گريزانم از اين مردم كه با منبظاهر همدم و يكرنگ هستندولي در باطن از فرط حقارتبه دامانم دوصد پيرايه بستنداز اين مردم, كه تا شعرم شنيدندبرويم چون گلي خوشبو شكفتندولي آن دم كه در خلوت نشستندمرا ديوانه اي بدنام گفتنددل من, اي دل ديوانة منكه مي سوزي ازين بيگانگي هامكن ديگر ز دست غير فريادخدارا, بس كن اين ديوانگي ها