سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زن نجار / بخش اول

در شهری در حاشیه ی دریایی، نجاری زندگی می کرد که بسیار از زندگی اش راضی بود و هیچ کم وکسری نداشت. وی زن زیبایی داشت که به او عشق می ورزیدوازشدت عشق ، چوب ها را روی پایش می گذاشت و می تراشیدواحساس ناراحتی نمی کرد. درهمسایگی آنان زن و شوهری جوان زندگی می کردند که از شاهزادگان بودند.آنان پسر عمو و دختر عمو بودندو یکدیگررادوست داشتندبه گونه ای که هنگام غذا خوردن لقمه در دهان هم می گذاشتند. روزی از روزها مشغول خوردن هندوانه بودند که ناگهان پسر عمو عطسه ای کرد و چاقو به حلقش رفت و او را کشت.نجارچون ازاین ماجرا آگاه شد، گفت معلوم شد که زن صفت ندارد. وقتی که دخترعمو ، شوهرو پسر عمو را بکشد چگونه می توان به این زندگی امیدوار بود؟زن نجارگفت: اشتباه می کنی. همه ی زن ها مثل هم نیستند. نجارگفت من دیگر این زندگی را نمی خواهم . باید زندگی را رها کنم وبه جایی دیگر بروم. همان روز نجار بار سفر بست و به کنار دریا رفت.یک کشتی درحال حرکت بود.اونیز سوار شد و به سوی مقصد نامعلومی روان گشت. چند روز گذشت تا این که کشتی به ساحل رسیدو در نقطه ای پهلو گرفت و نجار پیاده شد.درحاشیه ی ساحل پیر زنی زندگی می کرد که هرمسافری پیاده می شد، جلویش را می گرفت واو را به اصرار به خانه می برد. پیر زن لنگه کفشی از دختر پادشاه را در خانه اش نگه داری می کرد و شب هنگام لنگه کفش طلا را در بار مسافر می گذاشت و صبح فردا که مسافر می خواست برود، پیر زن فریاد می کرد که خانه ام را دزد زده و مأموران را خبر می کرد . مأموران نیز می آمدند و پس از جستجو، کفش دختر پادشاه را در دروسایل مسافر می یافتند و به جرم دزدی ، تمام اموال مسافر را به نفع پیر زن مصادره می کردند.نجارهنوز چند قدم برنداشته بود که پیر زن با لب خندان راهش را بست و گفت کجا؟ امشب باید به منزل من بیایی. من پسری دارم که زندان است . نذر کرده ام که هر مسافر غریبی را که می بینم او را مهمان کنم شاید خدا رحمی کند و فرزندم آزاد گردد. امشب را باید به منزل من بیایی و فردا صبح هرکجا که خواستی بروی. نجار که جایی نداشت و کسی را نمی شناخت به همراه پیر زن روانه شد. پیر زن برای نجار چای و قلیان آورد . پس از آن شام خوردند و چون نجار خسته بود، خوابید. پیر زن که درخانه ای دیگر رفته بود، مراقب نجار بود. به محض این که خرناسه ی مهمان بلند شد، پیر زن آهسته آهسته به اتاق مهمان وارد شدو کفش دختر پادشاه را بین وسایل نجار پنهان کرد و رفت خوابید. صبح که دمید، نجار از پیر زن بسیار تشکر کرد و خواست راه بیفتد که پیر زن با اوقات تلخ گفت ای نمک نشناس! مگر کم برایت خدمت کردم؟ من تو را مهمان کردم ، به تو جا و غذا دادم وتو در عوض این محبت ها ازمن دزدی می کنی؟ تو کفش دختر پادشاه را دزدیده ای.نجار بادهان باز و متعجب پیر زن را نگاه می کرد آخر کار با لکنت زبان گفت: به به خدا من چیزی ن ن ندزدیده ام. پیر زن که گوشش به این حرف ها بدهکار نبود، مأموران را صدا زد. فوراً چند مأمور آمدند و به جستجوی وسایل نجار پرداختندوکفش را یافتند.