وبلاگ :
وبلاگ اختصاصي روستاي بنار آب شيرين
يادداشت :
يک سوال و يک نظر به عنوان پاسخ
نظرات :
0
خصوصي ،
15
عمومي
نام:
ايميل:
سايت:
مشخصات شما ذخيره شود.
متن پيام :
حداکثر 2000 حرف
كد امنيتي:
اين پيام به صورت
خصوصي
ارسال شود.
+
محمدرضاباقري
باسلام.دراين زمينه ميتوان از کتاب «معجزه عاشورا»اثر حسين غفاري بهره برد ويا از کتابهاي ديگر در رابطه بامعجزات امام حسين ع هنگام تولد وبعد از آن استفاده کرد فکر کنم بهترپاسخگوي سوالات ما دراين زمينه باشد
+
مسلم جعفري
با حرف هاي او تنم لرزيد، خودم را به روي پاهاي او انداختم و التماس کردم که خودش را معرفي کند. آقا زير لب و شمرده گفت: «انا الغريب! انا المظلوم! انا العطشان...» و بعد گفت: «به نزد پدر و مادرت برو و از قول من بگو: ما نذرشان را قبول کرديم! ما هديه ي آنها را پذيرفتيم. بروند و به فکر مجلس عزاي ما باشند که ديگر خود ما ضامن اجراي آن هستيم. چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بيشتر مي شود و بر رزق و روزيشان خواهيم افزود.» سپس امر کرد که چشم هايم را ببندم و تا چشم باز کردم خودم را مقابل خانه ديدم.
+
مسلم جعفري
صداي گريه و شيون آن سه نفر، تمام اهل محل را به خانه آنها کشانده بود. جمعيت، دور آنها حلقه زده بود. مرد فرياد مي زد و بر سر مي کوبيد. زن شيون مي کرد و سر به ديوار مي زد. مردم، بي اطلاع از ماجرا بي اختيار گريه مي کردند. جوان، خيره به جمعيت به اين فکر مي کرد که اولين شب روضه در خانه ايشان برپا شده، آن هم با ضمانت و قول ارباب حسين.
* داستان هاي شگفت، شهيد دستغيب.
+
مسلم جعفري
در باز شد. باورش براي مرد محال بود؛ خواب بود يا بيدار؟ آيا علاقه و محبّت به جوانش او را دچار وهم و خيال کرده بود، يا واقعا خودش بود؟ پسرش که در آستانه ي در ايستاده بود... پسر، پدر را در آغوش گرفت و هر دو زار گريستند. زن که صداي آن دو را شنيد، به جمع آنها پيوست. مدّتي از گريه ي آنها گذشت، تا اين که زن با هق هق گريه اش از پسر خواست تا ماجرا را براي پدر هم تعريف کند و پسر با بغضي گلوگير شروع به تعريف کرد:
+
مسلم جعفري
«پدر! وقتي کيسه هاي زر را گرفتي و از هم جدا شديم، بغض راه گلويم را بست و نمي گذاشت قدم هايم را براحتي بردارم. آن آقا سبب گريه ام را پرسيد. گفتم: ارباب و مولايم را خيلي دوست داشتم، جدايي از او برايم سخت است و دشوار. به او عادت کرده بودم. او خيلي مهربان و دلسوز بود. امّا آن آقا جواب داد: «پسرم نمي خواهد با من اين گونه صحبت کني! او ارباب و آقاي تو نبود و او پدر تو بود و تو فرزند آن پدر هستي. پدرت نيز تو را به دليل خرج سفر نفروخت، بلکه مي خواست مجلس ما را اقامه کند. ما شما را خوب مي شناسيم و از وضع زندگي شما باخبريم!»
+
مسلم جعفري
مرد سعي کرد اشک هايش را زن و فرزندش نبينند. لباسش را پوشيد و به حياط رفت. زن نيز لباسي مندرس به جوانش پوشانيد و سر و رويش را با زغال سياه کرد. بعد با هم به حياط رفتند و دست جوان را در دست پدرش گذاشت. در اين شهر، همه آنها را مي شناختند، پس با هم از شهر خارج شدند. ساعتي بعد وارد شهر کوچکي شدند. بازار برده فروشان شلوغ بود؛ هر کس از جنس خود به نوعي تعريف مي کرد. مرد و پسرش هنوز چند قدمي در بازار برنداشته بودند، که جواني زيبا و نوراني جلويشان آمد: «کجا مي روي و اين جوان را به چه کار مي بري؟»
+
مسلم جعفري
ضربان قلب مرد، تندتر شد. مِن و مِن کرد وگفت: «مي خواهم از شهري به شهر ديگري در دورست سفر کنم و نيازمند مبلغ زيادي هستم که مرا مجبور کرده، عليرغم ميل باطني ام اين غلام را بفروشم. اگر خريداري بسم اللّه!» مرد گفت: «اراده ي فروختنش را با چه قيمتي داري؟»
مرد قيمت را که گفت: او بدون هيچ چانه اي کيسه هاي زر را تسليم کرد و با جوان از بازار خارج شد. مرد با چشم هاي اشک آلود، قد و بالاي جوانش را نگاه کرد تا از بازار خارج شدند. در راه با خودش خيلي حرف زد و به خودش دلداري داد. به شهرش که رسيد، کمي آرام تر شده بود؛ حالا به اين فکر مي کرد که دوباره چراغ روضه ي امام حسين(ع) را مي تواند در خانه روشن کند به خانه رسيد. دق الباب کرد و به انتظار ايستاد.
