وبلاگ :
وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
يادداشت :
يادنها 11 احمدروزبه
نظرات :
0
خصوصي ،
10
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
احمدروزبه
مرد خياطي کوزه اي عسل در دکانش داشت.يک روز مي خواست دنبال کاري برود. به شاگردش گفت:اين کوزه پر از زهر است!مواظب باش آن را دست نزني!شاگرد که مي دانست استادش دروغ
مي گويد حرفي نزد و ...
استادش رفت.شاگردهم پيراهن يک مشتري را بر داشت و به
دکان نانوايي رفت و آن را به مرد نانوا داد و دو نان داغ و تازه گرفت و
بعد به دکان برگشت و تمام عسل را با نان خورد و کف دکان دراز کشيد.خياط
ساعتي نگذشته بود که بازگشت و با حيرت از شاگردش پرسيد:چرا خوابيده اي؟
شاگرد ناله کنان پاسخ داد: تو که رفتي من سرگرم کار بودم،دزدي آمد و يکي از پيراهن ها را دزديد و رفت.وقتي من متوجه شدم،از ترس تو، زهر توي کوزه را خوردم و دراز کشيدم تا بميرم و از کتک خوردن و تنبيه آسوده شوم