• وبلاگ : وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
  • يادداشت : يک سوال و يک نظر به عنوان پاسخ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 15 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مسلم جعفري 
    با حرف هاي او تنم لرزيد، خودم را به روي پاهاي او انداختم و التماس کردم که خودش را معرفي کند. آقا زير لب و شمرده گفت: «انا الغريب! انا المظلوم! انا العطشان...» و بعد گفت: «به نزد پدر و مادرت برو و از قول من بگو: ما نذرشان را قبول کرديم! ما هديه ي آنها را پذيرفتيم. بروند و به فکر مجلس عزاي ما باشند که ديگر خود ما ضامن اجراي آن هستيم. چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بيشتر مي شود و بر رزق و روزيشان خواهيم افزود.» سپس امر کرد که چشم هايم را ببندم و تا چشم باز کردم خودم را مقابل خانه ديدم.