نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ احمد روزبه 

داستان مرد خوشبخت

پادشاهي پس از اينکه بيمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهي‌ام را به کسي مي‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد، اما هيچ يک ندانست.

تنها يکي از مردان دانا گفت: "فکر کنم مي‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه کنيد، شاه معالجه مي شود".

شاه پيک‌هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند. حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد.

آن که ثروت داشت، بيمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا ميزد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند.

آخرهاي يک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌اي محقر و فقيرانه رد ميشد که شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي‌گويد. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سير و پر غذا خورده‌ام و مي‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پيک‌ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت!!!