نام:
ايميل:
سايت:
   
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
  
  
 
+ علي 

تحت تاثير قرار گرفتم

آقاي فتحي دوستتان داريم شما با همه متفاوتيد کاش ....

پاسخ

درودبرعلي عزيز .
+ محمد رضا باقري 


بنام خدا

از آنجائيکه من خودم در همان خودرو بنزي بودم که مردم نيز حضور داشتند خطر مرگ همروستايي ها را به چشم ديدمو شايد دست غيبي مردم را از مرگ نجات داد.و قدرداني ويژه اي م ينمايم از جناب اقايان فتحي و غلامي که شايد در اين قضيه فراموش شده باشند.

پاسخ

سلام بردوست وانسان شريف وخوب آقاي باقري
+ احمدروزبه 

غلامي جان تقصير من نيست

راه خانه ات

از حافظه کفشهايم پاک نمي شود...؟!



پاسخ

احمدروزبه دوست خوبم سلام. نامت باعث افتخاراست. به زودي ازمطالبتان استفاده خواهدشد.
+ احمدروزبه 
چرخه زندگي
پيرمردي ضعيف و رنجور تصميم گرفت با پسر و عروس و نوه ي چهارساله اش زندگي کند.دستان پيرمرد ميلرزيد،چشمانش تار شده بودو گام هايش مردد و لرزان بود.

اعضاي خانواده هر شب براي خوردن شام دور هم جمع ميشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقريبا برايش مشکل مي ساخت. نخود فرنگي ها از توي قاشقش قل مي خوردند و روي زمين مي ريختند، يا وقتي ليوان را مي گرفت غالبا شير از داخل آن به روي روميزي مي ريخت.پسر و عروسش از آن همه ريخت و پاش کلافه شدند…


پسر گفت: ” بايد فکري براي پدربزرگ کرد.به قدر کافي ريختن شير و غذا خوردن پر سر و صدا و ريختن غذا بر روي زمين را تحمل کرده ام.” پس زن و شوهر براي پيرمرد، در گوشه اي از اتاق ميز کوچکي قرار دادند.در آنجا پيرمرد به تنهايي غذايش را ميخورد،در حالي که ساير اعضاي خانواده سر ميز از غذايشان لذت ميبردند و از آنجا که پيرمرد يکي دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه اي چوبي به او غذا ميدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پيرمرد مي افتاد و آن وقت متوجه مي شدند هم چنان که در تنهايي غذايش را مي خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چيزي که اين پسر و عروس به زبان مي آوردند تذکرهاي تند و گزنده اي بود که موقع افتادن چنگال يا ريختن غذا به او ميدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.يک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازي با تکه هاي چوبي ديد که روي زمين ريخته بود.با مهرباني از او پرسيد: ” پسرم ، داري چي ميسازي ؟” پسرک هم با ملايمت جواب داد : ” يک کاسه چوبي کوچک ، تا وقتي بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندي زد و به کارش ادامه داد.

اين سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاري شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهرباني او را به سمت ميز شام برد.

قدرت درک کودکان فوق العاده است .چشمان آنها پيوسته در حال مشاهده ، گوشهايشان در حال شنيدن . ذهنشان در حال پردازش پيام هاي دريافت شده است.اگر ببينند که ما صبورانه فضاي شادي را براي خانواده تدارک ميبينيم، اين نگرش را الگوي زندگي شان قرار مي دهند.


+ بچه بنار 


بسمه الله الرحمن الرحيم

با سلام خدمت همه

اسفنديار که فراموش شدني نيست و به همه کساني که آن شب به هرنوعي احساس مسئوليت کرده و به ياري مردم شتافتند و درحد خود زحمتي را از روي دوش مردم برداشتند.

با اين حال دلم براي آن موقع تنگ مي شود شايد شايد اشتراک احساسي است که با تمام انسانها در مورد گذشته وخاطرات دارم وصاحب در اوج آن را سروده که:هرچه از عمر گذشت يادش به نيکي مي کنند-چهره امروز در آيينه فردا خوش است.

باور کنيد براي مردمي که آن موقع بودند و طبق قانون طبيعت ديگه نيستندو براي مردمي که ديدارشون ديگه کم شده

اما به هر حال خاطراتش زيباست کساني که به هر وسيله موفق شدند تصوير سوت و يا هراسنادي از آن واقعه داشته باشند بايد لطف کنند و براي آيندگان حفظش کنند و البته خودمون را هم از تماشاي گاه و بي گاهش محروم نفرمايند.

موفق باشيد

پاسخ

سلام. ازمهرباني هات ممنونيم. انشاالله بتونيم درسال آينده هم وبلاگ رابه سايت تبديل كنيم وهم فيلم هم وعكس هاي سيل را بگذاريم .
+ فروغ غلامي 

آقاي فتحي سلام . خاطره ي زيباي شماراخواندم. ازاين همه انسانيت ومحبت شگفت زده شدم ، ازاينکه انساني چنين بزرگ وجانباخته باشد. به خاطرتمام مهرباني ها، سپاسگزارم .

