وبلاگ :
وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
يادداشت :
يک سوال و يک نظر به عنوان پاسخ
نظرات :
0
خصوصي ،
15
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مسلم جعفري
«پدر! وقتي کيسه هاي زر را گرفتي و از هم جدا شديم، بغض راه گلويم را بست و نمي گذاشت قدم هايم را براحتي بردارم. آن آقا سبب گريه ام را پرسيد. گفتم: ارباب و مولايم را خيلي دوست داشتم، جدايي از او برايم سخت است و دشوار. به او عادت کرده بودم. او خيلي مهربان و دلسوز بود. امّا آن آقا جواب داد: «پسرم نمي خواهد با من اين گونه صحبت کني! او ارباب و آقاي تو نبود و او پدر تو بود و تو فرزند آن پدر هستي. پدرت نيز تو را به دليل خرج سفر نفروخت، بلکه مي خواست مجلس ما را اقامه کند. ما شما را خوب مي شناسيم و از وضع زندگي شما باخبريم!»