وبلاگ :
وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
يادداشت :
يک سوال و يک نظر به عنوان پاسخ
نظرات :
0
خصوصي ،
15
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
مسلم جعفري
مرد سعي کرد اشک هايش را زن و فرزندش نبينند. لباسش را پوشيد و به حياط رفت. زن نيز لباسي مندرس به جوانش پوشانيد و سر و رويش را با زغال سياه کرد. بعد با هم به حياط رفتند و دست جوان را در دست پدرش گذاشت. در اين شهر، همه آنها را مي شناختند، پس با هم از شهر خارج شدند. ساعتي بعد وارد شهر کوچکي شدند. بازار برده فروشان شلوغ بود؛ هر کس از جنس خود به نوعي تعريف مي کرد. مرد و پسرش هنوز چند قدمي در بازار برنداشته بودند، که جواني زيبا و نوراني جلويشان آمد: «کجا مي روي و اين جوان را به چه کار مي بري؟»