سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 کلاغی دردیوارکمری لانه داشت و می خواست دورازدسترس جانوران زندگی کند. اودرسوراخی که به عنوان لانه درست کرده بود، هرماه یک تخم می گذاشت وجوجه ای به دنیامی آورد. ازبخت بدکلاغ، روباهی که درآن نزدیکی زندگی می کردکه اول هرماه می آمدودرزیرلانه ی کلاغ می ایستادومی گفت: آهای کلاغ ! بچه ات رابرایم بیندازوگرنه بالامی آیم وخودت رامی خورم. کلاغ بی چاره هم می ترسیدوبچه رابرای او به پایین می انداخت. روزی کلاغ داشت درباغی چینه می کردکه کلاغ بزرگ اورادید. کلاغ بزرگ نزدش آمدوروی زمین نشست وگفت: ای کلاغ چرااینقدرزردوضعیف شده ای؟ چه مشکلی برایت پیش آمده؟ کلاغ گفت نمی دانی. من هرماه یک بچه به دنیامی آورم ولی یک روباه عادت دارد اول هرماه می آیدومی گویدبچه ات رابرایم پایین بیندازوگرنه بالا می آیم وخودت رامی خورم . من نیزازترس،  بچه ام رابرای اومی اندازم. کلاغ بزرگ گفت : آن روباه تورافریب داده است.اونمی تواندازکمربالابیاید. اوکه بال ندارد.. اگردفعه ی دیگرآمدوگفت بچه ات رابینداز، بگو نمی اندازم تادوچشمت دربیاید. کلاغ خوشحال شدورفت. مدتی ازاین ماجراگذشت. روزی روباه دوباره سروکله اش پیداشد ودادزد :      آهای کلاغ! بچه ات رابیندازوگرنه...کلاغ نگذاشت که حرفش تمام شودگفت: بچه ام رانمی اندازم تاهردوچشمت ازپشت سرت دربیاید.روباه که انتظارچنین پاسخی رانداشت، یکه ای خوردوباخودگفت: عجب !این کلاغ قبلاً این حرف هارابلدنبود. حتماً کلاغ بزرگ اوراراهنمایی کرده است. بایدبلایی به سرش بیاورم که لذ ت ببرد.روباه رفت وخودرادرآبی غلتاندوآنگاه روی خاک هاهم غلتیدوگل آلودکه شد، رفت وجلوی لانه ی کلاغ بزرگ خوابیدوخودش رابه مردگی زد.مدتی گذشت بالاخره کلاغ بزرگ پیدایش شدوچون دیدکه روباه مرده ، خوشحال شدوبالای سراوآمدوخواست بانوکش چشم روباه رادرآورد که روباه حپ کرد( بادهان حمله کرد) وکلاغ راگرفت. کلاغ بزرگ که مرگ خودراحتمی می دیدگفت ای روباه آیادلت می آیدکه شکرخدانکرده مرابخوری ؟روباه دیدکه کلاغ بزرگ راست می گویدبه همین خاطرگفت الهی شکرت که ...ناگاه کلاغ پریدوخودراازچنگ روباه نجات داد.روباه باخودگفت افسوس فایده ندارد. بایدهرطورشده، شراین بدجنس راازسرخودم کم کنم. روزدیگرهم دوباره خودش راگل آلوده کردوجلوی لانه ی روباه خوابید. کلاغ بزرگ باخودگفت این باردیگرحتماً روباه مرده است لذابالای سراوآمدتاچشمش رادربیاوردولی روباه دوباره بایک حمله اوراگرفت . کلاغ که این بارمرگ راجلوی چشمانش  می دید گفت :ای روباه ! حالاکه مراگرفته ای ومی خواهی بخوری ، بخورولی خواهش می کنم مراجلوی سگان کولی نینداز. روباه وقتی فهمیدکه کلاغ ازسگ های کولی می ترسد، گفت بایدتوراجلوی سگ های کولی بندازم تاتکه تکه ات کنند. درزیرکمر، یک ایل کولی چادرزده بودند. کلاغ بالای کمررفت . سگ هاکه روباه رادیدند، عوعوکنان آمدندوزیرکمرجمع شدند. روباه نیز ازفرصت استفاده کردوکلاغ رابه پایین پرتاب کردتاغذای سگان شود. کلاغ دربین راه پرزدواوج گرفت وروباه که سرش گیج رفته بود، پایش نیزلیزخوردوپایین افتاد. سگ های کولی روباه رادوره کردندواوراازبین برده وخوردندوبدین ترتیب کلاغ هاازشراوراحت شدند.

محمدغلامی - شهریور 1374

 

 

 





تاریخ : یکشنبه 89/10/19 | 11:15 عصر | نویسنده : بنارانه | نظرات ()
.: Web Themes By Akj :.