ساعت دماسنج

نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ احمد روزبه 

ابورياض از افسران ارتش عراق در زمان جنگ هشت ساله ورجال سياسي فعلي اين کشور نقل مي کند: در جبهه هاي جنگ مشغول نبرد بودم که دژباني مرا خواست.فرمانده مان با ديدن من، خبر کشته شدن پسرم را در جنگ به من داد.خيلي ناراحت شدم.من براي او آرزوهاي زيادي داشتم ومي خواستم دامادش کنم.
به هر حال، به سردخانه رفتم وکارت وپلاک فرزندم را تحويل گرفتم ورفتم تا جنازه اش را ببينم.وقتي کفن را کنار زدم، شديداً يکه خوردم.با تعجب توام با خوشحالي گفتم:اشتباه شده، اشتباه شده. اين فرزند من نيست.افسر ارشدي که مامور تحويل جسد بود،با بي طاقتي وعصبانيت گفت: اين چه حرفيه مي زني؟ کارت وپلاک حک شده و صحت اون ها بررسي و تاييد شده. واقعاً برايم عجيب بود که او حاضر نمي شد حرف مرا بپذيرد يا به بررسي دوباره ماجرا دست بزند.من روي حرف خودم اصرار مي کردم اما ناگهان خوف واضطرابي در دلم افتاد که بامقاوتم مشکلي ديگر برايم ايجاد شود.در زمان صدام با کوچک ترين سوء ظن وابهامي ممکن بود جان شخص و خانواده اش بر باد برود.زود سکوت اختيار کردم و ارتش مرا مجبور کرد که جسد را براي دفن به سمت بغداد حرکت بدهم.

رسم ما شيعيان اين است که جنازه را بالاي ماشين گذاشته وتا قبرستان شهرمان حمل مي کرديم.من نيز چنين کردم اما وقتي به کربلا رسيدم، تصميم گرفتم که زحمت ادامه راه را به خودم نداده و او را در همان کربلا دفن کنم.

چهره آن جوان که نمي دانستم کدام خانواده انتظارش را مي کشد،دلم را آتش زده بود.او بدني پر از زخم داشت اما با شکوه آرميده بود.او را در کربلا دفن کردم وبرپيکرش فاتحه اي خواندم وبه دنبال سرنوشت خود رفتم.

سال ها از آن قضيه گذشت وخبري از فرزندم نيافتم تا اين که جنگ تمام شده وخبر زنده بودن او به دستم رسيد.فرزندم سرانجام در ميان اسراي آزاد شده به عراق بازگشت.از ديدنش خوشحال شدم وشايد اولين چيزي که به او گفتم اين بود که چرا کارت هويت وپلاکت را به ديگري سپردي؟وقتي او ماجراي کارت هويت وپلاکش را برايم تعريف کرد،موبر بدنم راست شد.پسرم گفت:من توسط جواني بسيجي اسير شدم.او با اصرار از من خواست تا کارت هويت وپلاکم را به او بدهم.حتي حاضر شد در قبالش به من پول بدهد. وقتي آن ها را به او دادم، اصرار مي کرد که حتماً بايد قلباًً راضي باشم.من هم به او گفتم درصورتي راضي خواهم شد که علت اين کارش را بدانم.او حرف هايي به من زد که اصلاً در ذهنم نمي گنجيد.او با اطمينان گفت: من دو يا سه ساعت ديگر شهيد مي شوم وقرار است مرا در جوار مولايم حضرت ابا عبدالله الحسين(صلوات الله عليه) دفن کنند. مي خواهم تا روز قيامت در حريم مولايم بيارامم. ديگر نمي دانم چه شد و او چه کرد اما ماجرا همان بود که گفتم

پاسخ

درود برشما.
+ احمدروزبه 

يك درخت عجيب و زيبا در كاروليناي جنوبي آمريكا


درخت زيبا

پاسخ

درودبر آقاي روبه . وقت به خير.
+ احمدروزبه 


در آن لحظه که به شدت احساس

تنهايي

مي کنيد، مطمئن باشيد که يکي

براي

ديدن شما لحظه شماري مي کند

پاسخ

آفرين برشماكه بنارانه راغنامي بخشيد.
+ احمد روزبه 

نقطه وسط خيره شويد و سرتان را جلو و عقب ببريد چرخها به حركت در ميايند !!!

پاسخ

ممنون ازارسال سرگرمي براي بنارانه . وجودت نعمت است . دستت دردنكنه .