سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اوایل سال 67جزیره خارک باجمعی ازدوستان درمنزل 366 شرکتی  شب نشینی نشسته بودیم  صدای آژیر وضعیت قرمز بلند شد همگی بلند شدیم وبطرف سنگر دویدیم آژیر وضعیت قرمز  مدام .به منزله حمله هوایی صدردصد بود بهرجهت دقایقی طول نکشیدکه غرش ضدهواییها اسمان خارگ راگلگون نمودند هواپیما های عراقی که نتواستند از دیواره آتش ایجاد شده توسط ضد هوائیها نفوذ کنند باریختن بمبهایشان درخشکی ودریا منطقه راترک نمودندوبعداز اعلام وضعیت سفید به اتاق برگشتیم (لازم به ذکر است که خارک درطول هشت سال دفاع مقدس 2834بار مورد حمله قرارگرفت) فکری بسرم زد وبه بچه ها آقایان غلامحسین جعفری /علیرضا اردم / سید یوسف حسینی مقدم / سیدمنصور جعفری  /نصرالله علی پورگفتم ماتوی خارک فقط حمله روزانه هوایی رودیده ایم بیاین بریم جبهه لااقل وقتی فرزندانمون بزرگ شدند براشون تعریف کنیم نه اینکه بچه های دیگه توی مدرسه و... از خاطرات جبهه باباشون تعریف کنند انوقت بچه های ما خجالت بکشند

 

 بااین حربه .همگی راضی شدند فردای انروز که به اداره رفتیم رفتم دفتر رییس وقت جناب آقای واعظ وموضوع رابه ایشون گفتم اتفاقا گفت اگه شما میخواهید برید من هم میام خودش ترتیب کارهاراداد وبسیج خارک ثبت نام شدیم دوروزبعد توسط هواپیمای بیست نفره to(تیو) رفتیم آغاجاری واونجاهم با یکدستگاه اتوبوس رفتیم جراحی ناوتیپ امیر المومنین(ع) سازماندهی شدیم همه خارکیها دریک گروهان وگردان خط شکن ابوالفضل عباس(ع) تجهیز شدیم وعصر همانروز بااتوبوسهای گل اندودبطرف شلمچه حرکت کردیم ماکه منطقه برامون تازگی داشت حریصانه از پنجره اتوبوس بیرون رادید میزدیم بهر جهت رسیدیم به یک رودخانه خروشان وپلهای شناور اخرین اتوبوس داشت از پل می گذشت که پل توسط هواپیمای عراقی مورد حمله قرارگرفت خوشبختانه اتوبوس بسلامت اومد همگی پشت خاکریزها مستقر شدیم صدای زوزه گلوله ها وخمپاره ها ثانیه ای قطع نمیشد .شب همونجا زمین گیر شدیم نیمه های شب آ تشباری بیش از حد .انفجار خمپاره ها و... شروع شدفرمانده دستورداد که برگردیم به خاکریز پشت سرمون وقتی رسیدیم به خاکریزهمگی درازکش خوابیدیم  لحظه ای گلوله باران قطع نمیشدنصرالله علیپور امدادگربود کنار من خوابیده بود .سمت چپ منهم واعظ وجعفری بودند دران تاریکی گفتم نصرالله چرابرانکارد رو رو خودت انداختی گفت میخوام ترکش بهم نخورد چند لحظه بعد همزمان باانفجار یک خمپار ه درنزدیکی خودمان باکلوخ زدم رو شکم نصرالله که داد فریادش بلند شد وحشت زده میگفت زخمی شدم زخمی شدم خودش امداد گر بود صدای امداد گر میزد نصرالله باواعظ فامیل بودند خودشو انداخت کنار نصرالله وگفت کجات زخمی شده هرچی گشتند چیزی ندیدند من که خنده ام گرفته بود واعظ فهمید وگفت خدا لعنتت کند اینجاهم دست نمیکشی بهرجهت صبح شد ووقتی دیدم کنار چه خوابیده بودیم سجده شکرنموده باورکنید صدها صندوق مهمات که برای عملیات اماده کرده بودند اونجا بود . صدای ماشینی اومد دیدم امبولانسه وقتی وارد خاکریز شد پیاده که شدند شناختیمشون اقایان رحمان شاکر .روابط عمومی وماه ثانی .امور مالی وازهمکاران بودند که قبل از ما به جبهه امده بودند وقتی دیدمشان گفتم این چه سرووضعیه که براخودتون درست کردین گفتند مگه چیه صورتتون چرا سیاهه گفتند مگه تودیشب اینجانبودی چه غوغایی بود برو خودتو نگاه کن منم توی اینه ماشین نگاه کردم دیدیم دست کمی ازاونا ندارم بهر جهت حوالی ظهر داشتند اماده مون میکردن برا عملیات که اعلام نمودند امام جمعه خارک به اتفاق رییس اموراداری اومدند دیدنتان مارا بصف کردند صف دوم من و علی اردم وجعفری  بودیم امام جمعه یکدانه لیمو میداد واقای قاسمی یکساعت کاسیو وقتی به ما رسید علی اردم به امام جمعه گفت به زبون محلی خودمون آغا والا می تونفیهمی کسیکه زحلش ترکسوو چی ترش سیش نخووه مو هنی مال دوش دس وپام هاسی میدکه او ری داسی بده نه لیمو میخی بکشیم  به قاسمی هم گفت ساعتت چمبارت گشت بیرش سی خوت غیره میخوا عراقی ری دسم درش بیاره بگذریم اعلام کردند که هرکس دوست دارد وصیت نامه بنویسد هرکسی جایی نشست و شروع کرد به نوشتن من که تمام کردم به غلام جعفری گفتم چرا نمینویسی به زبان محلی گفت خوت سیم بنویس گفتم چه بنویسم اسم یکی از بچه هاش علی بود گفت بنویس بوا .علی . از موبه تونصیحت ای گت واویدی پاته توای سرزمین نیل که موهف چیش خوم پشیمونم بهرجهت عراقیها چندتا تک زدند هی مارامیبردند جهت دفع تا اینکه قطعنامه پذیرفته شد وکمی راحت شدیم وبرگشتیم مارد.اونجا رسم بود وقتی غذا خورده میشد یکی شهردارمیشد وتمام کارها ی شتسو با اون بودیکروز نوبت علی اردم شد وقتی یغلبی وکاسه راجمع کرد وگذاشت توی تشت وبطرف رودخونه حرکت کرد  فاصله سنگر تارودخانه حدود 200 متر میشد سگ هارتواون منطقه زیاد بود من تفنگموبرداشتم  وباسرعت ازراه دیگه رفتم  پشت درختی جلو علی وصدای تند سگ دراوردم علی ظرفارو ریخت پابه فرار منم پشت سرش هی صدای سگ درمیوردم  نزدیکی سنگر  صداش زدم  ان موقع فهمید گفت احمدو دورت بگردم نه سی بچیل بگیا گفتم  پس برگرد ظرفاتوبشور گذاشمش چند  متری که رفت باز پشت سرش رفتم شروع کرد به جمع کردن ظرفها و حرکت کرد چند قدمی رفت نگاه اطرافش کرد یکی از کاسه هارا انداخت نخیر دیگری را وهمینطور منم طوریکه نبیند جعمشون کردم ومیرفتم وقتی رسید کنار اب  نشست شروع کرد به شستن  گفتم علی اینا را هم بشور گفت خدا توکجابیدی میخواستم کمتر بشه خدا غضوت کنه . بهرجهت ماموریت ما تمام شدو برج 5 .67 برگشتیم خارگ





تاریخ : دوشنبه 90/11/24 | 12:27 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.