باسلام خدمت همه ي مردم عزيز بنار
مردم خوب بنار از آن به بعد هميشه مرا شرمنده کرده اند و بسيار نسبت به من لطف و محبت نموده اند و از اين طريق به همه ي آنها درود مي فرستم.
ضمناچند عکس از آن سيل در سايت زيارتي ها موجود است.
به اميد بهاري سبز
+ احمد روزبه 

داستان مرد خوشبخت

پادشاهي پس از اينکه بيمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهي‌ام را به کسي مي‌دهم که بتواند مرا معالجه کند".

تمام آدم‌هاي دانا دور هم جمع شدند تا ببيند چطور مي شود شاه را معالجه کرد، اما هيچ يک ندانست.

تنها يکي از مردان دانا گفت: "فکر کنم مي‌توانم شاه را معالجه کنم. اگر يک آدم خوشبخت را پيدا کنيد، پيراهنش را برداريد و تن شاه کنيد، شاه معالجه مي شود".

شاه پيک‌هايش را براي پيدا کردن يک آدم خوشبخت فرستاد....

آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولي نتوانستند آدم خوشبختي پيدا کنند. حتي يک نفر پيدا نشد که کاملا راضي باشد.

آن که ثروت داشت، بيمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا ميزد، يا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگي بدي داشت. يا اگر فرزندي داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمي چيزي داشت که از آن گله و شکايت کند.

آخرهاي يک شب، پسر شاه از کنار کلبه‌اي محقر و فقيرانه رد ميشد که شنيد يک نفر دارد چيزهايي مي‌گويد. "شکر خدا که کارم را تمام کرده‌ام. سير و پر غذا خورده‌ام و مي‌توانم دراز بکشم و بخوابم! چه چيز ديگري مي‌توانم بخواهم؟"

پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پيراهن مرد را بگيرند و پيش شاه بياورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.

پيک‌ها براي بيرون آوردن پيراهن مرد توي کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقير بود که پيراهن نداشت!!!

salam dooste aziz weblog mofidy darid khoshhal misham agar be www.yahoo98.com site khodetoon ham sari bezanid va nazaeroon ro begid har rooz ba 50 matlab update mikonam.
darzemn linkhaye mofidetoon ro ham dar www.mofidtarin.com har rooz be eshterak begozarid va bazdid begirid
montazeram
felan bye
www.yahoo98.com
www.mofidtarin.com


+ احمد 

وزير درستکار

گويند در دربار پادشاهي وزير بسيار صادق و درستکاري بود

تمام سعي وکوشش خود را صرف راحتي مردم کرده و از خلاف کاري ديگر وزيران هم جلوگيري ميکرد که باعث ناراحتي آنها ميشده.

هر نقشه اي ميکشيدند که بتوانند او را پيش پادشاه بدنام کنند که باعث اخراج او از دربار شود ميسر نمي شد.

بعد از نيمه شب يکي از وزيران به قصد رفتن دستشوئي از اطاقش خارج ميشد

که متوجه آن وزير در انتهاي راهرو شده با کنجکاوي و آهسته او را دنبال کرد

تا ديد او وارد اطاقي شد

که از آن کسي استفاده نمي کرد و يواشکي در را پشت سر خود قفل کرد. از سوراخ کليد نگاه کرد و ديد آن وزير رفت سراغ صندوقي و باز کرده

و محتويات آن را نگاه ميکند. بسرعت به اطاق خود باز گشت و صبح زود بقيه وزيران را بيدار کرده جريان را تعريف کرد.

همه پيش سلطان رفته و گفتند که آن وزير صندوقي در اطاقي مخفي کرده و طلا و جواهرات را از دربار دزديده و توي آن مخفي ميکند.

پادشاه با ناباوري و شناختي که از او داشت به اصرار آنها وزير را احضار کرده به اتفاق سراغ صندوق رفتند و دستور داد آنرا باز کند.

در صندوق که باز شد غير از يک جفت کفش و جوراب ولباسي پاره چيزي نيافتند. شاه با تعجب دليل نگه داشتن آنها را پرسيد و او در جواب گفت :

قربان اينها لباس ها و کفش و جورابي هستند

که من با آنها به پايتخت آمده بودم . آنها را نگه داشتم و هر شب به آنها سر زده و نگاه ميکنم تا فراموش نکنم کي بودم و از کجا به کجا رسيده ام.



+ جعفري 
ازآقاي فتحي ومردم خوب زيارت كه واقعا درهر دوسيل به كمك مردم بنار شتافتند صميمانه تشكر ميكنيم اجرشان با سيد شهيدان.
+ احمدروزبه 

خداونداانسانهايي که روح بلند وآزاده دارند درپناه خود حفظ فرما.