سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دی هدیهان   

در زمان های قدیم، درروستایی، دیوی زندگی می کرد که همراه با دخترش تمام مردم آن ولات را خورده بودند و تنها از عهده یک پیرزن بر نمی آمدند. پیرزن « دی هدیهان 1» نام داشت . دیو هر چه نقشه طرح می کرد که شاید بتواندپیرزن رانیز به دام اندازد، موفق نمی شد. روزی از روزها آب رودخانه طغیان کرد و هیزم بسیاری با خود آورد. دیو، پشت دیوار خانه دی هدیهان آمد و او را صدا زد و گفت: « دی هدیهان اورو(آب رودخانه) آمده وهاروی2 زیادی آورده ، نمی آیی با هم برویم و هیزم جمع کنیم؟» دی هدیهان گفت: «تو دختر داری و احتیاج به هیزم داری. من که پیرزنی هستم با همین مقدار هیزم کمی هم که دارم، می سازم.»  دیو نا امید شد و رفت. اما اندکی بعد دی هدیهان آهسته آهسته از منزل بیرون آمد و به طرف « چم3» رفت و مشغول جمع کردن هیزم شدو انبوهی خیمه جمع کرد و آنها را باریسمانی  محکم بست و خواست که آنها را کول گرفته و به خانه بیاورد، که از دور سر و کله دیو پیدا شد . دی هدیهان که دید که عنقریب به دست دیو گرفتار می شود ، چاره ای ندید جز اینکه به میان هیزم ها برود . ناچار خود را در میان هیزم ها پنهان نمود وهمان جامنتظرماند.. دیو آمدتا بالای سر هیزم ها رسید و از اینکه توده ای هیزم آماده دید، خوشحال شدو آنها را بر دوش گرفت و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، بار را در کنج حیاط نهاد و خود مجدداً بیرون رفت . دی هدیهان که ازدرون بارهیزم، دیورا زیرنظرداشت، ازدرون بار بیرون آمد و چون نمی توانست در بزرگ آهنی را باز کند ، به ناچاروازترس جانش،از روی دیوار فرار کرد وخودرا به خانه اش رساند . مدت ها گذشت و دیو همچنان در فکر اسیر کردن دی هدیهان بود . روزی ازروزهای تابستان هنگامی که« لاله ها حل 4» می شدند، دیودوباره از پشت دیوار ، دی هدیهان را صدا زد و گفت: دی هدیهان ! لاله ها حل شده اند بیا تا با هم برویم« خیار5» بیاوریم . دی هدیهان که می دانست دیو قصد خوردن او را دارد گفت:« تو دختر داری و می خواهی برای او خیار بیاوری . من چه کسی را دارم که برایش خیار بیاورم. خودم هم پیرزنی هستم و با هیچ هم زندگی را می گذرانم .خودت بروکه من نمی آیم. » دیو که دیداین بارهم حریف او نمی شود ، رفت.اما دی هدیهان دوباره بیرون آمدوآرام وبی صداکوچه هاراپاییدوهنگامی که مطمئن شدازدیوخبری نیست، به سوی جالیزهای هندوانه رفت ومشغول جمع کردن هندوانه شد. در همین هنگام ازدور، سروکله ی دیو پیداشد. دی هدیهان ندانست این بارچکار کندوچگونه خودراازچنگ دیونجات بدهد. عاقبت  از روی ناچاری به درون هندوانه ای بزرگ رفت و پنهان شد اما دوگوشش بیرون از هندوانه پیدا بود . دیو آمد وآن هندوانه ی راچیده وآماده را دید و این طرف آن طرف راجستجوکردولی کسی راندید ناگهان چشمش به دوگوش افتادکه ازهندوانه بیرون زده بودند. فهمید که دی هدیهان داخل آن هندوانه پنهان شده است . لذاازروی بدجنسی، در گوش های دی هدیهان ادرارکرد و گفت:« چه دیُدم چها دیُدم، مِن