مهمان
پیش از آن که ساعت گوشی ، بیدارم بکند ، از خواب ظهرگاهی بیدار شدم . معمولا قبل از این که صدای زنگ را بشنوم ، بیدار می شوم . دست و رویم را که شستم و از روشویی برگشتم تا لباس بپوشم و سر کار بروم . درست ، کنار در اتاقم ، گربه ای خوابیده بود . شکم پهن و افتاده و پستانش ، نشان می داد که مادر است . با نگرانی کمی فاصله گرفت تا به اتاق بروم . نگرانی را در چشم هایش می خواندم . در اندیشه ی او بودم . فکر کردم که شاید به مواد غذایی نیازمند است . هر جا گشتم ، چیزی مناسب آن نیافتم . در یخچال و در گوشه و کنار اتاق . ناگاه متوجه ی چند قوطی کنسرو ماهی شدم که روی هم چیده شده بودند . یکی از آنان را برداشتم و باز کردم . بیرون رفتم . گربه نبود . با صوت « نچ نچ نچ » او را صدا زدم . از پشت بلوک 400 پیدا شد . به چشمانم نگاه می کرد . متوجه ی دستانم بود . قوطی را آهسته کنار سطل زباله روی زمین گذاشتم و به اتاق رفتم و آهسته گوشه ای از پرده را کنار زدم . رویش به سمت اتاق بود . داشت آب و چربی های قوطی را با ولع تمام زبان می زد . بعد سرش را اندکی کج کرد و تکه ای ماهی به دندان گرفت . خوردن ماهی ها را ادامه می داد و من از پشت پرده ی اتاق لذت می بردم . دقایقی بعد ، لباس پوشیدم . موهایم را شانه زدم تا به سوی دفتر کارم روانه شوم . مهمانم رفته بود . با دستمالی که از جیبم بیرون آوردم ، گوشه ی قوطی کنسرو را گرفتم و به سطل آشغال انداختم و شاد تر از همیشه در حالی که احساس رضایت می کردم ، به محل کارم روانه شدم .