درتمناي ديدارت شب رااسيركردم
وخواب رابراي پلكهايم حرام كردمتاشايد ببينمت
امادريغا كه چشمانم به ديدارت ميسر نشدومانديم مسافري جامانده ازسفر
(خدا ياهيچ مسافري رااز رفيقاش جا نذاره)
ومانديم دراين هياهوي شهر نا كجا آباد
ورفتيم به راهي كه هيچستان بود
حالا تو آمدي پس از سالها
چندين كيلو استخوان كه وزين بودند
اما وقتي آمدي شميم استخوانهايت شهررا دوباره زنده كرد
اي شهيد زنده.