شخصي چهار زن داشت وقتي بيمار شد خواستند او را از بالاي بام به زير آورند دو دست او را دو زن و دو پاي اورا دو زن ديگر گرفتند و از بام به زيرش مي آوردند ديدند آن مرد سر خود تکان مي دهد و چيزي مي گويد پرسيدندش که چه مي گويي گفت فکر مي کنم که اگر از اين مرض خلاص شوم يک زن ديگر بگيرم که هر وقت نا خوش احوال شدم سرم بگيرد که زمين نخورم چون زنها اين سخن را شنيدند همه ناراحت ومتغيير شدند وبه يکباره هر دو دست وپاي اورا ول کرده وبيمار از بام به روي پله ها افتاد سر وپاي او در هم شکست ودر دم جان بداد