اقاي روزبه سلام
جالب و خواندني بود ما کم نداشتيم از اين شهيدان,نمونه بارز ان سالم ماندن بدن شهيد پس از ماه ها يا سال ها پس از خاکسپاري در يکي از شهرستان هاي استان خودمان بود؛بهر حال مطلب اموزنده بود کاش در مراسم خاطره گويي رزمندگان و ايثار گران روستا در تابستان امسال حاضر و يکي از اين خاطره ها را تعريف مي کردي.تشکر
کتاب موبايل بنارانه
بيش از يکسال از شروع بهکار وبلاگ بنارانه ميگذرد
و هر روزه افرادي بيشتري به جمع مخاطبين آن اضافه ميشوند.
اما در اين ميان کساني هستند که به دلايلي به اينترنت دسترسي ندارند و مشتاقند مطالب وبلاگ را بخوانند.
بنابر اين بر آن شدم که از تکنولوژي بهره برده و چکيدهاي از مطالب وبلاگ را در قالب يک کتاب موبايل طراحي کنم.
دوستان عزيز ميتوانند با کليک بر روي لينک زير کتاب موبايل بنارانه را دانلود کرده و با بلوتوث در اختيار ديگر دوستان نيز قرار دهند.
لازم به ذکر است که اين فايل به صورت فشرده ميباشد که پس از دانلود بايد از حالت فشرده خارج شده و در موبايل کپي و نصب شود.
http://wdl.persiangig.com/pages/download/?dl=http://parhamaa.persiangig.com/other/bonaraneh1.zip
سلام جناب روزبه
نوشته ي زيبايي بود وازآن زيباتر نوشته هايي که درنظرات فرستاده بودي.تندرست وسالم باشيد
پيرمرد جان سخت + عکس
به گزارش مشرق،پيرمرد جان سخت در حفره اي در سطح يخ زده درياچه ليزي در نزديكي تفليس ، پايتخت گرجستان ايجاد كرده، غوطه مي خورد.
گردآوري : گروه اينترنتي نيک
قديمي ترين ساعت امام رضا + تصاوير
به گزارش پانا، اين ساعت که اولين و قديميترين ساعت آستانه است، ساخت منچستر انگلستان بوده و در زمان ناصرالدين شاه قاجار توسط امين الملک صدراعظم ايران، وقف آستان مقدس حضرت رضا(ع) شده است.
تاريخ موجود در پياله زنگ ساعت نشان دهنده سال 3981 م است که مربوط به 011 سال قبل است. اين ساعت، ابتدا در برج بالاي ايوان غربي صحن انقلاب اسلامي) صحن کهنه (قرار داشت و حدود 54 سال قبل، از آن جا به بالاي ايوان جنوبي صحن آزادي) صحن نو (يعني مکان فعلي آن انتقال يافت.
ظاهراً علت انتقال ساعت به اين مکان، به دليل نشست پايههاي سردر ايوان صحن انقلاب اسلامي، به واسطه سنگيني ساعت و پيالههاي آن بوده، که پس از ترميم و استحکام شکست آن، ساختماني از بتن در بالاي ايوان ساخته شد و با کاشي معرق تزيين يافت. پس ساعت خطي را که مرحوم عبدالحسين معاون از هامبورگ آلمان خريداري کرده بود، جايگزين اين ساعت کردند.
جالب است بدانيد، ساعت صحن آزادي، در ابتدا به وسيله هندل دستي و بزرگي، کوک ميشد که پس از ورود برق به مشهد، اين ساعت نيز برقي شد.
در حال حاضر به وسيله الکتروموتور کار ميکند که هر 42 ساعت يک بار کوک ميشود و چنان چه با قطع برق مواجه شود، کوک آن تا 42 ساعت فعال خواهد بود.