نجار بی چاره هرچه قسم می خورد و التماس می کرد، فایده نداشت.مأمورا او را کشان کشان جانب زندان بردند و پیر زن نیز وسایل او را برداشت.در زندان افراد زیادی بودند که با نقشه ی پیر زن به آنجا افتاده بودند.روز ها و ماه ها و سال ها گذشت و نجار که دلش برای خانواده اش تنگ شده بود، پیوسته خود را نفرین می کردکه چرا به زنم بد بین شدم و...یک روز که خیلی دلتنگ شده بود، به گوشه ای رفت وعکس زنش را از جیب در آورد و به ان نگاه کرد. ازقضایکی از دربانان عکس را نزد او دیدو فوراً نزد شاه رفت و گفت که فلان زندانی عکس بسیار زیبایی همراه خود دارد. شاه مأموری فرستادونجار را طلبید.پادشاه عکس را از نجارگرفت وگفت اگر این عکس عکس دخترت باشد یا زنت باشد یا مادرت باشد،عکس هرکه باشد من صاحبش را می خواهم. نجاروقتی که دید چاره ای نداردواگر آدرس منزلش را نگوید کشته می شود، آدرس را به شاه گفت.شاه دستور داد یک شیخ و یک سید ویک خدمتکارسیاه، نزد زن نجار بروند و هرطور شده او را باخود بیاورند.هرچهارنفر سوار برکشتی شدندوچند روز بعد به منزل نجار رسیدندو در زدند. زن نجار،کنیزش را فرستاد تا ببیند کی درمی زند؟کنیز پشت درایستاد و گفت: کیستی؟ وزیر گفت: ما ازطرف پادشاه آمده ایم وبا بی بی کار داریم و خودشان را معرفی کرد.کنیز برگشت و ماجرارا به زن گفت. زن بسیار دانا بود ودانست که توطئه ای درکاراست. فوراً دستورداد چهارچاه درچهارخانه حفر کردند.پس از آماده شدن چاه ها، روی هرکدام از آن ها فرشی گستردندآنگاه به کنیز گفت: برو و به وزیر بگو تا بیاید. وزیر آمد . پس از سلام و احوالپرسی زن تعارف کرد تا بنشیند. وزیر به محض این که خواست بنشیند، درچاه افتاد.زن بالای سرش رفت و گفت:ای وزیر! تو سال ها خدمت کرده ای و نباید دروغ بگویی . راستش را بگو برای چه کاری آمده ای؟ وزیر گفت: شوهرت نزد شاه حرمت و احترام پیدا کرده وما را فرستاده تا تو را نزدش ببریم. زن دانست که وزیر دروغ می گوید. دستور داد که گِلش بدهید( زیر خاکش کنید). آنگاه دستور داد که شیخ را بیاورند.شیخ هم وارد شد ودرچاه افتادوبه سرنوشت وزیر گرفتار شد.سید نیز به همین طریق جانش را از دست داد. ونوبت به خدمتکار رسید.وقتی که خدمتکار سیاه، درچاه افتاد، زن بالای سرش رفت و گفت ککا سیاه همه ی همراهانت در چاه افتادند و چون راستش را نگفتند از بین رفتند اگر تو هم دروغ بگویی، از بین می روی . ککا سیاه گفت: اگرراستش را بگویم مرا بیرون می آوری؟ زن گفت: بله. سیاه ماجرا را از نقشه ی پیر زن تا به زندان افتادن مردو جریان عکس را توضیح داد وگفت که ما آمده ایم تا تو را نزد پادشاه ببریم. زن دستور دادریسمانی درچاه فرستادندو سیاه را از چاه بیرون آوردند.صبح روز بعد، زن نجار تصمیم گرفت که به طور ناشناس ، به دیدار پادشاه برود.





تاریخ : پنج شنبه 90/9/10 | 8:50 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.