، پاچه ی  شلوار مرحوم پدرم(خدایش بیامرزد) راکشیدوکشان کشان آورد جایی که من خوابیده بودم. من هم که می خواستم بالشم حرکت نکند، تکه آسکِ9 شکسته ای را بالای سرخود قرار داده بودم. پدرم ناخود آگاه چوبش رازد روی آسک. یکهو مار سیاهی حدود یک مترپیداشدو پدرم آن را کشت .«کاربیت»، اونجاهم وفاداریش را به اثبات رسوند. «کاربیت» درسال 1356 توسط یکی از دوستان به طور غیر عمد هدف گلوله قرار گرفت ودر برابر دیدگان کوچک بنده، جان داد آن روز همه ی ما اهل خونه وحتی دوستانم متأثر بودیم .

_____________

1- روستایی درغرب بنار

2- این که فرزندخالویم محمدی است. چه می خواهی؟

3- برای توله سگ آمده

4- مایکی ازتوله هارابرای اهالی هفت جوش درقبال یک خروس دادیم اما برای تو،درعوض یک جفت کبوترمی دهیم

5- مادرباقر

6- کپوره : سبدی که با برگ نخل بافته می شود.

7- پاییدن بوته های هندوانه

8- گروشووه gorow shuveh  = گودالی درروستا که چاه های آب درآن قرارداشت

9-آس دستی

 





تاریخ : جمعه 90/1/19 | 9:37 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.