سفارش تبلیغ
صبا ویژن

پس از آن ، بیرون آمدیم . من جایی را بلد نبودم . حدود 500 متر از خانه دور می شدم و دوباره بر می گشتم تا آن را گم نکنم . بار دوم حدود 1000 متر فاصله می گرفتم و بر می گشتم . روزی در نگره  negre جلوی دکان نجاری توقف کردم . دونفر آنجا کار می کردند . داخل رفتم و سلام کردم . جواب دادند . زبانشان فارسی بود . گفتم کارگر نمی خواهید ؟ یکی از آن دو گفت بله . چیزی بلدی ؟ گفتم هیچ بلد نیستم . گفت می توانی چای و غذا درست کنی ؟ گفتم بله . با مزد روزی 750 فلس ، نزدشان ماندم . هر هزار فلس ، یک دینار بود و در آن زمان ، 45 دینار کویت ، هزار تومان ارزش داشت  . آن ها اهل عبادت و خدا شناسی نبودند . من که نماز می خواندم ، به مسجد اهل تسنن که نزدیک بود می رفتم . شب نیز به منزل بر می گشتم . برای نماز ، مُهری با تخته تراشیده بودم و در مسجد زیر پیشانی ام می گذاشتم . کسانی که برای نماز خواندن به مسجد می آمدند ، به من نگاه می کردند ولی چیزی نمی گفتند . یک روز کربلایی احمد نعمتی که جریان مرا می دانست ، گفت : آخرش سنی ها می گیرنت . اگر می روی برو ولی تخته نگذار . من که حاضر نبودم بدون مهر نماز بخوانم ، تصمیم گرفتم نمازم را در دکان محل کارم بخوانم . یک گونی آماده کرده بودم که روی آن نماز می خواندم و پس از آن در گوشه ای می گذاشتم . روزی توله سگی آوردند . من که متوجه نبودم ، به محض این که توله سگ درون دکان آمد ، گفتم : « بره دیر ! » . سگ بیرون رفت . صاحب دکان آمد و به من گفت برو بیاورش . من هم به ناچار آن را آوردم . در گوشه ای از کارگاه کوچک ما حبانه ای ( خمره ی بزرگ سفالی ) بود که در آن آب می کردیم و از آن آب می خوردیم . صاحب مغازه ، جای سگ را کنار حبانه و روی قالب یخ قرار داد . بعد از آن بود که من در تابستان گرم کویت ، از یخ استفاده نکردم و آب گرم می خوردم . یک روز پس از آن که از خرید برگشتم ، متوجه شدم که جانمازم را زیر پای سگ گذاشته اند . خیلی ناراحت شدم ولی به روی خود نیاوردم و هیچ نگفتم . غروب که شد ، گفتم استاد ! من فردا برای کار نمی آیم و کسی دیگر برای خودت پیدا کن . پرسید چرا ؟ گفتم نمی خواهم بیایم . گفت لابد به خاطر این که جانمازت را زیر پای سگ گذاشته ایم ، بدت آمده . گفتم خسته شده ام . گفت اگر بخواهی بروی ، برو ولی پولت را نمی دهم . گفتم پول را نمی خواهم . پول یک ماهم پیش او بود .  وقتی به خانه رفتم ، ماجرا را برای هم اتاقی هایم گفتم . کربلایی احمد نعمتی گفت کار را برای این موضوع رها می کنی ؟ گفتم بله . اگر خدا روزی بدهد ، جای دیگری می دهد . صبح روز بعد از خانه بیرون آمدم . در دلم می گفتم خدایا روزی مرا جای دیگری بده . به ساختمانی رسیدم که چهار نفر داشتند روی آن آرماتوربندی کار می کردند . نزدشان رفتم و گفتم کارگر نمی خواهید ؟ گفتند بله . گفتم روزی چند ؟ گفتند روزی یک دینار . پرسیدم اهل کجایید ؟ گفتند تو اهل کجایی؟ گفتم بنار آب شیرین . برازجان . گفتند ما هم اهل درواهی هستیم . آنان از سادات درواهی بودند و من تا زمانی که در کویت کار می کردم ، نزدشان بودم . چند روز پس از این که کار جدید را یافتم ، به سراغ کارگاه نجاری رفتم . گفتند ما را رها کردی و رفتی ؟ گفتم تقصیر خودتان بود که جانمازم را زیر پای سگ گذاشتید . گفتند ما با تو شوخی کردیم و مابقی پولم را پرداختند و برگشتم . چند مدتی که گذشت ، حاج شیخ علی مظاهری که نماینده ی مجتهد زمان بود ، به کویت آمد . او را دعوت کردیم . به منزلمان آمد . من جریان قسم خوردن و پول را با او مطرح کردم . و معادل آن پول را به او برگرداندم تا به مجتهد برساند . آنگاه برای پدرم نامه نوشتم که می توانی در پول امانتی، دخل و تصرف کنی       . 





تاریخ : چهارشنبه 95/1/11 | 6:59 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.