شایدکمترکسی رابتوان یافت که درتمام عمرخودحداقل یک باراحساسات شاعرانه اش گل نکرده باشد. این سخن به این معنی نیست که اونشسته وشعرسروده، نه . داشتن حس شاعرانه امری جداست که گاه می تواندبه گفتن شعرهم انجامد ویاباخواندن آوازی زیرلب که هیچ کس هم آن رانشنود، تمام شود. مثل حالتی که بعضی هادردوران سربازی پیدامی کنندویادرزمان دلدادگی برای بعضی هاپیش می آیدوبه طورکلی درغم وشادی هاوحالاتی که مافوق حالات عادی انسان است. شماهم اگر به گذشته ی خودنگاهی بیندازیداحتمالاً درلحظاتی هرچندکوتاه، آن راتجربه کرده ایدوتامرز شاعری پیش رفته اید.(اگرنوجوان هستید، پس عجله نکنید. خودش به موقع سراغتان می آید.)دربنارهم کسانی بوده اندکه گهگاه به این تجربیات رسیده واحیاناً زیرلب چیزکی زمزمه کرده یا دست به قلم برده اند. یکی ازاین افرادمرحوم محب بی باک بود. محب نسبت به من لطف خاصی داشت ودراواخرعمربیشترنزدش رفتم وحرف هایش راشنیدم، اوتاریخ ناطق دهستان بودکه کسی قدرش راندانست وجزبیست وچندساعت که به همراه فرزندبزرگوارش آقای حسن بی باک، بااوصحبت کردیم، ویادداشت برداشتیم ، مابقی راباخودبردوبه آسانی ازدست رفت. تعجب نکنید اگربشنویدکه محب هم احساسات شاعرانه راداشت. اگرچه بایک شعر، نمی توانم وی راشاعربنامم ولی اوحالات شاعرانه رانیزتجربه کرده است. دریکی ازروزهایی که درخدمتش بودم ، این دوبیتی راخواند:

چنان دلگیرهستم اندراین شهر

پریشان خاطرم ازگردش ِدهر

چنان آزرده گشته روح ِبی باک

که افزون تربودازبـّروازبحر

روانش شاد. محمدغلامی

 





تاریخ : سه شنبه 89/10/28 | 12:31 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.