وبلاگ :
وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
يادداشت :
يک سوال و يک نظر به عنوان پاسخ
نظرات :
0
خصوصي ،
15
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مسلم جعفري
ضربان قلب مرد، تندتر شد. مِن و مِن کرد وگفت: «مي خواهم از شهري به شهر ديگري در دورست سفر کنم و نيازمند مبلغ زيادي هستم که مرا مجبور کرده، عليرغم ميل باطني ام اين غلام را بفروشم. اگر خريداري بسم اللّه!» مرد گفت: «اراده ي فروختنش را با چه قيمتي داري؟»
مرد قيمت را که گفت: او بدون هيچ چانه اي کيسه هاي زر را تسليم کرد و با جوان از بازار خارج شد. مرد با چشم هاي اشک آلود، قد و بالاي جوانش را نگاه کرد تا از بازار خارج شدند. در راه با خودش خيلي حرف زد و به خودش دلداري داد. به شهرش که رسيد، کمي آرام تر شده بود؛ حالا به اين فکر مي کرد که دوباره چراغ روضه ي امام حسين(ع) را مي تواند در خانه روشن کند به خانه رسيد. دق الباب کرد و به انتظار ايستاد.