سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هرروز که به بنارانه سرمی زنم، خودم راتوی کوچه وپس کوچه های قدیم و مزارع می بینم  خاطرات دور نزدیک درنظرم مجسم می شود. مردان داس به دوش و زنان زنبیل به دست چه مهربانانه دوش به دوش هم جهت رزق روزی پیش می رفتند. همه جا رنگ صمیمیت داشت .صدای گوشنواز جرینگ جرینگ زنگوله ای که به گردن میش یابزی بسته بود، خبر ازآمدن گله داشت. کودکان وزنان جهت هدایت گوسفندان خود به پیش باز می رفتند. از دور چوپان فداکار آقای علی آذرنیوار نمایان بود. روی شانه هایش چیزی لول می خورد وحکایت از تولدی دیگر. نزدیکتر که می رسید، چهره ی بعضی از کسانی که به جلو رفته بودند خندان می شد .یاد آن روزها به خیر(من نه نویسنده ام ونه باسواد اگر درجملات وکلمات اشتباهی است ببخشید ولی خداوکیلی اینو که نوشتم تمام روز بنرانه منو به اون موقع ها می برد.) 





تاریخ : یکشنبه 90/7/3 | 5:8 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.