• وبلاگ : وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
  • يادداشت : يک سوال و يک نظر به عنوان پاسخ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 15 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مسلم جعفري 
    مرد گفت: «من...من... جرأت ندارم، خودت بهش بگو!»
    مرد از روزنه ي در به مادر و پسر نگاه مي کرد مادر آرام و با طمأنينه سخن مي گفت: مرد سعي مي کرد عکس العمل پسر را بعد از شنيدن همه ي حرف هاي مادرش در ذهن تصور کند. ناگهان پسر، مادرش را در آغوش گرفت؛ مرد، اشک روي گونه هايش را ديد و شنيد که گفت: «مادر! ممنونم!