ِهر دو گوشش ش...» آنگاه هندوانه را برداشت و به خانه برد . در خانه کاردی آورد و خواست تاهندوانه را نصف کند که دی هدیهان به حرف آمد و گفت:« احتیاط کن سرم را نبری.» دیو خندیدو خیار را با احتیاط نصف کرد و دی هدیهان را بیرون آورد و او را دریک گونی قرار داد ودر ِآن را دوخت و به دست دخترش« فاطولک » سپرد و گفت:« دی هدیهان را برای نهارمان بپز تا بخوریم اما مواظب باش فرار نکند . اول« پاتیل»6 را پراز آب کن . آب چهار غل7 که شد ، دی هدیهان را کنار پاتیل ببر و در گونی را باز کن و او را در پاتیل بیندازوسرپاتیل راببند.» دیو پس از تعلیمات لازم به دخترش ، خود نیز از خانه خارج شد . « فاطولک» پاتیل را روی« چاله8» نهاد و آب در آن ریخت و آتش را زیر آن روشن کرد . دی هدیهان از داخل گونی شروع به خواندن کرد . فاطولک هر چه خواست تحمل کندوچیزی نگوید، نتوانست. به ناچار گفت:« دی هدیهان ! خیلی خـَش می خونی» دی هدیهان که احساس کردداردنقشه اش می گیرد گفت:« ای یه گِندِ دیگه ازگونی وازکنی، هنی خش تر می خونم9» فاطولک، یک گِند گونی را باز کرد و دی هدیهان خوشتر از قبل شروع به خواندن کرد ، باز دختر گفت:« دی هدیهان خیلی خش می خونی.» پیرزن گفت:« اگریک گِندِ دیگر بازکنی، هنی خش تر می خونم» خلاصه به همین صورت دی هدیهان خواند و دختردیو هم هر بار یک گره دیگر را باز کرد تا این که تنهایک گره باقی ماند. دی هدیهان گفت: اگراز توی گونی بیرونم بیاری، هنوز خوش تر می خوانم» و فاطولک او را از داخل گونی هم بیرون آورد . در آن لحظه آب جوش بود . دی هدیهان گفت:« بیا تا برویم سر پاتیل و من را درآن بینداز» با هم سر پاتیل رفتند . دی هدیهان در یک چشم به هم زدن پای دختر را گرفت و او را در پاتیل انداخت و سر پاتیل را بست وخودش باعجله فرارکردوبه خانه رفت. ظهر که شد ، دیو آمد هر چه دخترش را صدا زد، جوابی نیامد . چون گرسنه بود به سراغ پاتیل رفت و مشغول خوردن شد . ناگهان دست فاطولک دردستش آمد. دیودست دخترش راشناخت ولی چون گرسنه بود در حالی که آن را می خورد می گفت :

« دی هدیهان! چه کِردی وُ هـَپـُم

دس ِدس پینجه ی فاطولکِ انداختی کـَپُم 10» 

ازیادداشت های محمدغلامی- 1374

______________

1-dey hedeyhaan   ازقصه های قدیمی مردم روستا

2- haaru   ریشه ها وهیمه هایی که پس ازفروکش کردن طغیان رودخانه ها، دراطراف رودخانه باقی می ماند.

3- cham   زمین های حاصلخیز حوزه ی رودخانه

4- حل شدن لاله = آخرین مرحله ازمزارع هندوانه که ازآن نگهبانی نمی شودوبرداشت ازآن برای همه آزاداست.

5- هندوانه

6- paatil   دیگ

7- جوش

8- اجاق

9- اگریک گره دیگرازگونی رابازبکنی، هنوزخوشترمی خوانم.

10- درگویش بنار، هَپ به معنی حمله ی جانوران با دهان به کاررفته وکَپ، به معنای دهان انسان هم به کارمی رود. شایدمعنی نزدیک به این باشدکه: ای دی هدیهان! با غذای من چه کردی؟ دست وانگشتان فاطولک رادردهانم قراردادی.

 

 





تاریخ : پنج شنبه 89/11/28 | 12:4 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.