رسم ما شيعيان اين است که جنازه را بالاي ماشين گذاشته وتا قبرستان شهرمان حمل مي کرديم.من نيز چنين کردم اما وقتي به کربلا رسيدم، تصميم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.
چهره آن جوان که نمي دانستم کدام خانواده انتظارش را مي کشد،دلم را آتش زده بود.او بدني پر از زخم داشت اما با شکوه آرميده بود.او را در کربلا دفن کردم وبرپيکرش فاتحه اي خواندم وبه دنبال سرنوشت خود رفتم.
سال ها از آن قضيه گذشت وخبري از فرزندم نيافتم تا اين که جنگ تمام شده وخبر زنده بودن او به دستم رسيد.فرزندم سرانجام در ميان اسراي آزاد شده به عراق بازگشت.از ديدنش خوشحال شدم وشايد اولين چيزي که به او گفتم اين بود که چرا کارت هويت وپلاکت را به ديگري سپردي؟وقتي او ماجراي کارت هويت وپلاکش را برايم تعريف کرد،موبر بدنم راست شد.پسرم گفت:من توسط جواني بسيجي اسير شدم.او با اصرار از من خواست تا کارت هويت وپلاکم را به او بدهم.حتي حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتي آن ها را به او دادم، اصرار مي کرد که حتماً بايد قلباًً راضي باشم.من هم به او گفتم درصورتي راضي خواهم شد که علت اين کارش را بدانم.او حرف هايي به من زد که اصلاً در ذهنم نمي گنجيد.او با اطمينان گفت: من دو يا سه ساعت ديگر شهيد مي شوم وقرار است مرا در جوار مولايم حضرت ابا عبدالله الحسين(صلوات الله عليه) دفن کنند. مي خواهم تا روز قيامت در حريم مولايم بيارامم. ديگر نمي دانم چه شد و او چه کرد اما ماجرا همان بود که گفتم
در آن لحظه که به شدت احساس
تنهايي
مي کنيد، مطمئن باشيد که يکي
براي
ديدن شما لحظه شماري مي کند