• وبلاگ : وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
  • يادداشت : يادنها 11 احمدروزبه
  • نظرات : 0 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + جعفري 
    جهان:مردي مقابل گل فروشي ايستاده و مي خواست دسته گلي براي مادش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود
    وقتي از گل فروشي خارج شد دخترکي را ديد که در کنار گل فروشي نشسته بود و گريه مي کرد . مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي کني ؟
    دختر درحالي که گريه مي کرد گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي پولم کم است .
    مرد لبخندي زد و گفت : با من بيا من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم .
    وقتي از گل فروشي خارج مي شدند مرد به دختر گفت : مي خواهي تو ر برسانم ؟
    دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهي نيست !
    مرد دلش گرفت طاقت نياورد به گل فروشي برگشت دسته گلي گرفت و ???کيلومتر رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد .