نامه يک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش، لطفا تا آخرشو بخوانيد تا متوجه عشق پسر به دختر مورد علاقه اش شويد.
براي راحتتر خواندن متن به شماره توجهي نکنيد.
1- محبت شديدي كه صادقانه به تو ابراز ميكردم2- دروغ و بي اساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به تو3- روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را مي شناسم4- به پستي و دورويي تو بيشتر پي ميبرم و5- اين احساس در قلب من قوت ميگيرد كه بالاخره روزي بايد6- از هم جدا شويم و ديگر من به هيچ وجه مايل نيستم كه7- شريك زندگي تو باشم و اگرچه عمر دوستي ما همچون عمر گلهاي بهار كوتاه بود اما8- توانستم به طبيعت پست و فرومايه تو پي ببرم و9- بسياري از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من مطمئنم10- اين خودخواهي ، حسادت و تنگ نظري تو را هيچ كس نميتواند تحمل كند و با اين وضع11- اگر ازدواج ما سر بگيرد ، تمام عمر را12- به پشيماني و ندامت خواهيم گذراند . بنابراين با جدايي ازهم13- خوشبخت خواهيم بود و اين را هم بدان كه14- از زدن اين حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز هم مطمئن باش15- اين مطالب را از روي عمق احساسم مينويسم و چقدر برايم ناراحت كننده است اگر16- باز بخواهي در صدد دوستي با من برآيي . بنابراين از تو ميخواهم كه17- جواب مرا ندهي . چون حرفهاي تو تمامش18- دروغ و تظاهر است و به هيچ وجه نميتوان گفت كه داراي كمترين19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همين سبب تصميم گرفتم براي هميشه20- تو و يادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمتوانم قانع شوم كه21- تو را دوست داشته باشم و شريك زندگي تو باشم
و در آخر اگر ميخواهي ميزان علاقه مرا به خودت بفهمي از مطالب بالا فقط شماره هاي فرد را بخوان
1.کدوم دانش آموز خسته و خواب آلود بنظر ميرسد؟
2.کدوم هاشون دوقلو اند؟3.چند تا زن در عکس ديده ميشه؟4.چند نفرشون خوشحال اند؟5.چند نفرشون ناراحت اند؟
عارف به حضور شاه شرفياب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته اي آموزنده به شاهزاده جوان بياموزد مگر در آينده او تاثير گذار شود.
استاد دستش را به داخل کيسه فرو برد و سه عروسک از آن بيرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بيا اينان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپري کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نيستم با عروسک بازي کنم! "
عارف اولين عروسک را برداشته و تکه نخي را از يکي از گوشهاي آن عبور داد که بلافاصله از گوش ديگر خارج شد.
سپس دومين عروسک را برداشته و اينبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومين عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالي که در گوش عروسک پيش ميرفت، از هيچيک از دو عضو يادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اينان همگي دوستانت هستند، اولي که اصلا به حرفهايت توجهي نداشته، دومي هرسخني را که از تو شنيده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومي دوستي است که همواره بر آنچه شنيده لب فرو بسته "
شاهزاده فرياد شادي سر داده و گفت: " پس بهترين دوستم همين نوع سومي است و منهم او را مشاور امورات کشورداري خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه " و بلافاصله عروسک چهارم را از کيسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " اين دوستي است که بايد بدنبالش بگردي " شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود. با تعجب ديد که نخ همانند عروسک اول از گوش ديگر اين عروسک نيز خارج شد، گفت : " استاد اينکه نشد ! "
عارف پير پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن " براي بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد. شاهزاده براي بار سوم نيز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقيماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصي شايسته دوستي و مشورت توست که بداند کي حرف بزند، چه موقع به حرفهايت توجهي نکند و کي ساکت بماند.