سفارش تبلیغ
صبا ویژن

                                 دوخواهر

در روزگار گذشته، در یکی از روستاها، دو خواهر زندگی می کردند که شباهت زیادی به یکدیگر داشتند و هر دو در کنار شوهرانشان روزگار می گذراندند. یکی از خواهران فقیر و دیگری ثروتمند بود. خواهری که فقیر بود بسیار حسود بود و از اینکه می دید خواهرش مال فراوان دارد، غصه می خورد. روزی از روزها به خانه ی خواهر آمد و به او گفت: می آیی در بیابان سرگین(فضولات حیوانات) جمع کنیم. گفت: بلی. هر دو زنبیلی برداشتند و به بیابان رفتند. در بین راه به درخت کـُناری رسیدند. خواهر حسود و فقیر گفت: می آیی تاب بخوریم؟ پاسخ دادند:من گله دارم که به زودی می آیند و باید آنها را بدوشم. بچه دارم که باید به آن برسم و هزار کار دیگر دارم. اما خواهر حسود اصرار کرد تا اینکه بالاخره خواهرثروتمند حاضر شدازدرخت تاب  بخورد. آن دو پل(موی بافته)هایشان را به کـُنار بستند وتابی درست کردند. اول خواهر فقیر در تاب نشست و تاب خورد. بعد نوبت خواهر ثروتمند شد. پس از اینکه تاب خورد چون نمی توانست پایین بیاید گفت: حالا مرا پایین بیاور. خواهر حسودش گفت: جومه ات(پیراهنت) را بده بپوشم تا تو را پایین بیاورم. بعد از اینکه جامه را پوشید، خواهر گفت: حالا مرا پایین بیاور. خواهر حسود گفت: شلوارت را بده تا من بپوشم تا تو را پایین بیاورم، و شلوار خواهر را نیز پوشید و خلاصه مینا(مقنعه) و دمپایی و چادر خواهر را نیز پوشید. خواهرش گفت: حالا که همه چیزم را به تو داده ام مرا پایین بیاور. خواهر حسود گفت: تو را پایین نمی آورم تا هر دو چشمت دربیاید و او را در بیابان و بالای تاب رها کرد و خود به منزل خواهر رفت و خودش را به جای خواهرش جا زد. اما خواهری که در تاب نشسته  بود گفت: یا خدا شیری بیاید و مرا بخورد تا راحت شوم. ناگهان شیری از دور پیدا شد و آمد تا نزدیک او رسید. زن گفت: ای شیر! می توانی مرا بخوری که حتی یک قطره ی خون من روی زمین نیفتد؟ شیر فکری کرد و گفت: نه، شیر بعدی بزرگتر است. شیر بعدی آمد. زن همین حرف را تکرار کرد، آن شیر نیز گفت: نه، شیر بعدی بزرگتر است تا اینکه هفتمین شیر رسید. زن گفت: ای شیر می توانی مرا بخوری که یک قطره ی خون من روی زمین نیفتد؟ شیر گفت: بله و او را خورد. از قضا یک قطره ی خونش روی زمین چکید. فوراً از آن قطره ی خون یک « نی » رویید. صبح روز بعد بچه ی خواهرثروتمندکه در واقع شیر، مادرش را خورده بود و نمی دانست، گله ها را به بیرون از روستا برد تا بچراند. چون نزدیک کـُنار رسید، دید که یک نی زیر کـُنار سبز شده است. پسر، چاقویی از جیبش بیرون آورد و شاخه ای ازآن نی را برید و با آن نی لبکی درست کرد و شروع به نی زدن کرد اما از درون نی این صدا می آمد: « بزن بزن مادر، خوش می زنی مادر، داده (خواهر) پَل بریده ، پلمه و دار بسّه،  تنمه و شیر داده»*. بچه به محض اینکه این صدا را شنید، هیجان زده، گله را رها کرد و به طرف خانه دوید. پدرش ومادر غیر واقعی اش کنار چاله گودال نشسته بودند. بچه برایشان تعریف کرد و آنگاه نی را به لب نهاد و در آن دمید. ناگاه از نی ، همان صدابلندشد.مرد گفت: نی رابده تا ببینم. اما قبل از اینکه پسر، نی را به دست پدر بدهد، زن که جریان را می فهمید، آن را از دست پسر گرفت و در آتش انداخت و نی را سوزاند و خاکسترش را روی تلنگون(گلخن) ریخت. فردای آن روز هنگامی که  بچه می خواست گله را به چرا ببرد، ناگاه دید که درخت اناری روی تلنگون سبز شده و فقط یک دانه انار دارد. بچه آن انار را چید و به خانه آورد. و آن را چند تکه کردند و همگی با هم خوردند. اتفاقاً یک دانه ی آن انار در ظرف گلی و کوچکی که برای آرد گذاشته بودند، افتاد و کسی متوجه آن نشد. روز بعد، زن حسود می خواست نان درست کند. دست در ظرف آرد کرد تا آرد بیرون بیاورد ناگاه کسی دستش را نیشگون گرفت . زن گفت: آه آه چیزی دستم را کـُنجر داد. مرد گفت: دروغ نگو. زن  دوباره دست کرد اما این مرتبه، کسی دستش را آنچنان گزید که غرق در خون شد. وقتی زن دستش را بیرون آورد، مرد باور کرد و برخاست و بالای ظرف آرد آمد و دستش را در آن کرد.موجودی دستش را بوسید. تعجب کرد. فهمید کسی در آن نشسته. گفت: تو انسی، جنسی، آدمیزادی، چه کاره ای؟ گفت: من زنت هستم. اول برو برایم لباس بیاور تا بعد برایت بگویم. مرد برایش لباس آورد. زن لباس پوشید و بیرون آمد و تمام جریان را برای شوهرش تعریف کرد. مرد دو اسب آورد. یکی را تشنه نگه داشت و دیگری را گرسنه کرد. چون چند روز گذشت و آن اسب ها بسیار تشنه و گرسنه شدند، یک پای زن حسود را به یک اسب و پای دیگرش را به اسب دیگری بست. آنگاه ظرف پر آبی را به سوی اسب گرسنه و ظرف پر از کاهی را آن سوی اسب تشنه گذاشت و آنها را رها کرد اسب ها هر کدام به طرفی کشیدند و زن حسود از بین رفت.    

 بازنویسی : محمدغلامی – بنار 1374

_____________

* مادرجان، نی بزن نی بزن. خیلی نی راخوش می نوازی.خواهری که مویش بریده باد ، موهای مرابه درخت بسته وبازنکرده وتنم راطعمه ی شیرکرده است.





تاریخ : دوشنبه 90/4/6 | 1:22 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.