سفارش تبلیغ
صبا ویژن

18 سالم که شد اسمم برای سربازی در آمد . به همراه رضا زمانی ، حسنعلی رضایی ، ابوالقاسم خدادادی ما را به برازجان بردند . شب در حوزه خوابیدیم . حوزه ، در جای ساختمان هلال احمر فعلی بود . آن موقع ، کدخدای بنار ، ابراهیم ابراهیمی بود . او به پدرم پیشنهاد داد که اگر 30  تومان پول بدهی ، به مدت یک سال او را آزاد می کنم . پدرم پول را پرداخت و من به بنار برگشتم . در این فاصله ، اندیشه ی رفتن به کویت را داشتم ولی تا آن تاریخ ، برایم میسر نشده بود . بالاخره یک سال گذشت . این بار برای این که مجددا مرا برای سربازی نگیرند ، به باغ های بنار سلیمانی پناهنده شدم . فصل بریدن خرمای نخل ها بود . به مدت یک ماه تمام ، شبانه روز  در باغ ها بودم . پدرم هر روز ظهر و غروب ،  به بهانه ی بریدن گرد نخل ، به بناری می آمد و برایم ناهار و شام  می آورد . آن زمان ، باغ داران خرمای خود را در باغ جمع می کردند . من در تمام روز به آنان کمک می کردم و شب برایشان بَل می بافتم و نیز روی لوکه ی آنان می خوابیدم . یک روز قبل از ظهر پدرم آمد و گفت ماشین آمده و منتظر توست تا تو را به کویت ببرد . با پدر به بنار برگشتم . ماشین پیکاوی بود که به احمد قاضی تعلق داشت . او آبادانی بود و مسافر کشی می کرد . ماشین از مسافران روستاهای اطراف و بنار پر شده بود و در جاده ی خاکی ، به سوی آبادان می رفت . از بنار ، محمد حسن نعمتی ، الله کرم زاهدی ، غلامحسین زاهدی ، میرزا علی و در مجموع 5 یا 6 نفر نیز بودند . زائر حیدر ، دلال آبادانی و راهنمای ما بود . شب در آبادن بودیم . ما را به خانه ای بردند . افراد دیگر از جاهای دیگر هم آنجا بودند . شام مختصری خوردیم و حرکت کردیم و سوار جهاز شدیم . پیش از فلق به کویت رسیدیم . وقتی می خواستیم پیاده شویم ، در آب زدیم . من خیس شده بودم . هوا خنک بود . قرار شد که صبح زود چهار نفر چهار نفر کنار جاده بیاییم و خود را به شهر برسانیم تا پلیس متوجه ی ما نشود  . تعداد ما حدود 150 نفر بود . وقتی ما روی جاده رسیدیم ، ماشینی آمد . یکی از همراهان ما که عربی می دانست با او صحبت کرد . سوار شدیم . راننده ما را به اداره ی پلیس کویت برد . معلوم شد که خودش پلیس بوده . تعداد زیادی از مسافران قاچاقی را گرفته بودند . جا نبود . ما را به امن العام بردند . آنجا هم جا نبود . گفتند به جای زندان کردن ، ردشان کنید تا به ایران بروند . وقتی که داشتیم سوار جهاز می شدیم ، زنی آمد تا دیگی پر از  برنج با خود دارد . گفت این ها غذا نخورده اند . ما نیز به سمت دیگ رفتیم و هر کسی به اندازه ای که دستش جا بگیرد ، برنج برداشته و مشغول خوردن شدیم . جهاز حرکت کرد . به وسط دریا و به سمت خورعبدالله عراق رفتیم . در آن جا متوجه شدیم که جهازی تازه غرق شده . وسایل آن روی آب آمده بود . آبادانی ها قلاب انداختند و یک ساک بزرگ را گرفتند .  ادامه دارد ......     





تاریخ : دوشنبه 95/1/9 | 9:39 صبح | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.