+
مسلم جعفري
مرد گفت: «من...من... جرأت ندارم، خودت بهش بگو!»
مرد از روزنه ي در به مادر و پسر نگاه مي کرد مادر آرام و با طمأنينه سخن مي گفت: مرد سعي مي کرد عکس العمل پسر را بعد از شنيدن همه ي حرف هاي مادرش در ذهن تصور کند. ناگهان پسر، مادرش را در آغوش گرفت؛ مرد، اشک روي گونه هايش را ديد و شنيد که گفت: «مادر! ممنونم!
+
مسلم جعفري
مرد سرش را پايين انداخته بود و لرزش دستانش، حکايت از آن مي کرد که باور گفته هاي زنش چقدر برايش سخت است.
- آخر زن! چطور عزيزم را، تنها ثمره ي زندگيم را، تمام جواني ام را ببرم در بازار برده فروش ها و او را به عنوان غلام و برده بفروشم؟! تو که مادري و دلت از حرير نرم تر است و از مو نازکتر، چطور اين پيشنهاد را به من مي کني؟!
+
مسلم جعفري
زن با يک سخن، مرد را آرام کرد: «ببين مرد! اگر ادعاي عاشقي مي کني، جوان که چيزي نيست؛ بايد از جان خود نيز بگذري! اگر حسين(ع) فرزند رسول خدا همان است که ما مي شناسيم، عمل ما را بي جواب نخواهد گذاشت! اگر به کارت عقيده و ايمان داري، بلند شو و بسم اللّه را بگو و گرنه سرجايت بنشين و مجلس آقا را فراموش کن!»
چند روزي طول کشيد تا مرد با اين تصميم کنار آمد. حالا نوبت جوان بود مادر مي گفت: «من پسرم را بزرگ کرده ام. او منتهاي آرزويش جانفشاني در راه فرزندان علي (ع) است. او روح حسيني دارد و مرام علوي. تو چطور او را نمي شناسي؟
+
مسلم جعفري
مرد انگار از خواب عميقي بيدار شده، با بهت و حيرت به زن خيره شد. بعد از چند لحظه، سرش را به چپ و راست تکان داد، چنگي به موهايش زد و گفت: «استغفراللّه ربي و اتوب اليه! چرا نمي فهمي زن؟! مردم توقع دارند، هر روز از من سؤال مي کنند، جلسه ي روضه جا افتاده؛ ديگر نمي شود، هر سال بوده، امسال را بي خيال شويم؟ من حتما بايد يک راه چاره اي برايش پيدا کنم و اين روضه امسال برگزار شود.»
+
مسلم جعفري
فروش فرزند در بازار به خاطر برپايي روضه امام حسين(ع)
زن دوباره گفت: «مردم که از وضع ما باخبرند؛ مي دانند آن خدا نشناس ها مال تو را بردند و تو امسال ورشکست شدي پس ديگر خجالت...»
صداي باز شدن در خانه، حرف زن را قطع کرد؛ هر دو چشم گردانند. پسر جوانشان در آستانه ي در بود. نگاه مادر که به قامت رعناي جوانش افتاد، فکري به سرعت به ذهنش رسيد؛ دوباره قد و بالاي جوان را نگاه کرد. لبخند روي لبانش نشست. تصميمش را گرفت. جلو رفت، آغوشش را باز کرد و جوانش را در بغل گرفت. مرد و جوان، با تعجب به زن نگاه مي کردند.
+
مسلم جعفري
به گزارش فرهنگ نيوز، سکوت را زن شکست، طاقت نياورد. فضاي خانه انگار بر سينه اش سنگيني مي کرد. گفت: «تا کي مي خواهي بنشيني و فکر کني؟ خب گناه که نکرديم! هر سال مي توانستيم، امسال ديگر نمي توانيم، ان شاءاللّه سال بعد، از خودشان بخواه تا دوباره دستمان را بگيرند و ما خيمه ي عزايشان را بر پا کنيم.
+
مسلم جعفري
سيد الشهدا عليه السلام فرمود: بروند و به فکر مجلس عزاي ما باشند که ديگر خود ما ضامن اجراي آن هستيم؛ چون آنها از جوان خود گذشتند، ما هم روز به روز احسانمان بر آنها بيشتر مي شود و بر رزق و روزيشان خواهيم افزود.
+
مسلم جعفري
با سلام درروايت است كه يكصدوبيست وچهار هزار پيغمبر براي امام حسين گريه كرده اند امام حسين كه درزمان انها نبوده واولين نفر حضرت آدم بوده كه جبرييل روزه امام حسين رابرايش ميخواندواو گريه ميكند.