درهمسايگي ما پيرزن تنهايي به نام دي سکينه (خدايش بيامرزد) زندگي ميکرد همين خونه اي که الان جناب علي آذرنيوار سکونت دارند دي سکينه همانطور که خطابه اش کرديم دختري داشت به نام سکينه که در جزيره خارک سکونت داشتند وهراز چندي سري به مادرش ميزدند در حياط دي سکينه کناري عظيم وجود داشت که اکثر اوقات پرازگنجشک ميشد وخيليها از جمله خودم دلمون ميخواست برويم توي آن حياط وباتير کمون گنجشک بزنيم يک روز اول صبح مرحوم مادرم خدايش رحمت کند بيدارم کرد وگفت حيونها راببر گله منه با ناراحتي بلند شده وحيونها که از قبل مادرم آمادشون کرده بود باهخ کنان به سمت درب حياط برده ورهسپار گله شون کردم وقتي برگشتم گنجشکان زيادي درآن کنار ديدم آمدم تيروکمون رابرداشته بلافاصله فکري کرده وازسادگي پيرزن استفاده نمودم رفتم در زدم (البته آن زمان)درخس بود پيرزن وقتي مرا ديد صدا زد اميرو چه ميخواي اول صبح
گفتم خوابي ديده ام اومدم برات تعريف کنم بنده خدا سراپا گوش ومنهم شروع کردم که خواب ديدم سکينه بابچه هاش اومدند وتو چنين وکردي وچنان گفت اينقدر دروغ نگو بيو يه تيري بکو وير(يعني من حق داشتم فقط يک سنگ يا همان مرمروک که باشل درست ميکرديم در تيرکمون گذاشته وتير بکنم)