سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عروسک 

از خم کوچه ها که گذشت ، دخترک دوان دوان آمد . موهایش افشان بود . دامنش در باد تکان می خورد . ساعت ها سر کوچه انتظار کشیده بود . نزدیک تر رسید .

ـ بابا  بابا !  

مرد نشست . دست هایش را گشود و دخترک را در آغوش کشید . دست های کوچک دخترک دور گردنش حلقه بسته بود .

ـ بابا آوردی ؟

ـ عزیز دلم !  برایت می خرم .

دست های زینت شل شد . به آرامی از آغوش پدر بیرون خزید . نشست روی خاک های کوچه . پدر خم شد و صورتش را بوسید و او را بغل کرد . دخترک گفت همه ی پدرها برای دخترشان همه چیز  می خرند . مرد جلوی در اتاق که رسید ، کفش های ربنی اش را گوشه ای انداخت و وارد اتاق  شد . علاء الدین در گوشه ای روی موکت گذاشته بود و شعله ی زرد رنگش می سوخت و صدا می کرد . صدایی مثل صدای موتور سیکلت دوره گرد هایی که گاهی به  روستا می آمدند . عصمت در گوشه ای مشق هایش را می نوشت . زن چای ریخت و جلوی مرد سراند . عصمت نوشت : من انار ندارم . کلاس اول بود . هر روز پاهای خشک و لاغرش را در دمپایی می چپاند  ، مقنعه ی رنگ و رو رفته اش را سر می کرد  ، کتاب هایش را زیر بغل می زد و به تنها مدرسه ی روستا می رفت . علی باز ، چهار فرزند دیگرهم داشت . او با این که از نخل به پایین افتاده بود و کمرش عیب داشت ، اما باز بیکار نمی نشست . نمی توانست بنشیند . بیلش همیشه دستش بود . دختر بزرگش هم تویزه و ناندان می بافت و می فروخت . استکان را پیش کشید و گفت : شام چه داریم ؟ سفره که پهن شد ، زن گفت : محمد دمپایی می خواهد . علی باز همین چند هفته پیش به شهر رفته بود و به قول خودش پنج هزار تومان  تر شده بود . دهانش از تعجب باز ماند .

ـ چرا زودتر نگفتی ؟

ـ چه فایده ؟ می خواستم پولی دستت بیاید .

علیباز پک محکم  به قلیان زد . هر وقت پولی به دستش می آمد ، به شهر می رفت و کارسازی می کرد . سفره که جمع شد ، به محمد گفت یک قلم و کاغذی بیار . بنویس دمپایی . بنویس ... زن گفت : زینت این سفر هم عروسک نمی خواهد . واجب نیست ..

ـ نه . به او قول داده ام . 

ـ بنویس چادر

ـ این دفعه هم چادر نمی خوام . باید سعی کنیم هر طور که شده بدهکاری هایمان را کم کنیم . چادر برای دفعه ی بعد . فعلا از چادر مهم تر داریم . اگر می توانی برای ماه رمضان برنج بخر .

ـ قیمت برنج تَشِ سرخ است .

ـ چطور است چند کیلویی خرده برنج بخریم ؟  در کنارش للک هم داریم .

سکوت حاکم شد . لحظات به کندی می گذشت . مرد گفت :

ـ بسیار خوب . پس چادر را قلم بگیر .  بنویس برنج .  راستی اگر بخواهیم بدهکاری هایمان را بپردازیم ؟ زن گفت حالا که اینطوره ، یک عروسک ساده بخر . خودم لباس براش می دوزم و زینت را راضی می کنم .  ....

گونی های برنج تا نزدیک های سقف دکان  وَر زده بود . چند گونی هم جلوی در گذاشته و لبه ی آن ها را برگردانده بودند . مرد یک راست به سوی برنج های ریز رفت . با دست راست مشتی از آن را برداشت و با انگشت دست دیگرش ، آن را در کف دست پهن کرد .

ـ آغا ببخشین کیلویی چنده ؟

نگاهش به ساعت دیواری بلندی افتاد . عقربک در دایره سرگردان بود و به نظر می رسید که می خواهد خود را نجات بدهد . تقلا می کرد ولی راه به جایی نمی برد . به صدای عبور ثانیه ها گوش سپرد . مثل صدای چک چک آب بود پس از باران از سقف تَرَک خورده . مشت را در گونی خالی کرد و با اکراه دست به جیب برد .

به خانه که باز گشت ، در باز بود . وارد شد . زنش رخت می شست . گفت قیمت برنج هم خدا تومن شده ! . زن در پی مرد به اتاق آمد . کنار پلاستیک ها نشست و محتویات آن ها را با وسواس بیرون آورد . بعد مثل اینکه به یاد چیزی افتاده باشد ، تند تند بسته ها را جستجو کرد . زینت پشت کمر مادرش سرید و نشست . گلویش خشک شده بود . گوشه های لبش می لرزید . علی باز پک های پیوسته ای  به قلیان می زد . بوی للک در فضا پیچیده بود .

 

این داستان در هفته نامه ی اتحاد جنوب شماره ی بیست و سوم . دوشنبه 8 شهریور 1378 چاپ شده است . 





تاریخ : دوشنبه 95/10/13 | 6:55 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.