الاغي که عمليات را لو داد
بعد از عمليات محرم، دشمن به خاطر بازپس گيري مناطقي که از دست داده بود، چند بار پاتک کرد که با مقاومت خوب و جانانه بچهها روبرو شد و عقب نشيني کرد.بعد از اين که آتش دشمن کمي فروکش کرد بچهها از اين فرصت استفاده کردند و روبروي پل زبيدات مشغول استراحت شدند. من هم به اتفاق يکي از برادرهاي آرپيجي زن مشغول استراحت شدم. همينطور که استراحت ميکردم چشمم به آرپيجي اش افتاد. با ديدن آرپيجي تصميم گرفتم که تيراندازي با آن را ياد بگيرم. براي همين به دوستم گفتم: خيلي دوست دارم با آرپيجي کار کنم و با آن تير اندازي کنم. از او خواستم که کار با آن را به من بياموزد. ايشان با آن که خيلي خسته بود دست رد به سينهام نزد و قبول کرد، کار با آرپيجي را برايم توضيح دهد… وقتي نحوه کار با آرپيجي را ياد گرفتم، دل تو دلم نبود. موشک آرپيجي را روي آن نصب کرد و توضيحات لازم را به من متذکر شد و آرپيجي را به من داد. آرپيجي را توي دستم گرفتم و براي تمرين تيراندازي کمي از بچهها فاصله گرفتيم. با هم دنبال چيزي ميگشتيم تا آن را مورد هدف قرار دهيم. همين طور که ميگشتيم چشمم به يک الاغ افتاد. خنديدم و گفتم: بيا ببين چي پيدا کردم. وقتي ايشان الاغ را ديد زد زير خنده و گفت: محمد حسابش را بگذار کف دستش تا ديگر اين طرفها پيدايش نشود. من هم الاغ را نشانه گرفتم و ماشه را چکاندم. موشک شليک شد. موشک نرسيده به الاغ داخل شيار افتاد و منفجر شد. با انفجار موشک آرپيجي متوجه شدم يک عده از نيروهاي عراقي پا به فرار گذاشتند. با ديدن نيروهاي عراقي فهميدم که آنها قصد غافلگير کردن بچهها را داشتند که به خواست خداوند الاغ نقشههاي آنان را برملا کرد.
شهيد عليرضا خاکپور از سرداران شهيد «لشکر پنج نصر خراسان» از خطه گلستان، روستاي پيرواش، متولد سال 1345، از خانواده اي روستائي و کشاورز، متاهل، وقتي «سمانه» تنها دخترش، «هشت ماهه» بود؛ عليرضا در ششم اسفند سال «1365»در عمليات «کربلاي پنج» مظلومانه شهيد شد.
شهيد عليرضا خاکپور؛ در دفترچه خاطراتش آورده است:منطقه اي چند بار بين ما و عراقي ها، توي شلمچه دست به دست شد. نشسته بودم جلوي سنگر که گنجشکي آمد، چند متري ام روي تل خاکي نشست، برُّ و بر نگاهم مي کرد. به يکي از بچه ها که کنارم نشسته بود، گفتم: اين گنجشک گرسنه است.
بلند شدم چند دانه نان خشک شده را بردم يک متري اش، ريختم و برگشتم.
نخورد.
يکي از بچه ها سنگي به طرفش پرتاب کرد که، گنجشکک من، برو خمپاره مي خوري ها، پريد. چرخي زد و دوباره برگشت، همان نقطه نشست. يکي ديگر از بچه ها سنگي ديگر برداشت، به طرفش پرتاب کرد. پريد و رفت، چند لحظه بعد، باز دوباره برگشت. همان نقطه نشست.پريدم داخل سنگر، گفتم: بچه ها سر نيزه، يکي بيلچه آورد، يکي با سر نيزه، زديم به زمين، چند لحظه بعد، پوتين خون گرفته اي، پيدا شد، بيشتر کنديم….نامرد دشمن، چهل و هشت شهيد مظلوم بسيجي را يک جا روي هم دفن کرده بودند.
ما تا ظهور ايستاده ايم
اللهم عجل لوليک الفرج